ویرگول
ورودثبت نام
dark astronaut
dark astronaut“she only comes out at night”
dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۴ دقیقه·۳ ماه پیش

آخرین ماه نو

لطفا با این آهنگ بخوانید.

کایرا شیرین ترین لبخندش را حواله همراهش کرد. مطمئن شد که لبخندش به چشمانش نیز برسد چون او خیلی خوب این چیزها را تشخیص می‌داد؛ اما کایرا در تظاهر بی نقص بود. پس با اعتماد به نفس کامل به سمت مرگ حتمی جفتشان تاخت و کاری کرد که جیسون تصور کند این روز قرار بود هیجان انگیز ترین روز زندگی شان باشد.

جیمسون با لبخندی جوابش را داد و نگاهش را به رو به رو برگرداند. چقدر در آن اسب قهوه ای رنگ و با آن چهره آفتاب سوخته اش زیبا به نظر میرسید... کایرا وسوسه شد تا در آن لحظه جیسون را مجبور کند تا دست نگه دارد و بگوید در آن سوی جنگل و بالای صخره ها خبری از الماس های یاقوت نیست. به او بگوید در این نزدیکی جایی زیبا و آرام میشناسد که میتوانند در آن تنی به آب بزنند و از درختان زیبایش میوه بچینند و بخورند. جایی که دریاچه ای بزرگ قرار دارد و هوای خنکش جان می دهد برای ساعت ها وقت کشی. میخواست جوری با عشوه و دلبری این کلمات را بگوید که جیسون فراموش کند تنها چیزی که کایرا در یک ماه گذشته از آن صحبت کرده آن یاقوت های لعنتی بوده‌اند.

در دل به خودش لعنتی فرستاد و با تردید به پیش رویش چشم دوخت. خورشید در سمت راستش در حال غروب بود و کایرا خدایان را شکر می کرد که به زودی جیسون قادر نخواهد بود صورتش را به خوبی ببیند و میتواند تا جایی که دلش می خواهد برای جان - به زودی - از دست رفته‌ی جیسون سوگواری کند.

کایرا از جیسون متنفر نبود؛ کاملا برعکس، کایرا همین چند وقت پیش متوجه شد که دارد واقعا از او خوشش می آید. زمانی که با او وقت می گذراند به سرعت باد می گذشت، وسط تیر اندازی به خودش می آمد و میفهمید نیم ساعت گذشته را عوض تمرکز کردن روی درست کشیدن کمان به مکالمات شب قبلشان فکر کرده، هر وقت چیزی می دید یا حرف کسی را می شنید ناخودآگاه به این فکر می کرد که اگر جیسون شاهد قضیه بود چه واکنشی نشان می داد.

لبخند جیسون زیبا بود، شاید زیادی زیبا. چهره ی خاصی نداشت، از آن دسته آدم هایی نبود که به خاطر ظاهرش کسی را به خود جذب کند و کایرا این را می دانست. می دانست چشمان جیسون زیبایی چشمگیری ندارند ولی ساعت ها به آن ها خیر می شد. برخی روز ها به تعقیب او می گذراند و تک تک حرکات و زبان بدنش و صدای خنده هایش را شاهد بود. صدای قدم هایش را می شناخت، از نوع راه رفتنش می فهمید روز خوبی داشته یا نه.

مدت ها بود که ذهنش جز جیسون نمی توانست روی کسی یا چیزی تمرکز کند. هیچ چیز دیگری نمیتوانست کایرا را اینگونه هیجان زده کند یا ضربان قلبش را اینگونه بالا ببرد.

با این حال حاضر بود او را فدا کند.

فقط یک چیز بود که کایرا بدون قید و شرط آن را می خواست و حاضر بود هر کاری برای به دست آوردنش انجام دهد، هر کسی را برایش قربانی کند و هر قاعده اخلاقی و فکری و احساسی را به خاطرش کنار بگذارد.

پس وقتی یک غریبه حدود چهار هفته پیش در بار همیشگی او و جیسون سراغش آمد و ادعا کرد چیزی که می خواهد را دارد و در ازایش جیسون را می خواهد او تلاش کرد تا ادعایش را زیر سوال ببرد.

کمتر از 24 ساعت بعد مطمئن شد که ادعای غریبه غیر قابل زیر سوال بردن است و همان موقع تصمیم گرفت جیسون در شب ماه نو خواهد مرد.

اکنون جیسون در فاصله چند متری اش با سرعت هر چه تمام تر به سمت مرگش پیش میرفت و رویای پولدار شدن در سر می پروراند. کایرا با دیدن لبخند عجیب جیسون که به طرز احمقانه ای به صورتش چسبیده بود احساس تاسف کرد. دیگر دلش برای او نمی سوخت. می دانست از این لحظه به بعد دیگر هیچ گونه احساسی برای جیسون نخواهد داشت، نه شادی نه دلتنگی نه سوگواری و غم. اشک هایش را پاک کرد و سرعتش را کمی بیشتر کرد تا بازیگوشانه از جیسون جلو بزند. جیسون با خنده ای بلند در مسیر مرگش از کایرا سبقت گرفت و با بی خیالی تمام سرعتش را حتی از قبل هم بیشتر کرد و فریادی از روی هیجان سر داد.


ختم جلسه🏳️

داستان
۲۲
۴
dark astronaut
dark astronaut
“she only comes out at night”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید