ویرگول
ورودثبت نام
dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

حدِ تحمل

دختر در سلول تنگ و تاریکش حبس شده بود.

سلولی با ابعاد کمتر از دو در دو.

زمین، سفت و آهنی و سرد بود. تخت منزجرکننده ای که گوشه سلول بود حتی از زمین هم سفت تر بود.

دختر گوشه ای کز کرده بود و به میله های سلولش خیره شد بود.

سرش بدجور درد میکرد و زخم های عمیقی که به شکمش وارد شده بود آزرده اش میکرد.

خونی که از روی زخم گونه اش جاری شده بود از گوشه چانه اش قطره قطره میچکید.

دستهایش... کمرش... تک تک اعضای بدنش درد میکرد.

او زمان را نمیدانست.

نمیدانست چند وقت بود که آنجا بود و نمیدانست کی قرار است آزاد شود.

حتی نمیدانست الان شب بود یا روز.

سلول تنگ و تاریکش هیچ گونه روزنه ای به بیرون نداشت.

هر کدام از اینها میتوانست به تنهایی دلیلی برای عذاب کشیدن باشد؛ اما واقعیت این بود که دختر اصلا به هیچ کدام اهمیتی نمیداد. نمیتوانست اهمیت دهد. او اصلا آنجا نبود. بعد از چیز هایی که دیده بود و شنیده بود، هیچ کدام از این موارد نمیتوانست برایش شکنجه محسوب شود.

او میدانست چه چیزی در انتظارش است. و آن، از همه اینها بدتر بود.



ساعاتی قبل


زک در حال صبحت کردن با دوستش بود. میخواست برای انتخاب لباس مناسب از او کمک بگیرد.

آخر هفته، بعد از ماه ها برنامه ریزی و کمک گرفتن از دیگران و رشوه دادن به رونالد ریقو، بالاخره میتوانست با ویلبر ساعاتی را بگذراند. هر چند که در این مورد تنها نبود.

مجبور بود از پنجاه نفر دیگر نیز (بدون احتساب مهمان های ناخوانده) پذیرایی کند و اجازه دهد خانه اش را به گند بکشند. با این وجود به پدر و مادرش قول داده که همه زحمت ها را خودش خواهد کشید.

از هیجان در پوست خودش نمیگنجید.

در حال راه رفتن در خیابان بود.

قرار بود به خرید برود. بیشتر از هر چیزی نگران انتخاب لباسش بود.

تلفن را قطع کرد و داخل کوچه ای خلوت پیچید. این راه میانبری بود که همیشه از آن استفاده میکرد.

حس کرد کسی پشت سرش است. قبل از اینکه فرصت کند و پشت سرش را نگاه کند دنیا سیاه شد...



خودش را دست و پا بسته روی صندلی در اتاقی نیمه تاریک دید.

سرش درد میکرد.

تلفن...

خرید...

کوچه...

کسی به پشت سرش ضربه ای سنگین زده بود و او را دزدیده بود.

و حالا او اینجا بود. در اتاقی تاریک. بسته به یک صندلی چوبی.

سرش را بلند کرد و اطرافش را نگاهی انداخت.

صدای آشنایی گفت:«بالاخره بیدار شدی! مثل بچه ها خوابیده بودی. کارت داشتم ولی دلم نیومد بیدارت کنم.»

زک به پشت سرش نگاه کرد. حدسش درست بود. دشمن دیرینه اش...

آهسته از پشت سرش قدم برداشت و مسیر نیم دایره ای را طی کرد تا به جلوی صندلی زک برسد.

پژواک صدای قدم هایش در فضای خالی اتاق پیچیده بود.

+ویونا...

_زک عزیزم! خوشحالم که منو یادت نرفته

زک میدانست که ویونا به بازی های ذهنی اش معروف است. این را میدانست چون سالها با او آموزش دیده و بزرگ شده بود. گذشته ای که آنها با هم داشتند میتوانست آنها را تبدیل به دوستانی با صمیمیت خواهران کند اما این کاملا برعکس اتفاقی بود که برا آن دو افتاده بود.

+می دونم تو عاشق کش دادن ماجراهایی و دوست نداری با عجله لذت چیزی رو از خودت و من بگیری. ولی میشه لطفا این دفعه به خاطر من یکم سریع پیش بریم؟ یخورده کار دارم و یه سری خرید و این چیزا...

_آه عزیزم. اتفاقا این دفعه دقیقا تصمیم داشتم سریع پیش برم.

قدم هایی کمی تند از قدم های قبلی اش برداشت و به سمت دیوار رفت. چراغ ها رو روشن کرد.

زک چشمایش را به خاطر نور زیاد بست. اولین چیزی که بعد از باز کردن چشم هایش دید ویلبر بود.

ویلبر عزیز و دوست داشتنی اش...

اگر در هر شرایط دیگری بود از اینکه آندو در مکانی نسبت خلوت با هم هستند خوشحال میشد. اما حضور ویونا در آن جمع باعث میشد که همه چیز بد باشد. خیلی بد.

زک با قیافه ای ملتمسانه رو به ویونا گفت:«لطفا کاری بهش نداشته باش! خواهش میکنم. منو به جاش شکنجه کن!»

ویلبر که با این مکالمه متعجب شده بود با گیجی پرسید:«چی؟»

ویونا بدون توجه به ویلبر به زک پاسخ داد:«قبوله!»

زک متعجب شد. قبول کردن چنین پیشنهاداتی از سوی ویونا کاملا مشکوک بود. ویونا دوست داشت طعمه اش را بازی دهد. از اینکه قدرت برتر باشد لذت میبرد!

_اما به یه شرط. اگه بیهوش شدی اون شکنجه میشه.

زک میدانست که چه یک ساعت دووام بیاورد و چه یک هفته، بالاخره زیر شکنجه بیهوش میشد.

+محدودیت زمانی.

_باشه. رکوردت 3 ساعت بود. چطوره با همون قرارمونو ببندیم؟

+قبول.

ویونا زمان سنجی را مقابل زک روی میز قرار داد و گفت:« هر وقت حاضر بودی شرو میکنیم.»

زک نفس عمیقی کشید.

+آها راستی! هر وقت بیهوش شدی شکنجه ویلبر عزیزت شرو نمیشه! صبر میکنیم تا به هوش بیای و با هم جشنمونو شروع کنیم!

زک مطمئن نبود که بتواند سه ساعت خودش را بیدار نگه دارد. ویونا آدم ترسناکی بود. رحم نداشت. درست مثل خودِ قدیمی اش. اما او چند وقت بود که دیگر سراغ این چیزها نمی آمد. او یک شخص کاملا متفاوت بود.

_آماده م.

+عالی! پس شروع میکنیم!

مانند همیشه ویونا با مشت زدن به صورت شروع میکرد. زک دقیقا ترتیب را میدانست.

مشت به صورت...

مشت به شکم...

ضربه های چاقو...

سیخ داغ...

ضربه های شلاق...

کشیدن ناخون ها...

شکستن چند تا استخوان...

و در نهایت هر بار ویونا شکنجه ای جدید را برای انتها تدارک میدید. هر بار متفاوت از دفعه قبلی.

وقتی ویونا با مشت های سنگینش توی صورت زک میکوبید ویلبر با فریاد او را از این کار منع میکرد.

*هی روانی! بس کن! چیکارت کرده که داری اینجوری میزنیش؟ اصلا اگه مردی بازش کن تا اونم بتونه تو رو بزنه!

ویونا بدون نگاه انداختن به ویلبر دکمه را که روی میز کنار دیوار تعبیه شده بود فشار داد و به مشت زدن ادامه داد.

اینبار مشت هایش را با زاویه خاصی میزد. درون قفسه سینه ی زک. زک کمی جا خورد. این چیز جدیدی بود.

ویونا دوباره مشتی محکم و قدرتمند نثار گونه زک کرد و زک پس از چند لحظه مکث، یکی از دندان هایش را به بیرون تف کرد.

جوری به ویونا نگاه کرد که انگار میگفت:«فقط همین بود؟»

و ویونا آن پیام را دریافت کرد و با ضربات سهمگینی به شکم زک، پاسخش را داد.

به سمت میز رفت و چاقویی با دسته بنفش را برداشت. بدون توقف روی بازوی راست زک خراش وارد میکرد و نظمش را هم حفظ کرده بود. «دو تا سطحی، یدونه عمیق» همان ویونای قدیمی!

سراغ دست راست زک رفت تا به کارش ادامه دهد.



دو ساعت و ده دقیقه از شروع برنامه شکنجه اش میگذشت و هر ثانیه طولانی تر از ثانیه قبلی بود.

سرش گیج میرفت. زخمی عمیق با سیخ داغ روی شکمش بود و تنها دلیلی که برای خوشحالی داشت این بود که آن زخم عفونت نمیکرد.

اما نمیتوانست این را با با قطعیت راجع به باقی زخم های بدنش بگویید.

دردی عمیق در ستون فقراتش پیچیده. ناخودآگاه به سمت عقب خم شد و فریادی از درد کشید.

با این کار زخم های جلوی بدنش بازتر شدند و درد و خونریزی اش حتی بیشتر هم شد.

دندان هایش را به هم فشرده بود. اگر ویونا قصد داشت با چکش آنها را خرد کند...

نگران بود. یادش رفته بود ویونا چه بلاهایی میتوانست سرش بیاورد.

ویونا از روی میز شلاقش را برداشت و پشت سر زک رفت.

صدای باز کردن چفتی به گوش رسید و سپس دیگر چیزی نبود که زک به آن تکیه دهد. ویونا پشتی صندلی را برداشته بود.

پشت لباس زک را پاره کرد و اولین ضربه را زد.

زک همان اول فهمید که چیزی درست نیست. با ضربه دوم فهمید چرا. چون تیغه هایی ریز اما تیز روی شلاق کار گذاشته شده بود. ویونا همیشه دوست داشت جزییات را تغییر دهد.

بعد از چند ضربه محکم شلاق زک میتوانست جریان خون را روی کمرش احساس کند.

بعد از چند ضربه دیگر میخواست فریاد بزند اما دیگر توانش را نداشت.

همه چیز سیاه شد...



دختر در سلول تنگ و تاریکش حبس شده بود.

سلولی با ابعاد کمتر از دو در دو.

زمین، سفت و آهنی و سرد بود. تخت منزجرکننده ای که گوشه سلول بود حتی از زمین هم سفت تر بود.

دختر گوشه ای کز کرده بود و به میله های سلولش خیره شد بود.

سرش بدجور درد میکرد و زخم های عمیقی که به شکمش وارد شده بود آزرده اش میکرد.

خونی که از روی زخم گونه اش جاری شده بود از گوشه چانه اش قطره قطره میچکید.

دستهایش... کمرش... تک تک اعضای بدنش درد میکرد.

او زمان را نمیدانست.

نمیدانست چند وقت بود که آنجا بود و نمیدانست کی قرار است آزاد شود.

حتی نمیدانست الان شب بود یا روز.

سلول تنگ و تاریکش هیچ گونه روزنه ای به بیرون نداشت.

هر کدام از اینها میتوانست به تنهایی دلیلی برای عذاب کشیدن باشد؛ اما واقعیت این بود که دختر اصلا به هیچ کدام اهمیتی نمیداد. نمیتوانست اهمیت دهد. او اصلا آنجا نبود. بعد از چیز هایی که دیده بود و شنیده بود، هیچ کدام از این موارد نمیتوانست برایش شکنجه محسوب شود.

او میدانست چه چیزی در انتظارش است. و آن، از همه اینها بدتر بود.

چون او بیهوش شده بود.



آنچه در ادامه خواهید دید:

ویلبر با مقدار زیادی خون و چاقویی که باعث جاری شدن خون ها شده.
ویلبر با مقدار زیادی خون و چاقویی که باعث جاری شدن خون ها شده.


تقدیم به حانیه با عشق?


و
همین دیگه
ختم جلسه?

زکویلبرشکنجهداستانختم جلسه
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید