چشمانش بی قرار بودند. نگران و پر از استرس. نگرانی و اضطرابش را کاملا می شد از چشمانش خواند. با هول و ولا به اطرافش نگریست.
دنبال چیزی می گشت؟
کسی در تعقیبش بود؟
در حال فرار از چیزی بود؟
نفهمیدم.
چند متر فاصله داشتیم. در آن انبود جمعیت چشمان نگرانش را با دقت می نگریستم. اما به گمانم او قادر نبود مرا ببیند. یا بهتر بگویم. به چشمش نمی آمدم.
کم کم نگرانی جایش را به دقت داد.
و من دیگر مبهوتش نبودم، کنجکاو بودم.
مطمئنا می خواست کاری کند، و من مطمئنا می خواستم بدانم چه کاری.
دستانش در هم قلاب بود. قلاب دستانش را باز کرد.
دستش را تا جلوی صورتش بالا آورد. نگاهی به دستش انداخت و همزمان همه انگشتانش را جز انگشت اشاره اش بست.
کاری را کرد که انتظارش را نداشتم.
انگشتش را آرام آرام به صورتش نزدیک کرد؛ سپس انجامش داد.
با خونسردی و آرامش کامل انجامش داد. انگشتش در دماغش بود...
با خونسردی درش آورد. می خواست آن را در دهانش فرو ببرد.
نگاهم با نگاهش گره خورد.
خشکش زد.
انگار داشت تصمیم می گرفت انکار کند یا ادامه دهد. با چشمانم التماس کردم انکار کند، اما ادامه داد.
سرم را به نشانه نفی تکان دادم.
دستش را با آرامش به دهانش نزدیک کرد.
حالت چهره ام خنده دار و ملتمسانه بود.
دهانش را باز کرد.
بدون صدا گفتم نکن.
انگشتش را در دهانش گذاشت.
محکم با کف دست بر پیشانی ام کوبیدم و صحنه را ترک کردم.
میدونم خیلی جذاب بود??
موفق باشویـــــــــــــد :))
و
همین دیگه
ختم جلسه?