دست هايش را در هم قلاب كرد. بازشان كرد و تقريبا متقارن روى زانو هايش گذاشت. زيادى آنكادر بود. دست به سينه نشست و سعى كرد راحت تر باشد اما با جوى كه آن اتاق بازجويى داشت نمى توانست.
رو به رويش كنار درى كه در سمت راست اتاق بود، يک پنجره مستطيل شكل به صورت افقى وجود داشت. با طول حدودا دو متر و عرض نيم متر، در ارتفاع يک و نيم مترى از زمين، ديوار سفيد را شكافته بود. چهار پنج نفر با قيافه هايى كه داشت عميقا تاسفشان را از شرايط محبوس در اتاق بازجويى نشان مى داد؛ با بى قراری چشمهايشان بين محبوس و جايى در سمت راستشان (سمت چپ فرد محبوس) مى چرخيد. انگار منتظر كسى بودند.
ديوارهاى اتاق سه در چهار، يک دست سفيد بودند، تقريبا يک دست. خط سرخ خونى با سى چهل سانت فاصله از زمين آرامش نسبى اى كه رنگ سفيد مى توانست محيا كند را از بين برده بود. انگار اتاق داشت مى گفت:«ببين عزيزم، افراد زيادى اومدن اينجا. خيلى زياد. خيلى خيلى زياد...(صندلى و ميز مستقر در اتاق بازجويى آه مى كشند) و با همشون هم خيلى خوب و مهربون رفتار شده دقيقا قراره با توعم مهربون رفتار شه!» به اين قسمت كه مى رسيد خط قرمز حضورش را يادآورى مى كرد:«اما همونطور كه احتمالا خودت حدس زدى قرار نيست تا تهش همينجورى باهات مهربون بمونن!»
دستهاى عرق كرده اش لباسش را خيس كردند.
آنها را با شلوارش پاک كرد و سعى كرد خودش را خونسرد نشان دهد.
اما به اندازه فيلى كه مى خواست خودش را در خانه همستر ها جا دهد موفق بود.
شايد هم كمتر...
افرادی که بیرون اتاق بودند صاف ایستادند و با چشم هایشان چیزی یا کسی را دنبال می کردند که از داخل اتاق دیده نمی شد.
انگار بالاخره انتظار به سر رسيده بود.
دختر جوانى به سرعت از سمت چپ پنجره وارد ديد نظارنده داخل شد، چيزى را از دست يكى گرفت و با همان سرعت از سمت ديگر از كادر پنجره خارج شد.
محبوس با دستهايش محكم لبه صندلى را گرفت و خودش را به جلو خم كرد تا با نگاهش ببيند او به كجا مى رود، اما با صداى تِقى در باز شد و بازجو وارد شد.
محبوس بين زمين و هوا خشكش زد.
بازجو داشت پرونده اى كه همين الان تحويل گرفته بود را مطالعه مى كرد. محبوس لبخندى از سر آسودگى زد. حداقل اندكى فرصت داشت تا با حضور بازجو در اتاق كنار بيايد. سن بازجو و محبوس تفاوت چندانى نداشت. محبوس نمى دانست چرا اما حس مى كرد چيزى بين خودش و بازجو مشترک است.
بازجو با عصبانيت پرونده را به گوشه اى پرتاب كرد. زد روى ميزى كه جلوى محبوس قرار داشت.
با سرعت شكه كننده اى اخمهايش با لبخند مليحى جايگزين شدند و در كمال آرامش با لحن دوستانه اى پرسيد:«اسمت چى بود؟»
با استرس پاسخ داد:«ضحا»
با شیطنت جواب داد:«Impossible Person»
_خودتو چه جوری توصیف می کنی؟
+یک موجود بسیار بسیار درونگرا
بسیار بسیار مغرور
بسیار بسیار بی ثبات
بسیار بسیار دیوانه
_ خیل خب بسه میریم سراغ سوال بعدی???
ویرگول رو چه جوری توصیف می کنی؟
+شهر
+ویرگول؟! خب یه محیط مجازی نسبتا سالمه:/ این واقعا ویژگی خوبیه? آدمای ویرگول با همه جا فرق دارن. اینجا مطلب به درد بخور بیشتر پیدا میشه تا وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی دیگه. آدماش خیلی باحالن:) یه مدتی خسته کننده شده بود ولی حالا کم کم داره میفته رو روال قبلی و من خوشحالم:)
+جایی برای نوشتن?
_ چند وقته می نویسی؟
+خیلی کم شاید ۲-۳ ماه (یا ۴ ماه)
+یک سال و چندماه. البته دیگه فکر نکنم بنویسم.
_ چرا؟
+وقتشو ندارم?♀️
_ ولی اگه داشته باشی دوس داری ادامه بدی؟
+نمی دونم شاید اره شایدم نه
_ هدفت توی زندگی چیه؟
+اینکه بتونم هرکاری ک از دستم بر میاد برای بقیه انجام بدم. کمک ب بقیه
+کاری که دوست دارمو بکنم
+زندگی ای بدون استرس داشته باشم. کار هایی که دوست دارم و تا به حال امتحانش نکردم رو حداقل یک بار انجام بدم. به آرزو هام برسم
+خودم خیلی وقته دنبال جواب این سوال می گردم پیداش نکردم، بعد تو تازه از راه رسیده میخوای بفهمی؟!:/
_اگه بهت بگن فقط یک ساعت دیگه زنده ای حسرت انجام ندادن چه کارایی رو می خوری و توی زمان باقی مونده چی کار می کنی؟
+حسرت اینکه چرا بیشتر لذت نبردم. تو زمانی که دارمم میرم اینستا?
+شاید برم بیرون و فقط درختا و طبیعتو نگاه کنم چون واقعا نمیدونم اگه یک ساعت مونده باشه باید چه کار خاصی کنم و فک نکنم حسرتی داشته باشم شاید چیزای کوچیکی باشه که خیلی دلم بخوادا ولی اونقدر ارزش داشته باشه.
+در زمان باقی مونده، مینویسم
_راجب چی؟
+راجع چی رو نمیدونم چون برام اتفاق نیفتاده?
_فک کن همین الان بهت بگن. دلت می خواد راجب چی بنویسی؟
+الان حضور ذهن ندارم?امیدوارم الان بهم نگن?
_حالا گفتن. جوابت چیه؟
+حسش نیست?
(*بازجو سرش را بر روی میز می کوبد.)
_احساس گناه داری؟
+نه
+بعضی وقتا
+از چی ؟
+اره بعضی وقتا ولی خیلی نه بیشتر از دست خودم عصبانی ام?
+آره خیلی مواقع
_چ مدل احساس گناهی؟
+عذاب وجدان
_تا حالا به این فک کردی که از ویرگول بری؟ برای همیشه؟
+اره ولی فقط در حد فکر
+آره. به نظرم اصلا نویسنده خوبی نیستم و اونجا بودنم بیهودست.
_خیل خب. بازجویی تموم شد. تو بازداشتی.
+چرا؟?
+چرا؟:/ به چه جرمی؟
+ب چ جرمی؟
_بی سر و صدا دنبالم بیا
+ ??♀️

خب بالاخره پس از تقریبا یک و نیم ماه این پست منتشر شد!
با اندکی اسکی از این دو پست:
یه دست یه جیغ ی هورا!!
(قابل ذکره که اگه تهدیدات همه جانبه نبود شاید بیشتر طول می کشید??♀️)
آسمان گرام با اینکه کلی به ظلم کردی... اسپویل کردی... تهدید به انواع شکنجه ها رو که دیگه نگم... ولی بازم برات این پستو تو تولدت نوشتم?
چ دوست خوبی ام من!
تولد مبارک!✨?
و این شما و اینم پست.
همه تان موفق باشویـــــــــــــد :))
مرسی که خوندین
و
همین دیگه
ختم جلسه?