dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

آب (نسخه دوم)

نسخه اول


قرار بود بره بالای آبشار. بالاترین و بزرگترین حوضچه آب اونجا بود. می تونست مثل بقیه باشه، توی حوضچه ای که کنار دهکده بود شنا کنه و با بقیه وقت بگذرونه. با یه لبخند دلبرانه شنا کنه و طوری رفتار کنه انگار نمیدونه پسرا پشت بوته ها دارن اون و بقیه دخترا رو دید میزنن و ریز ریز با همدیگه میخندن. چیزی که هیچکس نمی فهمید این بود که این زندگی و این جور رفتارها براش چیزی جز شکنجه نیست. اون نیاز داشت با طبیعت تنها باشه. اون نیاز داشت با خودش تنها باشه.

بچه‌تر که بود مادربزرگش همیشه بهش می‌گفت نباید این همه برای خودت توی جنگل های جزیره بچرخی، ولی یه گوش والری در بود و یه گوشش دروازه. مادربزرگش با لحن خشک و جدیش شروع می‌کرد به تهدید کردن دختر و در مورد خطرات تنهایی پرسه زدن توی جنگل می‌گفت ولی تنها چیزی که اون میتونست بهش فکر کنه صدای باد بین برگ درختای جنگل و دیدن بازتاب نور خورشید از بالای کوه توی دریا بود. به خاطر همین بود که کلی جای خاص خودش رو پیدا کرده بود. و الان دیگه مادربزرگ بعد از مدت ها فهمید، فهمید که صدای نحیف و ضعیفش حریف زیبایی گنجشک های روی درخت‌ها و خلسه ی ناشی از صدای رودخونه نمی شد.

از موقعی که پدر و مادرش رو از دست داده بود، مادربزرگش همه کسش بود. اما رابطه شون هیچ وقت جوری نبود که والری بخواد برای مادربزرگش کاری کنه. مادربزرگش شیوه خاص خودش رو داشت. بلد بود گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه و نه تنها نیازی به کمک کسی نداشت، بلکه همیشه به بقیه هم کمک می‌کرد. به همه جز نوه خودش، چون نوه‍‌ش برای اینکه از کسی کمک بگیره زیادی مغرور و کله شق بود.

بعد از رد شدن از درخت سکویا، از صخره ها بالا رفت. برعکس بقیه، اون هر چی به قله نزدیکتر می‌شد بیشتر انرژی می گرفت و سریع تر بالا می رفت. بالای قله وایساد و به پایین پاهاش نگاه کرد. یه نفس عمیق کشید و با تمام وجودش تابش خورشید رو روی پوستش حس کرد. لباس توری و چند لایه‌ش رو در آورد و پایین انداختشون. با چشماش لباس هاش رو دنبال کرد تا وقتی که دید سالم به زمین کنار حوضچه رسیدن. لبخند کوچیکی زد و بعد گذاشت بدن برهنه‌ش در معرض تابش خورشید قراره بگیره.

بیشتر از اینکه از آب تنی لذت ببره از حموم آفتاب گرفتن لذت می‌برد. دوست داشت ساعت ها توی آفتاب وایسه و نور و انرژی‌ خورشید رو جذب کنه.

ولی نمی‌تونست از خیر پریدن وسط حوضچه آب بگذره. به خصوص که این همه راه رو اومده بود بالا.

دستاش رو بالای سرش برد. چشماش رو بست و با تمام وجودش آب رو نفس کشید.

نفسش رو حبس کرد و مثل یه دلفین توی آب پرید.

برخوردش با آب نرم بود. آروم وارد آب شد و آب همه جا رو احاطه کرد. چیزی جز آب نبود. چیزی جز لمس ملایم و بوسه های آب روی پوستش حس نمی کرد.

به خاطر ارتفاع زیادی که ازش پریده بود تا نزدیک های کف حوضچه اومد پایین. با اینکه عمق زیادی نداشت ولی خیلی هم کم عمق نبود.

دست ها و پاهاش رو از هم باز کرد و گذاشت فاصله‌ی بین تک تک اعضای بدنش رو آب بگیره.

درست وقتی لمس آب رو همه جا حس کرد، با یه حرکت سرش رو از آب بیرون آورد و با صدای بلند خندید. خنده ای که نشون دهنده ارتباط گرفتنش با طبیعت اطرافش بود. والری بر عکس بقیه آدما دنبال دوست پیدا کردن نبود. اون دنبال خودش می گشت و تا وقتی با خودش خوش نمی‌گذروند نمی تونست خودش رو پیدا کنه.

اون زیر آب خودش رو پیدا کرد.




پ.ن: سعی کردم از نقدهایی که بهم شد استفاده کنم تا متنمو بهتر کنم. خوشحال میشم با متن قبل مقایسه‌ش کنید و بگید چطور شده.

پ.ن۲: بعضی از جملات مردم رو دزدیدم، امیدوارم مردم راضی باشن😔✨

ممنون که خوندین

و
همین دیگه
ختم جلسه🏳️

آبداستان
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید