تقویمها گفتند | پریماه پوراحمد کلشتری
آقای نوازنده! نامهتان دیروز به دستم رسید. منتظرش بودم؟ نمیدانم! راستش ذهنم از افکار روندهای پر شده است که آرامآرام رشد میکنند و مغزم را به سلطه میگیرند؛ مغزم دیگر گنجایش دوست داشته شدن و دوستداشتن را ندارد. دیگر فکر میکنم به نقطهای رسیده باشم که بگویم، من تصمیمم را گرفتهام!
مدتی است وسط آدمهایی زندگی میکنم که اسمشان را نمیدانم؛ اما داستانشان را چرا! حتماً با خودتان میگویید وسط زندگیکردنشان میتوانستی اسمشان را بپرسی؛ پرسیدم و گفتند هر اسمی خودت دوست داری. من هم دیدم چندان هم بیراه نمیگویند؛ مثلاً اسم آن دخترکی که جوراب رنگی بلند با شلواری که تایش میکند میپوشد، سوییشرتهایی با رنگهای خاص دارد، موهایش مشکی و فر است و همیشه روی صورتش مقابل آن چشمان مشکی تاب میخورد، لبخندش زیبا و بینیش کشیده است را میگذارم پژواک؛ شاید بپرسید چرا پژواک؟ باید بگویم چون صدایش واقعا دلنشین است؛ زمانهایی که میخواهم آرامش را به جایی بیاورم صدایش میزنم و سریع خودش را با آن صدای دلنشین میرساند. شاید آن پسری که صورتش کشیده است و عینک گردش را همیشه روی موهای مشکیاش میگذارد، تهریشی دارد و همیشه اخم میکند را ماهان بنامم؛ نمیدانم چرا! ماهان به او میآید. میان آنها زندگی میکنم و با کلمات توصیفشان. میخواهم از وسط زندگیشان بروم؛ نمیگذارند. میگویند سرنوشت ما را تو رقم میزنی و اگر بروی، زمان برای ما متوقف خواهد شد و زنده نخواهیم ماند! میان کلمات سردرگرم پیچ میخوریم و پیچ. تصمیمم، زندگی در شهر خیالیای بود که خودم ساختم؛ نمیدانم تا کی اینجا میمانم. خدا میداند…
آقای نوازنده، نامهٔ قبلیتان را به یاد دارید؟ راست میگفتید؛ آری! ما همه جادوگریم! شما با نتها جادو میکنید و داستان میسازید، ما با کلمات؛ ساز شما مانند قلم ما ابزار جادوست و آهنگها و داستانها جادویمان. داستانهایی میسازیم و مردم را با خود همراه میکنیم. همهمان در دنیاهای خیالی آثارمان زندگی میکنیم و زندهایم. از این داستان به آن داستان پناه میبریم. ما بدون جادویمان فقیریم.
آقای نوازنده؛ رفیق! ممنونم ازآنکه روزم را تبریک گفتید. باورم نمیشود که ما نویسندهها هم روزی برای بزرگداشتهشدن داریم. ما ملت فراموش شدهایم…