ویرگول
ورودثبت نام
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
خواندن ۷ دقیقه·۵ ماه پیش

پرسش‌هایی از دل تاریکی

شمارۀ ۱۰۶ | در جست‌وجوی ریشه‌های خشونت؛ از فطرت تا فریب | حنانه میرزایی

چرا می‌جنگیم؟ چرا هم‌نوعانمان را می‌کشیم درحالی‌که می‌دانیم همچون ما عشق درون قلب آنان نهفته است؟ می‌گذاریم نفرت در دل و جانمان ریشه گیرد و بالیده شود، سپس دشمن را از انسانیت تهی می‌دانیم و خود نیز تهی می‌شویم. آیا خشونت و ویرانگری در فطرت ماست؟ یا فریبی از جانب قدرت‌طلبان است و ما را با هم دشمن می‌کند؟ حوادث اخیر پرسش‌های ته‌نشین‌شده در ذهنم را دوباره به پرواز درآوردند. برای همین این متن تلاشی است برای سروسامان‌دادن و یافتن راهی برای تعمق؛ البته که قرار نیست یادداشت من پاسخی درست و قطعی بر سؤالات باشد، بلکه هدف آن بیش از هرچیز برانگیختن حس کنجکاوی و دعوت به پرسشگری است تا در تکاپوی آگاهی باشیم.

جنگ چیست؟  

جالب است که دیدگاه‌های سیاسی و فلسفی، تعاریف متنوعی برای جنگ دارند. برخی جنگ را به مفهومی که ما می‌شناسیم، می‌شناسند: وضعیتی ستیزگرانه بین دو طرف متخاصم. ازنظر «توماس هابز» جنگ حالتی ذهنی است و حتی زمانی که عملیات نظامی ادامه ندارد، ممکن است برقرار باشد. «کلاوزویتس» نیز می‌گوید: «جنگ ادامۀ سیاست ازطریق ابزارهای دیگر است.»

به مکتب فکری دیگری نیز برخوردم که جنگ را پدیده‌ای فراگیر در سراسر هستی می‌بیند. در این دیدگاه جنگ پدیده‌ای محدود به انسان‌ها و دولت‌ها نیست؛ بلکه بخشی جدایی‌ناپذیر از ساختار هستی و کارکرد طبیعت است، گویی اساساً درگیری، تضاد و کشمکش در بنیان همه‌چیز در جهان وجود دارد. «هراکلیتوس»، فیلسوف یونان باستان، معتقد بود که جنگ پدر همه‌چیز است؛ یعنی هر تغییری در جهان، حتی رشد، نوآوری و تحول، به‌واسطۀ نوعی تضاد، درگیری و تنش ایجاد می‌شود. «هگل» نیز چنین دیدگاهی داشت و در فلسفه‎‌اش می‌گفت: «تضاد میان چیزها نهایتاً به یک وحدت جدید می‌انجامد و جنگ و درگیری، موتور محرک تغییر در تاریخ است.»

ذات تاریک و روشن ما

از خودم می‌پرسم ممکن است خشونت در فطرتمان باشد؟ میل به ویرانگری و مبارزه جزئی از ذاتمان باشد و در جست‌وجوی آن باشیم، حتی اگر دلیلی برای آن نیابیم؟ در این پرسش از چند دیدگاه می‌توان تفکر کرد.

در نگاه زیست‌شناسی تکاملی، رفتارهای پرخاشگرانه از همان ابتدا به بقای فردی یا گروهی کمک کرده‌اند؛ مثلاً برای دفاع از قلمرو، منابع و فرزندان. برخی ژن‌ها و ساختارهای مغزی در تنظیم احساسات مثل خشم و پرخاشگری نقش دارند و پژوهش‌ها نشان می‌دهند برخی افراد ازنظر ژنتیکی به رفتارهای خشن مستعدتر هستند؛ اما ژنتیک فقط بخشی از داستان است، مگر نه که همان تکاملی که خشونت را تقویت کرده، همکاری، همدلی و ایثار را هم تقویت می‌کند؟ گویی انسان طبیعتی دوگانه و متناقض دارد.

«فروید» نیز به دوگانه‌بودن نیروی درون انسان باور داشت. نیروی زندگی (Eros) که ما را به عشق و ساختن پیوند می‌زند و نیروی مرگ (Thanatos) که ما را به پرخاشگری و نابودی سوق می‌دهد. او می‌گفت: «تخریب بخشی از روان ماست، میل به خشونت از همین غریزۀ مرگ سرچشمه می‌گیرد و تمدن برای مهار همین غریزه ساخته شده است. اگر راهی برای تخلیۀ این میل پیدا نکنیم (مثل ورزش، هنر و گفت‌وگو)، سرکوب این میل فشار روانی شدیدی ایجاد می‌کند و باعث می‌شود این انرژی در قالب خشونت، نفرت و جنگ بروز کند.»

دیدگاه‌های مخالف فروید تأمل‌برانگیز هستند. مثلاً منتقد فروید، «فروم»، انسان را ذاتاً خشن نمی‌دانست و میل به ویرانگری را برخاسته از شرایط ناسالم اجتماعی و روانی می‌دید و نه از غریزۀ درونی. او در کتابش می‌نویسد که وقتی انسان در جامعه‌ای رشد می‌کند که در آن احساس معنا، امنیت، عشق و هویت دچار تهدید یا خلأ باشد، ممکن است انرژی حیاتی‌اش منحرف شود و به خشونت تبدیل گردد. فروم سؤال «اگر انسان ظرفیت چنین خشونتی دارد، چرا هم‌زمان توان عشق‌ورزی عمیق، ایثار و خلاقیت هم در او نهفته است؟» را این‌گونه پاسخ می‌دهد: «چون انسان، آن چیزی می‌شود که محیط، فرهنگ و انتخاب‌هایش از او می‌سازند.»

تمدن، جایگاه و خشونت

فروید آغاز تمدن را تلاشی برای مهار خشونت می‌دانست؛ اما جست‌وجویم وقتی جذاب شد که با دیدگاه‌هایی متضاد روبه‌رو شدم؛ برخی تمدن را نه برای مهار خشونت، بلکه پیدایش آن می‌بینند. «ژان ژاک روسو» انسان را در حالت طبیعی موجودی آرام، مهربان و بدون میل به سلطه‌گری می‌دانست؛ اما با پیدایش تمدن‌ها، مالکیت خصوصی و نابرابری‌های اجتماعی، حرص، رقابت و سلطه‌طلبی و در نهایت جنگ پدید آمدند. پژوهش‌های جدید نشان می‌دهند جوامع پیش از شکل‌گیری تمدن‌ها معمولاً خشونت سازمان‌یافته و جنگ گسترده نداشتند؛ اما با ظهور شهرنشینی و انباشت ثروت و منابع، طبقه‌بندی اجتماعی و جنگ شکل گرفت.

در نیمۀ دوم قرن بیستم نیز آزمایش‌های «میلگرم» و «زندان استنفورد» برای درک بهتری از ارتباط انسان، خشونت و تمدن انجام شدند. «استنلی میلگرم»، روان‌شناس دانشگاه «ییل»، می‌خواست بفهمد چرا مردم آلمان در دورۀ نازیسم از دستورات ظالمانه پیروی کردند؟ آیا آن‌ها ذاتاً خشن بودند؟

او آزمایشی بسیار نزدیک به واقعیت طراحی کرد که در آن شرکت‌کننده نقش «معلم» داشت. معلم باید به «شاگرد» که در حقیقت بازیگر بود و آن‌سوی دیوار قرار داشت، به‌ازای هر پاسخ اشتباه شوک الکتریکی وارد می‌کرد. او نمی‎‌توانست شاگرد را ببیند؛ اما با هر اشتباه شدت شوک نیز بیشتر می‌شد و صدای فریادها و التماس‌های کاملاً واقع‌گرایانۀ شاگرد (بازیگر) از آن‌سوی دیوار به گوش می‌رسید. در کنار معلم، فردی با روپوش آزمایشگاه ایستاده بود که مرتب می‌گفت: «لطفاً ادامه بدهید. آزمایش به اطلاعات نیاز دارد.» این تنها فشار بر روی معلم بود و خبری از تهدید و اجبار فیزیکی نبود.

نتیجه اما شوکه‌کننده بود: بیش از 65 درصد شرکت‌کنندگان تا آخرین ولتاژ که روی دستگاه نوشته بود «خطر مرگ» پیش رفتند، حتی باوجوداینکه بسیاری‌شان دچار اضطراب و پریشانی فراوان شدند؛ فقط چون یک «قدرت» به آن‌ها گفته بود ادامه دهید، درحالی‌که هیچ‌یک انگیزۀ شخصی نداشتند.

چند سال بعد، «فیلیپ زیمباردو» در دانشگاه «استنفورد»، آزمایشی طراحی کرد که تأثیر نقش‌های اجتماعی (مثل زندانی و زندانبان) بر رفتار انسان چیست. 24 مرد جوان و تحصیل‌کرده به‌طور تصادفی نقش‌های «زندانی» و «زندانبان» گرفتند و محیطی شبیه به زندان نیز ساخته شد. قرار بود این آزمایش دو هفته ادامه داشته باشد؛ اما در عرض چند روز زندانبان‌ها شروع به تحقیر و رفتار خشونت‌آمیز با زندانیان کردند تاحدی که برخی زندانیان دچار فشارهای روانی شدند. حتی خود زیمباردو در نقش «سرپرست زندان» فرورفت و از پژوهشگری بی‌طرف به مدیری اقتدارطلب تغییر کرد. تا اینکه یکی از همکاران بیرونی وارد شد و به‌شدت هشدار داد شرایط از کنترل خارج شده و در نتیجه پس از تنها شش روز آزمایش متوقف شد.

زیمباردو، خود بعدها منتقد این نقش‌آفرینی شد و به این نتیجه رسید که نقش‌های اجتماعی و ساختار قدرت می‌توانند حتی افراد سالم را هم به اعمال غیرانسانی سوق دهند؛ نه به‌خاطر ذات بشر، بلکه به‌خاطر روان‌شناسی موقعیت.

سایۀ جمعی یک ملت

به‌طور اتفاقی مطلب جالبی خواندم: «شاید چون جنگ فقط نزاع بیرونی نیست، بلکه امتداد کشمکش‌های درونی ماست» و به دنبال مطالعۀ بیشتر دربارۀ آن رفتم. نظریه‌های روان‌شناختی بر این تأکید دارند که انسان تا زمانی که با قسمت تاریک شخصیت خود یا به‌اصطلاح «سایه (shadow)» مواجه نشود، گرایش به برون‌فکنی این قسمت به دشمن‌سازی و خشونت دارد.

سایه به بخش‌هایی از شخصیت ما گفته می‌شود که سرکوب یا تحقیر شده‌اند. این بخش‌ها لزوماً شر نیستند؛ اما اگر ناشناخته باقی بمانند، ممکن است به‌شکلی مخرب هدایت شوند و شر پدید بیاید. ترس از طردشدن، مرگ و بی‌ارزشی می‌تواند به پرخاشگری تبدیل شود. خشم اگر فهم و هدایت نشود، ویرانگر خواهد بود و طمع و سلطه‌طلبی معمولاً پوششی برای نیاز به امنیت و معنا است.

جوامع نیز مانند افراد سایه دارند. بسیاری از رهبران جنگ‌طلب در شرایطی به قدرت رسیدند که جامعه با بحران‌های هویتی، تحقیر ملی و فشارهای روانی جمعی بسیاری روبه‌رو بود. آن‌ها با تحریک احساسات سرکوب‌شدۀ ملت مانند خشم یا تحقیر توانستند حمایت گسترده کسب کنند. بسیاری از جنگ‌‌های تاریخ چنین آغازی داشتند.

آلمان پس از شکست در جنگ جهانی اول مجبور به پرداخت غرامت سنگین و ازدست‌دادن زمین‌هایش شد. در دهۀ 20 و 30، تورم افسارگسیخته و بیکاری گریبان‌گیر مردم بود و فقدان ثبات سیاسی و شورش‌های داخلی ناامیدی مردم را تشدید کرد. آن‌ها هویت و غرور ملی‌شان را لگدما‌ل‌شده دیدند، این بر خشم سرکوب‌شده‌شان نسبت به دیگر ملت‌ها افزود و زمینۀ آمادگی برای پذیرش «رهبر نجات‌بخش» را فراهم کرد. هیتلر در این شرایط پدیدار شد و با بهره‌گیری از خشم جمعی و نبوغ سخنوری‌اش، سایۀ جمعی ملت آلمان را در دشمنان خیالی متبلور کرد، از سرخوردگی ملت استفاده برد و به مردم احساس قدرت، معنا و هدف داد؛ حتی اگر آن هدف خشونت‌بار باشد.

وقتی فکر کردم، شباهت‌هایی در این موضوع با هولوکاست، شدت‌گرفتن قدرت‌جویی اسرائیل و جنایت‌های وحشیانه‌اش دیدم. واضح است که زخم‌های تاریخی یک ملت قطعاً نمی‌تواند مجوزی اخلاقی برای اشغال و قتل انسان‌های بی‌گناه باشد. آلمانی‌ها نمی‌توانستند فاشیسم را با تحقیر پس از جنگ جهانی اول توجیه کنند، همان‌طور که اسرائیلی‎‌ها نمی‌توانند نسل‌کشی و ظلم به فلسطینیان را با زخم هولوکاست و... توجیه کنند. برای همین شاید مطالعۀ تاریخ، پرداختن به ابعاد تاریک و پیچیدۀ روان انسان و درک اینکه ملت‌ها چگونه در بزنگاه‌های تاریخی فریب خوردند، به ما کمک کند نه‌تنها جهان را بهتر بفهمیم، بلکه خودمان را بیشتر بشناسیم. هرچه مردم بیشتری در دنیا هشیارتر شوند، شاید کمتر بگذاریم رهبران و قدرت‌های سیاسی از ترس‌ها و زخم‌های ما سوءاستفاده کنند و ما را روبه‌روی یکدیگر بشورانند.

جنگ جهانیجنگفشار روانیفطرتفریب
۳
۰
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»
نشریۀ دانشجویی «دردانشکده»، نشریۀ انجمن علمی-دانشجویی دانشکدۀ مهندسی شیمی و نفت دانشگاه صنعتی شریف / کانال تلگرام ما: https://t.me/dardaneshkadeh
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید