ویرگول
ورودثبت نام
dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

اِما

بار ششمی بود که می خواست دزدی کند.

در این کار حرفه ای نبود. اما به خاطر شانس خوبش پنج دفعه قبلی که برای دزدی اقدام کرده بود موفقیت آمیز بود.

به آن ها نیاز داشت. به تک تک آن وسایل. اما تعریف نیاز میتواند متفاوت باشد.
برخی ها نیاز داشتند تا زنده بمانند. برخی دیگر نیاز داشتند تا زندگی کنند. یا حداقل این چیزی بود که "اِما" به خودش میگفت.

دوست داشت زندگی کند. چیزی نمی توانست جلویش را بگیرد.

او دوست داشت پیتزا بخورد. دوست داشت گیتار سفیدی که رویش را طرح های سیاه نت های موسیقی پوشانده بود در دست بگیرد و با آن بنوازد. دوست داشت آن پیراهن آستر دار قرمز را که هر روز موقع عبور از خیابان "برادوی" میدید تنش کند و آن را باکفش های یاقوتی رنگی که دخترخاله اش داشت ست کند. دلش آن دوچرخه ای را می خواست که هفته پیش همکلاسی اش کلی با آن پز داده بود.

پس این را انتخاب کرده بود. بار اول تصمیم گرفت که پیتزا بدزدد. آنچنان موفقیت آمیز نبود و تنها توانست مقداری سیب زمینی سرخ کرده و سالاد بردارد.

بار دوم موفق شد کفش های قرمز دختر خاله اش را بدزدد. همان موقع بود که گردنبندی مرواریدی را دید. اما بالای کمد بود و دستش به آن نمیرسید و چیزی پیدا نکرد که روی آن برود تا بتواند گردنبند را بردارد.

پس دزدی سومش گردنبند مروارید بود. به لباس قرمزش می آمد.

چند ساعت بعد از دزدیدن کفش ها، دوباره فرصتی پیدا کرد تا بتواند بدون جلب توجه وارد اتاق دخترخاله اش شده و گردنبند را با چهارپایه ای که از آشپزخانه آورد بود بردارد.

خواهر بزرگترش یک جفت گوشواره داشت. مروارید نبودند اما با گردنبند مروارید ست بودند. پس این ها سوژه ای مناسب برای دزدی چهارمش بودند.

یک شب که خواهرش به اسم "گردهمایی مدرسه" مادرشان را راضی کرده بود تا بگذارد بیرون برود و به جای آن گردهمایی مسخره که اصلا نمیشد مطمئن بود وجود دارد به آن جشن عجیب بچه های سال بالایی برود، اِما فرصت را مناسب دید تا به اتاق خواهرش رفته و بعد از کمی گشتن گوشواره ها را بیابد.

آخر همان هفته با مادرش به بازار رفت. یه جفت جوراب سفید ساق بلند دید که روی ساقشان چند قلب قرمز داشتند. به شدت ترکیب جالبی را با لباس و کفش های قرمزش می ساختند. دست مادرش را کشید و از او خواست تا جوراب ها را برایش بخرد. مادرش توجهی به او نکرد و به سمت خواهر بزرگترش رفت که برای بار هزارم میخواست برای خودش گردنبند بخرد. او همین حالا هم یک کلکسیون از این گردنبند ها را داشت! چرا بیشتر میخواست؟

اِما به هر صورتی که بود آن جوراب ها را میخواست. اگر مادرش برایش نمیخرید، خودش آن ها را به دست میاورد.

در آن مغازه شلوغ برداشتن یک جفت جوراب و چپاندن آن در کوله پشتی اش کار چندان سختی نبود. اما از یک طرف حس قدرت داشت. او از مادرش جوراب ها را خواسته بود. حالا که او نمیخواست برای دخترش کاری کند خود دختر دست به کار میشد. میتوانست تنهایی به آنچه میخواست برسد.

موقع برگشتن به خانه، سر راه از خیابان برادوی رد شدند و اِما دوباره آن پیراهن آستردار قرمز را دید. این دزدی آسانی نبود. با دزدیدن جوراب خیلی فرق داشت. و آن لباس توی ویترین بود پس نمیتوانست بدون اینکه کسی او را ببیند آن را بردارد. کار راحت تر این بود که پول بدزدد و با آن پول برای خودش لباس را بخرد. این ایده محشر بود!

برای پول همیشه میتوانست روی کیف پول خواهرش حساب باز کند. خواهری که هیچگاه در کار های خانه کمک نمی کرد، به هیچ کدام از مهمانی های خسته کننده عمو "جان" نمی آمد. و هیچگاه مجبور نبود با بچه های دایی شان بازی کند و آن ها را سرگرم کند. با همه این اوصاف بیشترین پول توجیبی رو می گرفت و همیشه بیشتر از آن را هم درخواست می کرد. جالب این بود که مادر هم همیشه به او پول بیشتر میداد! در حالی که هر بار اما از او پول میخواست می گفت باید یاد بگیری از پول توجیبی ات استفاده کنی و بیشتر از آن را نخواهی.

اما اِما اکنون بیشتر میخواست. خیلی بیشتر از بسته چیپس یا چند عدد شکلات. او آن لباس گران قیمت را می خواست. و قرار بود آن را بدست آورد.

وقتی خواهرش در حمام بود یواشکی وارد اتاقش شد. کیف پولش را خالی کرد. پول زیادی بود. تقریبا قیمت پیراهن قرمز بود، اما هنوز کمی با آن فاصله داشت.

ناگهان فکری به ذهنش رسید. یکبار دیده بود که خواهرش مشتی اسکناس را توی بالشش چپانده بود. سریع سمت تخت رفت و بالش را چک کرد. اسکناس ها را شمرد و تنها میزانی که نیاز داشت برداشت و بقیه را دوباره سر جایشان گذاشت. کمی با خودش فکر کرد و سپس یک اسکناس ده دلاری دیگر نیز برداشت. او هنوز به پیتزایش نرسیده بود؛ مگر نه؟

پول ها را داخل کوله پشتی اش گذاشت و به مادرش گفت که برای دوچرخه سواری به پارک می رود. برای جواب مادرش صبر نکرد و سریع سوار دوچرخه شد.

از کوچه شان بیرون آمد و به سمت انتهای خیابان رکاب زد. تنها یک پیچ و سپس لباس قرمز آستر دار در ویترین.

دوچرخه اش را با احتیاط کنار مغازه پارک کرد و وارد شد...

گناه دوم.

همین دیگه
ختم جلسه?

امادزدیداستانختم جلسه
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید