من یه قتل تمیز می خواستم. قرار نبود همه جا پر از خون و کثافت کنم تا یه آدمو بکشم. و قرار نبود از زهر و سم استفاده کنم. من نمیخوام به پلیسا چیزی که میخوان رو بدم. من برای یه قتل ماه ها برنامه می ریزم. اونا میخوان توی چند ساعت پرونده رو حل کنن؟ به هیچ وجه. توی هیچ کدوم از پرونده های من همچین اتفاقی نیوفتاده، توی این یکی ام همچین اتفاقی نیوفتاد، همچین اتفاقی توی آینده هم نمی افته.
خنجر تیزمو زیر گلوش می ذارم. همونطوری که حدس می زدم جیکش در نمیاد. تا زمانی که فکر کنه خنجر وسیله قتاله ست، به سرنگی که تو دستمه توجهی نمی کنه.
دوست دارم باهاش بازی کنم. دوست دارم وقت کشی کنم و نگاه ملتمسانه ش رو برای بقا ببینم. ببینم که با اینکه می دونه قراره بمیره تا کجا می خواد بجنگه. می خوام چند ساعتی باهاش وقت بگذرونم و ببینم که هر ثانیه رو آخرین ثانیه زندگی ش تلقی می کنه.
اما امشب شام بیرون دعوتم و باید تا نیم ساعت دیگه کارمو تموم کنم و وقتی برای این مسخره بازیا ندارم.
سریع سرنگ رو می زنم توی رگش و خنجرمو از زیر گلوش بر می دارم.
چون تو کل این مدت نگهش داشته بودم تعادلش رو از دست می ده ولی موفق میشه بدون افتادن تعادلش رو دوباره بدست بیاره.
دستشو می ذاره روی محل تزریق و میگه:«چه کوفتی بهم تزریق کردی؟»
با یه پوزخند تکیه میدم به دیوار و میگم:«هوا.»
صبر می کنم شوکه شه.
اضافه می کنم:«نگران نباش. چند دیقه بیشتر طول نمی کشه.»
جنازه رو روی زمین می کشم. دقیقا میذارمش وسط هال به اندازه کافی از مرگش گذشته. دیگه قرار نیست همه جا پر از خون شه. دستشو میذارم توی یه جعبه ی بزرگ پلاستیکی و روشو با یک پلاستیک شفاف می پوشونم. دستش دستم می کنم و دستامو می برم زیر پلاستیک با دقت، خیلی صاف، دستشو از وسط ساعدش می برم و صبر می کنم خون ریزی کنه.
با یه دستگاه مکش بقیه خون رو از دستش می کشم بیرون. قرار نیست حتی یک قطره از خون این موجود سر صحنه جرم پیدا شه. نه. تنها خونی که قراره پیدا کنن مال مقتول قبلیه. مقتولی که وقتی پیداش کردن نه یه قطره خون توی بدنش بود نه یه قطره خون سر صحنه. اونا همه جا رو دنبال خونش گشتن. مشخصه که خیلی اون خون رو می خوان.
من یه آدم بی احساس نیستم. می دونم چقد برای پیدا کردن اون خون زحمت کشیدن. حقشونه که اون خون رو بدست بیارن.
جعبه و دستگاه رو جمع می کنم.کیسه خون رو پاره می کنم و می ذارم کف اتاق رو خیس کنه.
دستشو آروم میذارم روی خون ها. تیکه قطع شده رو جوری می ذارم روی خون ها که با تیکه قطع نشده زاویه 30 40 درجه تشکیل بده.
این صحنه هر چند زیادی دلفریبه ولی کامل نیست.
سرنگم رو بر می دارم و باهاش خون های قربانی قبلی رو خیلی تمیز توی دستش فرو می کنم.
قراره این طور به نظر بیاد که همه این خون ها مال بریده شدن دسته. پس دست هم باید خون داشته باشه.
وقتی این صحنه رو پیدا کنن خیلی چیزا با عقل جور در نمیاد. قرار نیست جور در بیاد. این پازله باید کاملش کنن. این یه تصویر اشتباه نیست که یه چیز دیگه ببینن و واقعیت یه چیز دیگه باشه. باید تیکه هایی که مال این پازل نیست رو جدا کنن و همین تصویر رو کامل کنن. هر چند تصویر کامل نمی شه. تیکه های دیگه این پازل رو بعدا بهشون می دم.
میرم پایین پله ها و داد می زنم:«دنیل! وقت رفتنه.»
دنیل با کوله پشتی ای که از خودش بزرگتره آروم از پله ها میاد پایین.
با خوشحالی می گه:«بالاخره قراره برم پیش مامان بابای واقعیم؟»
لبخند می زنم و میگم:«آره عزیزم. امشب نه. ولی به زودی.»
نگاهش سر در گمه. می خواد بدونه کی قراره از این بلاتکلیفی راحت شه. دستمو می گیره و باهام از خونه میاد بیرون.
مسیر خروج از خونه از وسط هال نیست. دنیل قرار نیست ببینه چه اتفاقی برای مادر قلابی ش افتاده. درسته که یروز با خنده براش تعریف می کنم، ولی فعلا اون فقط یه بچه شیش ساله ست.
ختم جلسه🏳️