فی البداهه | شماره ۸۱ | اسماء شهنازی
سر روی بالش میگذارم. در حالی که از فرصت خوابیدن در حیاط خانه بسیار خشنودم به ستارهها که خلوتشدن خیابانها به آنها مجال خودنمایی داده است، خیره میشوم. میدانم که هفت صبح فردا با آغوشی باز انتظار مرا میکشد پس زمان زیادی برای خیالبافی ندارم؛ اما ندایی آشنا به من میگوید که امشب، از آن شبهای متفاوت است! انگار من، همان آدم خوششانس که هر لحظه اراده کند در کسری از ثانیه خواب مهمان چشمانش میشود، سودای شیطنت دارد.چند دقیقهای در میان دریایی از توهمات شیرین غرق میشوم اما انگاری که بخشی از ذهنم هنوز درگیر هفت صبح است و مدام یادآوری میکند که:«تمرین فلان درس را تحویل ندادهای، ساعت شش امتحان داری و ...» تلاش بیهودهای را برای مقابله با این حس همیشگی شروع میکنم اما میدانم که در پایان مثل همیشه مغلوب این نبرد منم. دست از خیال و خیالبافی برمیدارم و به زندگی خود میاندیشم، به این میاندیشم که چه مدت است هفت ساعت خواب من هشت ساعت نشده؟ و چند وقت است که جز به ضرورت از خانه بیرون نرفتهام؟ در نظرم همه صحنهها و اتفاقات تکراری است، حس میکنم یکنواختی در میان تکتک سلولهای بدنم ریشه کرده و این من، من دیگری است. برای راحتتر هضمکردن این تغییر عجیب و نفرت انگیز به دوستان و همکلاسیهایم فکر میکنم، یقین دارم که تنها نیستم و بسیاری از آنها همچون من از این دست تغییرات رنج میبرند و همچنین میدانم تعداد زیادی از آنها چنان غرق شدهاند که حتی فرصت رنجبردن هم ندارند! غلت میزنم؛ یکی از بزرگترین دستآوردهای خوابیدن در فضای باز این است که به دلیل کمبود فضا همگی به اجبار، کنار هم، مثل سیخهای کباب میخوابیم و اینگونه میتوانم چهره تکتک اعضای خانواده را به دقت ببینم، به طرز عجیبی یکنواختی حتی به برادر پنج سالهام هم نفوذ کرده. این را حس میکنم و نه تنها این را، بلکه حس میکنم کسی یا شاید چیزی دستودلبازانه گرد تکرار را در میان روزهایمان پاشیده و پخش کرده است.
گوشی را برای رهایی از این افکار پریشان برمیدارم و متوجه میشوم یکنواختی حتی در فضای مجازی هم موج میزند؛ بحثها همه تکراری، کلمات تکراری و حتی آدمها تکراریاند و این تکرارها امان همه را بریده است؛ اما چاره راه کجاست؟
با اینکه خستهام و از فردا میترسم اما هوس خاطرهبازی کردهام، دلم میخواهد گذشته را هم کمی ورق بزنم شاید جواب سوالم را بیابم و امیدوارم گذشته راه فرار را به من بیاموزد.
در میان خاطرات قدیمی لحظاتی را میبینم که بیپروا و بیدغدغه روزهای خوبی را میساختیم؛ روزهایی که مملو از شادیهای کوچک خالص بودند و روزهایی که بوی تعفن نمیدادند.
چه بلایی سرمان آمد که تعریفمان از شادی عوض شد؟ و چه بلایی سرمان آمد که اینقدر اندوهگین و مغمومیم...