شمارۀ ۱۰۴ | خشت دوم | ساره کریمآبادی
خبخب! سال دارد نو میشود و من از خودم پرسیدم که دربارۀ من چطور؟ امسال برای من چه چیزهایی داشت و دوست دارم سال آینده چطور باشد؟
پس باز هم فکر کردم و فکر کردم و به تجربهها فکر کردم؛ به اتفاقاتی که یا تصمیمی از من، رقمشان زد یا دنیا همینطور گذاشت جلوی پاهایم. تجربههای زیاد، خیلی زیاد؛ از پیداکردن دوستهای اتفاقی در هر کجا که میشد، مانند دوست خوبم در راه خوابگاه -آقای نگهبان- که برایش دست تکان میدهم و او هم برایم دست تکان میدهد گرفته تا شروع کارهای جدید، مانند بافتنی یادگرفتن، تمرین تئاتر، نوشتن، ساز زدن و کیک پختن؛ حتی حضور در همین دردانشکدۀ عزیزم.
مثل ماهی در آب، امسال به اینسو و آنسو میرفتم؛ پس تجربههای جدید بیسبب اینقدر زیاد نشدند. در معرض چیزها قرارگرفتن و شروع با اولین قدمها، مسیرِ ما را تغییر میدهد؛ هرچقدر کوچک و کوتاه باشد. باور دارم زندگی زنجیرهای بههمپیوسته از این اتفاقات است. با پیداکردن چیزهای جالبی که در همین قدمگذاشتنها حاصل شد، متوجه شدم که مهم نیست چه مسیری را در زندگی انتخاب کردهایم؛ زندگی با دستانی گشوده از هر جایی، چیزی در آغوشمان میگذارد و میتوانیم با آغوش باز آنها را دریافت کنیم، اگر شجاع باشیم.
بیرونآمدن از محوطۀ امن، شجاعبودن، اینکه به خودمان اجازه دهیم که زخم برداریم، ببینیم، گوش بدهیم، لمس کنیم و فریاد بزنیم که زنده هستیم؛ اگرچه این فریاد از دردهایی درعمق وجودمان برمیخیزید، ما زنده هستیم و احساس میکنیم.
سال جدید فرصتی برای زندگی و جشنگرفتن زندگی است. چیزهایی که ممکن است اصلاً منتظرشان نباشیم، در مسیر است و میتوانم بگویم احتمالاً این از بهترین چیزهاست. من برنامهای برای سال جدید ندارم. بیشتر بهمانند همیشه پر از شک و تردید هستم؛ اما همین را دربارۀ زندگی دوست دارم. تضاد بیمعنی یا معنیدار فرقی نمیکند، بیصبرانه منتظر دیدن درختان پرشکوفه و باران بهاری هستم. همانگونه که در این روزهای آخر سال تنِ برهنۀ درختان را که پایه و اساس آنهاست، میستایم؛ بر پوست خشکشان دست میکشم و باز فریاد میزنم: «زنده باد زندگی!»
ببین همیشه خراشی است روی صورت احساس.
همیشه چیزی، انگار هوشیاری خواب،
به نرمی قدم مرگ میرسد از پشت
و روی شانۀ ما دست میگذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر میکشیم.
هشت کتاب - سهراب سپهری