ویرگول
ورودثبت نام
dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

ریانا

هندزفریامو میذارم تو گوشم. صدای گوشیمو تا ته زیاد می کنم. میرم تو پلی لیست آهنگای بیشتر پخش شده و اولی رو انتخاب میکنم. گوشیمو می ذارم تو جیب ژاکتم. کلاه کاسکتمو می ذارم رو سرم.

دسته های موتور رو میگیرم و بعد از چند دیقه، تو فضای بازم و دارم با نهایت سرعت میرونم.

یه جاده ساحلی طولانی که تقریبا یک کیلومتر با خود دریا فاصله داره. جای خیلی قشنگیه. اما مردم خیلی کم میان اینجا. از شهر تا اینجا راه طولانی ای نیست. ولی راهش خیلی پیچیده ست. مسیر از وسط دو تا کوه که عملا چسبیدن به همدیگه رد میشه و بعد از اون چند تا شاخه میشه. به اون تیکه میگن دره مرگ. حتی فک کنم چند بار شنیدم که گفتن هر کسی که بره تو دره مرگ دیگه ازش برنمیگرده. پس من الان عملا یه افسانه م! البته که اونو برای شوخی گفتن ولی خب این چیزی از ارزش های من کم نمی کنه.

خود مردم هم میدونن که چیزای خطرناک تری از دره مرگ هست که باید نگرانش باشن. مثلا رافل. با چشمای یخی ش کل این جاده رو زیر نظر داره و این مسیر چندین کیلومتری بدون نظارت باعث میشه کارای غیر قانونی ش رو بتونه از چند طریق و خیلی راحت انجام بده.

اینجا به خاطر ساحلش هم میتونه مسیر آبی داشته باشه، هم به خاطر جاده ی خیلی طولانی و اکثرا خالیش می تونه به عنوان باند فرود استفاده کنه و به مسیرای هوایی ام دسترسی داشته باشه. و خب مسیرای زمینی که دیگه خوراکشن.

وقتی از دره مرگ می گذری باید از هزار توی جاده ها رد شی. هر بار مسیر به چند تا مسیر تقسیم میشه که اکثرشون میرن سمت دریا و یا شهر. فقط دو تا مسیرن که ارزش تلف شدن وقتتو دارن. یکی شون که میرسه به جاده ی ساحلی و دومی که از زیر شهر رد میشه. اونجا هم کلی تونل هست و کلی هزارتوی دیگه. اما وقتی تو کار قاچاقی دقیقا همین مسیران که باید بهشون تکیه کنی.


بعد از تقریبا نیم ساعت، جاده به دریا نزدیکتر می شد. وقتی دریا و جاده توی کمترین فاصله شون بودن موتورمو کنار جاده نگه داشتم و به یک صخره تکیه ش دادم. کلاه کاسکتمو در آوردم و گذاشتم روش. خودم هم نشستم رو همون صخره. آهنگ رو عوض کردم و زل زدم به دریا.

تقریبا ظهر شده بود. اما هوا خیلی گرم نبود. کلا اینجا با اینکه هوا شرجیه خیلی گرم نمیشه. همیشه یه جور سرمای خاصی داره. توی شهر گل و گیاه زیاده. اما اینجا تقریبا هیچ گیاهی هم نیست که بخواد هوا رو خنک نگه داره. فقط چند تا نخلن که هر جا هر جا رشد کردن.

داشتم به این فکر می کردم که اگه با موتورم برم سمت دریا، چقد طول میکشه تا موتورم تو آب فرو بره که یهو یکی از پشت گلومو گرفت و داشت خفه م میکرد. با انگشتم رگشو نگه داشتم و یکم کنارشو فشار دادم. هندزفریامو در آوردم و برگشتم سمتش. داشت فوش میداد. گفتم:«مواظب خودت باش کوچولو. اینجا خیلی جای امنی نیست.» رافل سرشو بلند کرد و گفت:«لامصب چقد پیشرفت کردی!» بعد همدیگه رو بغل کردیم. رافل گفت:«دلم برات تنگ شده بود.» یکم ازش فاصله گرفتم و گفتم:«آره همینطوره. برای همینه که هر روز زنگ میزنی و خبر میگیری!»

داشت دنبال یه بهونه می گشت یا یه موضوعی که باهاش بحثو عوض کنه. قبل اینکه چیزی بگه گفتم:« او راستی داشت یادم میرفت!» یه کاغذ از توی جیبم برداشتم و دادم بهش. تای کاغذو باز کرد و نگاش کرد. گفت:«این که سفیده!» گفتم:«میخواستم برای تولدم دعوتت کنم. تو که به هر حال نمیای پس گفتم الکی جوهر هدر ندم.»

روشو کرد به من و گفت:«معلومه که تولد خواهر کوچولوم میام!»

+ زحمت نکش. به خاطر اینکه مسیرت نزدیک شه تولدمو تو یه کشتی برگزار میکنم که از این ساحل هم رد میشه. اون موقع میتونی سوار شی.

- و کسی که هیچ وقت عوض نمیشه. همیشه باید رویایی ترین جشنا رو بگیری؟

+ قطعا! توعم برادر خوبی باش و یه کشتی جور کن.

زد زیر خنده و گفت:«آها. پس برای این دعوت شدم.»

شونه هامو انداختم بالا و لبخند زدم:«پس هستی؟»

- حتما!

+ و خبری از مواد هم نباشه.

-باشه بابا. منو چی تصور کردی؟

چشمامو ریز کردم و گفتم:«دلال مواد» جفتمون خندیدیم.

بعد از اینکه تقریبا نیم ساعت با همدیگه حرف زدیم پاشدم و رفتم سمت موتورم. رافل گفت:« ریا. دلم برات تنگ شده بود.» برگشتم و بهش لبخند زدم:« منم همینطور.»

سوار موتورم شدم و هندزفریامو گذاشتم تو گوشم. گوشیمو برداشتم و پیام دادم:«رافل میاد. به بچه ها بگو آماده باشن هر بار نمیشه راضی ش کرد همین یباره. باید از شرش راحت شیم.» آهنگ گذاشتم و گوشیمو گذاشتم جیبم. به رافل لبخند زدم. اونم بهم لبخند زد. کلاه کاسکتمو گذاشتم سرم و راه افتادم.


گناه سوم.

پ.ن: اینا قرار بود هفت تا گناه باشن ولی به دلیل یه سری موارد و مسائل (از جمله تنبلی!) همین جا به پایان میرسانیم



همین دیگه
ختم جلسه?

ریاناجادهدریاختم جلسه
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید