"میل به ایجادِ دگرگونی در زندگی روزمره از طریق آشکارسازیِ امری شگفتانگیز" همان دلیل به خصوصیست که افرادی را مثل سالوادور دالی در نقاشی، لویی آراگون در ادبیات، آندره سوریس در موسیقی و دیوید لینچ در سینما، برای مخاطبینشان متمایز کرده است. در دنیای سینمای کلاسیک، پرچم این ماجرا در دستان لوییس بونوئل است، اما بنا به جبر زمانیِ سینما کمتر شناخته شده است. اواخر عمر بونوئل بود که لینچ اولین فیلم بلندش (Eraserhead) را ساخت و به مرور برسر زبانها افتاد. لینچ هم مدتی بود که در این سبک تقریبا تنها افتاده بود، ولی با روی کار آمدن یورگوس لانتیموس و پائول توماس اندرسون میتوان نفس راحتی کشید که این مدل قصهها هنوز هم ادامه خواهند داشت.
هر انسانی توسط قابلیتها و دستاوردهای به خصوصش به خاطر سپرده میشود. تبحر اصلی لینچ هم در ساختن درامهای رازگونه است که از طریق ترکیبشان با مضامین و صحنههای اروتیک آنها را کامل میکند. کامل از این جهت که زندگی واقعی انسانها با این امر گره خورده است و علاوه بر آن، این مضامین گره ایجاد کنهای خوبی هم هستند. او این گونه فیلمها را برای مخاطبینی به تصویر میکشد که به دنبال شکل متفاوتی از احوال معمول آدمها هستند. عناصر ثابت اینگونه آثارش یک شخصیت بسیار رمزآلود، لیلیپوتها و رنگهای غالب و استعاری هستند.
در رابطه با کشف رمز و راز فیلمهای لینچ (یا هر کارگردانی در این سبک) همینقدر بدانید که لینچ در مورد «جعبه و کلید» که در فیلم Mulholland Drive به کار برده، گفته:
"جعبه و کلید؟ هیچ ایدهای در موردشان ندارم."
او موسیقی فیلمهایش را هم به سبک خاص خودش پیش میبرد، طوری که میگوید "موسیقی باید با تصویر هماهنگ باشد و آن را ارتقا دهد." وی در این زمینه بسیار ثابت قدم است، طوری که از فیلم Blue Velvet تا آخرین فیلم بلندش (سی و دو سال) فقط با آنجلو بادالامنتی همکاری کرده است. کیفیت و روش کارشان هم اینگونه شرح میدهد:
"او مثل برادر من است. کنارش روی نیمکت پیانو مینشینم. من حرف میزنم، آنجلو مینوازد."
اگر علاقهمند به کشف شخصیت این مرد هستید، بی شک مستند David Lynch: The Art Life کمک حال خواهد بود. او در این مستند راوی داستان خودش است. شاید هیچ چیز به اندازه تن صدای او رمزگشای نباشد، او آرام، مختصر، خونسرد و فرزانهوار صحبت میکند. به طور کلی میتوان چند ویژگی به خصوص را از دل صحبتهایش بیرون کشید؛ خانوادهاش را خیلی دوست دارد، به نقاشی بیشتر از سینما علاقه دارد، با اهداف مالی وارد سینما شده است، با رویکرد هنری نجاری میکند و این که شاد بودن برایش مهم است.
از طرفی نیز در کتاب Catching the Big Fishش در مورد مراقبه کردن حرف میزند و میگوید معتقد است که مراقبه به او شادی وصف ناپذیری را هدیه داده است و این که "خشم و افسردگی و غم به درد قصهها می خورند، ولی برای فیلمساز یا هنرمند در حکم زهرند". او در این کتاب خطاب به منتقدان فیلمهایش که آن را تیره و خشونتبار میدانند، گفته است:
"از من پرسیدهاند اگر تو مراقبه میکنی و باور داری که مراقبه تجربهای عالی است و به تو سعادت و خشنودی بسیار میبخشد، پس چرا فیلمهای تو این همه تیره و خشونتبارند؟ پاسخ این است که چون چیزهای تیرهی زیادی دنیای کنونی ما را در برگرفتهاند. غالبا فیلمها نیز همین دنیایی را بازتاب میدهند که در آن به سر میبریم. آنها قصهاند. و قصهها همیشه باید کشمکش داشته باشند. قرار است فراز و فرود و خیر و شر در آنها باشد."
اگر بخواهیم با واقعیتهای کمتر قابلِ باور آشنا شویم، بایستی پایمان را در دنیای این دست هنرها بگذاریم. به نظر میرسد عاقلانهترین کار این است که از دستشان ندهیم و بهشان بیشتر فکر کنیم.
دیوید لینچ در مورد تفسیر فیلمها میگوید:
"فیلم باید روی پای خودش بایستد. اینکه فیلمساز مجبور شود منظور فیلمش را با کلام بیان کند بی معنی است. دنیای درون فیلم دنیایی برساخته است و افرادی هستند که میل دارند وارد آن شوند. چنین دنیایی برای ایشان واقعی است و اگر مردم در مورد نحوه رویدادها چیز خاصی کشف کنند یا بدانند که این یا آن به چه معناست، بار دیگر که فیلم را ببینند در تجربهی آنها دخیل خواهد شد و آنگاه فیلم متفاوت میشود. به نظرم حفظ آن دنیا بسیار با ارزش است و نباید چیزهایی را بگوییم که باعث زوال آن تجربه میشوند."
واقعیت را چه کسی تعریف میکند؟ چه کسی گفته واقعیت واقعا همان چیزیست که ما در ذهنمان داریم؟ آیا واقعیت همواره ثابت است؟ دیوید لینچ واقعیت را میگوید، واقعیتی که شاید بعضیها دوست ندارند باورش کنند.
برای دیدن فیلمهای لینچ میتوانید از دستور عمل زیر کمک بگیرید: