dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

خاطره: در آن لحظه...

پای چپش را از در خانه بیرون گذاشت

ترس وجودش را گرفت، اما هیجانش هم زیاد بود

نبردی بین این دو احساس در وجودش در گرفت

هیجان دیدن چیزهای متفاوت و تجربه کردن اتفاقاتی که ممکن بود دیگر هر گز پیش نیایند، پیروز می شود،

یا ترس از اینکه نکند راه را گم کند و نتواند به زندگی گذشته خود برگردد؟

نفسش را برای چند ثانیه حبس کرد...

کمی این پا و آن پا کرد...

"برم و اون بازارچه رو از نزدیک ببینم؟
اگه گم بشم چی؟
آتیش بازی هم دارن!!
ولی اگه مامانم بفهمه حسابی کفری میشه!
کلی اسباب بازی مجانی می دن به بچه ها!
امشب شام چی داریم؟ پیتزا؟؟"

از خانه بیرون آمد

با احتیاط تکه سنگ کوچکی که لبه پله افتاده است را، بر داشت و جلوی چهارچوب در گذاشت

در را پیش کرد، و با هیجان و ترس از سه پله ی جلوی خانه شان پایین آمد

چترش را روی پله گذاشت و دستش را از زیر سایه بان بیرون آورد

لرزش دستش هنگام برخورد با قطرات باران را احساس کرد و لبخندی به شیرینی و نرمی ابر بر صورتش نقش بست

کمی جلوتر رفت و پایش شلپ در چاله آب رفت

دستش را به آرامی به خودش نزدیک کرد

و در آن لحظه تصمیمش را گرفت

به سرعت چترش را بر داشت و بدو بدو از پله ها بالا رفت

سنگ را با پا به کناری شوت کرد و

تق

در را پشت سرش بست...

گویی او هرگز آنجا نبوده...



همه ما تصمیماتی گرفتیم که به جاش چیزی رو از دست دادیم، ولی سوال اینکه کدوم یکی رو از دست دادیم؟ پیتزا یا یه جشنواره پر از اتفاقاتی که دیگه تکرار نمیشه؟


# بی ربط
# بی ربط


روز بارانیدلنوشته
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید