تقویمها گفتند | سالگرد درگذشت فریدون مشیری | فاطمه مارانی
بی تو مهتابشبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
با صدای گرم و دلنشین فریدون مشیری شعر «کوچه» از پادکستی که گوش میکردم پخش میشد. اینجا، جایی بود که نام فریدون مشیری در گوشهای از ذهنم جا خوش کرد؛ شاعری که حس صفا و صمیمیت اشعارش مرا شیفتهٔ خود کرد.
«فریدون مشیری» یکی از محبوبترین شاعران معاصر ایران است. مشیری با بال رؤیایی عشق در فضای بیکران طبیعت مهربانانه به آدمی میاندیشد و شعرهایش خالی از لطف این نگاه باصفا و صمیمیاش نیست.
مشیری را با عاشقانهسراییهایش میشناسیم. شاعری که با مهربانی، صفا و صمیمیت به هستی و انسان موجود در آن اندیشیده و آن را به زبانی ساده روایت کرده است. ازآنجاییکه مشیری با نگاهی عاشقانه به جهان نگاه میکند رنگ شعرهایش شاد و دلپذیر است. زبان شعر او ساده و روان است که این سادگی ناشی از نگاه سادهٔ او به جهان هستی است.
مشیری از تنوع و ترکیبات متنوعی در شعرش استفاده نمیکند و همین مخاطبان جوان را بهسوی اشعارش جذب کرده است؛ چراکه مفهوم شعرهایش بهراحتی قابل لمس است.
درک شعرهای مشیری نیاز به چندلایه عمیقتر اندیشیدن ندارد، تمام شعرهایش پیام را با زبانی ساده و بدون پیچیدگی به ما منتقل میکند.
مشیری در اشعارش رد امید را به ما نشان میدهد؛ امیدی که از بهار، نور، آواز بلبلان، درخت و روح طبیعت نشأت میگیرد.به بهانهٔ بزرگداشت فریدون مشیری شعر «آفتابپرست» را در ادامه میخوانیم:
در خانهٔ خود نشستهام ناگاه
مرگ آید و گویدم ز جا برخیز
این جامهٔ عاریت به دور افکن
وین بادهٔ جانگزا به کامت ریز
آن دور در آن دیار هولانگیز
بیروح فسرده خفته در گورم
لب بر لب من نهاده کژدمها
بازیچهٔ مار و طعمهٔ مورم
در ظلمت نیمهشب که تنها مرگ
بنشسته به روی دخمهها بیدار
و مانده مار و مور و کژدم را
میکاود و زوزه میکشد کفتار
روزی دو به روی لاشه غوغایی است
آنگاه سکوت میکند غوغا
روید ز نسیم مرگ خاری چند
پوشد رخ آن مغاک وحشتزا
سالی نگذشته استخوان من
در دامن گور خاک خواهد شد
وز خاطر روزگار بیانجام
این قصه دردناک خواهد شد
ای رهگذران وادی هستی
از وحشت مرگ میزنم فریاد
بر سینهٔ سرد گور باید خفت
هر لحظه به مار بوسه باید داد
ای وای چه سرنوشت جانسوزی
این است حدیث تلخ ما این است
ده روز عمر با همه تلخی
انصاف اگر دهیم شیرین است
از گور چگونه رو نگردانم
من عاشق آفتاب تابانم
من روزی اگر به مرگ رو کردم
از کردهٔ خویشتن پشیمانم
من تشنهٔ این هوای جانبخشم
دیوانهٔ این بهار و پاییزم
تا مرگ نیامده است برخیزم
در دامن زندگی بیاویزم