فیالبداهه | فاطمه خلیفه بهبهانی
چند ماهیست که ته کمد ماندهام و خاک میخورم. از وقتی که این برق و لامپهای تازه به دوران رسیده آمدهاند، کسب و کار ما هم کساد شده و دیگر کسی چندان به فکرمان نیست. آن دوستهای بیوفایم هم که رفتهاند پیش مشاطه و سرخاب و سفیداب کردهاند و برای تزئین، سر میزها مینشینند. اصلا یادشان رفته که شمع بودن یعنی چه! کجاست آن روزگاری که اگر ما نبودیم، بچهها از مشق شبشان وا میماندند؟! آن روزهایی که با هزار خواهش ما را میخریدند و در طاقچه میگذاشتند تا در ظلمات شب، کور سوی امیدشان باشیم، از یادشان رفته است.
اصلا از این چراغهای جدید خوشم نمیآید. یعنی چه که یک دکمه را بفشاری، لامپ روشن شود؟! آن چراغ نفتیها حداقل یک زحمت و ارج و قربی داشتند. انقدر هم تمامیتخواه نبودند که ما را بیرون کنند. یعنی چه که اینها میآیند و دل صاحبخانه را میبرند و بقیه را هم بیرون میاندازند؟! بعد هم باید مطابق میل این انسانها، ژیگول شویم تا بگذارند بمانیم. من که به این خفت، تن نمیدهم.
شاید هم از روی حسادت این حرفها را میزنم. اما هر چه هست، نمیتوانم به خودم بقبولانم که دیگر از آن ارزش و جایگاه گذشته، خبری نیست. آخر این لامپها که از خودشان چیزی ندارند؛ وابسته به برقند. ولی من خودکفا هستم. این ارزش است!
تق! چی شد؟! فکر کنم صدای پریدن فیوز است؛ چون آن باریکۀ نوری که از شکاف در کمد داخل میشد، خاموش شدهاست. خب، چه خوب! دیگر آن لامپهای زشت با کلههای بزرگشان نمیتوانند روشن شوند. دلم خنک شد!
در کمد باز میشود و دستی کورمال کورمال، به دنبالم میگردد. به گمانم خانم خانه است. خودم را کمی تکان میدهم و قل میخورم تا دستش به من برسد. خب، پیدایم کرد. حس میکنم خوشحال شد. بله! این منم که در سختی او را خوشحال میکنم؛ نه آن لامپها. جا شمعی را روی میز میگذارد. روشنم میکند و گرمای مطبوعی را حس میکنم. از شوق، چند قطره عرق میکنم. آن قطرات را در جاشمعی میچکاند و من را روی آن فشار میدهد تا بایستم. بعد از مدتها، سرفراز ایستادهام و نور میافشانم. حس بینظیریست. خیلی بینظیر!
آی کمرم! دو ساعت است که سرپا ایستادهام و میسوزم. نمیدانم چرا برق نمیآید؟! داغ و کوتاه و پر از اشک شدهام. پوستم پر از برجستگی و جاشمعی کثیف شدهاست. هیچ وقت انقدر طولانی روشن نبودهام. حس بدی دارم. حس میکنم قرار نیست به این زودی برق بیاید. شنیدم که خانم گفت: «دارند کابلها را تعمیر میکنند.» انگار دارم به مرگ خودم نزدیک میشوم.
یک ساعت دیگر هم گذشت. دیگر دمدمهای آخرم است. فتیلهام به انتها رسیده و ثانیه به ثانیه میسوزم و کوتاهتر میشوم. ای لعنت به من! لعنت به آن لامپ که انقدر سرکوبم کرد که چنین آرزوهایی کنم. اصلا تقصیر لامپ چیست؟! خب چند برابر ما نور تولید میکند؛ طبیعیست که طرفدار بیشتری داشتهباشد. لعنت به حسادتم. خدا کند برق بیاید.
ناگهان، با صدایی از خواب میپرم. فیوز پریده است. در کمد باز میشود و دست خانم صاحبخانه به سمتم میآید. خودم را از جلوی دستش کنار میکشم. خدا کند دستش به من نرسد!