دود چشمانم را می سوزاند، اما برایم مهم نیست.
مشت مشت خاطرات را در آتش می ریزم. دیگر به آن ها نیازی ندارم
دروغ ها را، تظاهر ها را، تمام سواستفاده کردن ها را؛ مشت مشت در آتش می ریزم.
برای خلاصی از شر آنها عجله دارم. میخواهم بدون آنها به زندگی ام ادامه دهم.
اما بیش از من آتش عجله دارد. هر مشتی را که سمتش می برم، به سمت دستم خیز بر می دارد و تا دستم را باز می کنم به هوا می پرد.
دود چشمانم را می سوزاند. اما برایم مهم نیست.
چطور مهم باشد؟ این چشم ها از شدت گریه سوخته اند! دود برایشان نوازش است.
آتش پس از خیز برداشتن ناگهانی اش سقوط می کند.
بعد از سقوطش، همه جا پر از دود شده است. بوی دود چوب نیست، خوش بو و تا حدودی مهربان و گرم؛
نه!
این دود ناشی از خیانت است. بویی تند و زننده دارد.
البته، این را بعدا فهمیدم.
آن زمان تمام ذهنم پر از این بو بود. راهی برای خلاصی از آن نداشتم. تمام افکارم بوی آن را گرفته بود. به گونه ای که در بهترین لحظات هم رایحه ای زننده از آن حضور داشت.
دود چشمانم را می سوزاند، اما برایم مهم نیست.
مشت آخر را در آتش می ریزم و از شر تمامشان خلاص می شوم.
تا مدت ها این بار سنگین را با خود حمل می کردم.
اما حالا سبک شده ام.
دیگر آن باز سنگین را ندارم. دیگر آن خاطرات نیستند. فقط جای خالی شان باقی مانده تا با خاطرات بهتر جایگزین شوند.
دود چشمانم را می سوزاند، اما برایم مهم نیست.
برای چند ساعتی در کنار آتش خاموش و خاکسترهای گرم آن می نشینم.
می گذارم باد دود ها را دور کند. می گذارم تمام آنچه از گذشته باقی مانده است را با خود ببرد.
از جایم بلند می شوم و دستم را باز می کنم. به آخرین خاطره نگاه می کنم و لبخندی می زنم.
اوه عزیزم.
تو را بسوزانم؟ هرگز! ما حالا حالاها با هم کار داریم!
حالا تمام تمرکزم روی توست. من و تو قرار است با هم بازی کنیم.
و این بازی قرار است طولانی باشد.
امیدوارم از آن لذت ببری!
ختم جلسه🏳️