ویرگول
ورودثبت نام
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

نه می‌­مانم؛ نه می‌­میرم!

فی‌البداهه | فاطمه خلیفه بهبهانی

چند ماهی­‌ست که ته کمد مانده‌­ام و خاک می­‌خورم. از وقتی که این برق و لامپ‌های تازه به دوران رسیده آمده‌اند، کسب و کار ما هم کساد شده و دیگر کسی چندان به فکرمان نیست. آن دوست­‌های بی‌­وفایم هم که رفته‌­اند پیش مشاطه و سرخاب و سفیداب کرده‌اند و برای تزئین، سر میزها می‌نشینند. اصلا یادشان رفته که شمع بودن یعنی چه! کجاست آن روزگاری که اگر ما نبودیم، بچه‌­ها از مشق شبشان وا می­‌ماندند؟! آن روزهایی که با هزار خواهش ما را می­‌خریدند و در طاقچه می‌گذاشتند تا در ظلمات شب، کور سوی امیدشان باشیم، از یادشان رفته است.

اصلا از این چراغ‌­های جدید خوشم نمی‌­آید. یعنی چه که یک دکمه را بفشاری، لامپ روشن شود؟! آن چراغ نفتی‌ها حداقل یک زحمت و ارج و قربی داشتند. انقدر هم تمامیت‌­خواه نبودند که ما را بیرون کنند. یعنی چه که این­‌ها می‌­آیند و دل صاحب­‌خانه را می­‌برند و بقیه را هم بیرون می­‌اندازند؟! بعد هم باید مطابق میل این انسان‌ها، ژیگول شویم تا بگذارند بمانیم. من که به این خفت، تن نمی­‌دهم.

شاید هم از روی حسادت این حرف‌­ها را می‌­زنم. اما هر چه هست، نمی‌­توانم به خودم بقبولانم که دیگر از آن ارزش و جایگاه گذشته، خبری نیست. آخر این لامپ­‌ها که از خودشان چیزی ندارند؛ وابسته به برقند. ولی من خودکفا هستم. این ارزش است!

تق! چی شد؟! فکر کنم صدای پریدن فیوز است؛ چون آن باریکۀ نوری که از شکاف در کمد داخل می­‌شد، خاموش شده‌است. خب، چه خوب! دیگر آن لامپ­‌های زشت با کله­‌های بزرگشان نمی‌­توانند روشن شوند. دلم خنک شد!

در کمد باز می‌­شود و دستی کورمال کورمال، به دنبالم می­‌گردد. به گمانم خانم خانه است. خودم را کمی تکان می‌دهم و قل می‌خورم تا دستش به من برسد. خب، پیدایم کرد. حس می‌­کنم خوشحال شد. بله! این منم که در سختی او را خوشحال می‌کنم؛ نه آن لامپ‌ها. جا شمعی را روی میز می­‌گذارد. روشنم می­‌کند و گرمای مطبوعی را حس می‌کنم. از شوق، چند قطره عرق می­‌کنم. آن قطرات را در جاشمعی می‌­چکاند و من را روی آن فشار می‌­دهد تا بایستم. بعد از مدت‌­ها، سرفراز ایستاده‌­ام و نور می‌­افشانم. حس بی­‌نظیری‌­ست. خیلی بی‌نظیر!


آی کمرم! دو ساعت است که سرپا ایستاده‌­ام و می­‌سوزم. نمی­‌دانم چرا برق نمی‌­آید؟! داغ و کوتاه و پر از اشک شده‌­ام. پوستم پر از برجستگی و جاشمعی کثیف شده‌است. هیچ وقت انقدر طولانی روشن نبوده‌­ام. حس بدی دارم. حس می­‌کنم قرار نیست به این زودی برق بیاید. شنیدم که خانم گفت: «دارند کابل‌ها را تعمیر می‌کنند.» انگار دارم به مرگ خودم نزدیک می­‌شوم.

یک ساعت دیگر هم گذشت. دیگر دم­‌دم­‌های آخرم است. فتیله‌­ام به انتها رسیده و ثانیه به ثانیه می‌­سوزم و کوتاه‌­تر می­‌شوم. ای لعنت به من! لعنت به آن لامپ که انقدر سرکوبم کرد که چنین آرزوهایی کنم. اصلا تقصیر لامپ چیست؟! خب چند برابر ما نور تولید می‌کند؛ طبیعی‌ست که طرفدار بیش‌تری داشته‌باشد. لعنت به حسادتم. خدا کند برق بیاید.


ناگهان، با صدایی از خواب می‌­پرم. فیوز پریده است. در کمد باز می‌­شود و دست خانم صاحب­‌خانه به سمتم می‌آید. خودم را از جلوی دستش کنار می­‌کشم. خدا کند دستش به من نرسد!

حسادتمرگتمامیت خواهیتحجر
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید