به بالای آبشار رفت. بالاترین و بزرگترین حوضچه آب اونجا بود. بچه تر که بود مادربزرگش همیشه بهش میگفت نباید این همه برای خودت توی جنگل های جزیره بچرخی. ولی اون هیچ وقت به حرفش گوش نمی داد. به خاطر همین بود که کلی جای خاص خودش رو پیدا کرده بود. و الان که بزرگ شده بود دیگه مادربزرگش حتی زحمت تذکر دادن رو هم دیگه بهش نمی داد چون میدونست هیچ فایده ای نداره.
بالای قله وایساد و به پایین پاهاش نگاه کرد. یه نفس عمیق کشید و با تمام وجودش تابش خورشید رو روی پوستش حس کرد. لباس توری و چند لایهش رو در آورد و پایین انداختشون. با چشماش لباس هاش رو دنبال کرد تا وقتی که دید سالم به زمین کنار حوضچه رسیدن. لبخند کوچیکی زد و بعد گذاشت بدن برهنهش در معرض تابش خورشید قراره بگیره.
بیشتر از اینکه از آب تنی لذت ببره از حموم آفتاب گرفتن لذت میبرد. دوست داشت ساعت ها توی آفتاب وایسه و نور و انرژی خورشید رو جذب کنه.
ولی نمیتونست از خیر پریدن وسط حوضچه آب بگذره. به خصوص که این همه راه رو اومده بود بالا.
دستاش رو بالای سرش برد. چشماش رو بست و با تمام وجودش آب رو نفس کشید.
نفسش رو حبس کرد و مثل یه دلفین توی آب پرید.
برخوردش با آب نرم بود. آروم وارد آب شد و آب همه جا رو احاطه کرد. چیزی جز آب نبود. چیزی جز لمس ملایم و بوسه های آب روی پوستش حس نمی کرد.
به خاطر ارتفاع زیادی که ازش پریده بود تا نزدیک های کف حوضچه اومد پایین. با اینکه عمق زیادی نداشت ولی خیلی هم کم عمق نبود.
دست ها و پاهاش رو از هم باز کرد و گذاشت فاصلهی بین تک تک اعضای بدنش رو آب بگیره.
درست وقتی لمس آب رو همه جا حس کرد، با یه حرکت سرش رو از آب بیرون آورد و با صدای بلند خندید.
پ.ن: دوست دارم یکی متن هایی که مینویسم رو نقد کنه. دوست دارم توی نوشتن پیشرفت کنم ولی نمیدونم چجوری.
ممنون که خوندین
و
همین دیگه
ختم جلسه🏳️