ویرگول
ورودثبت نام
dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۲ دقیقه·۷ ماه پیش

من اسباب بازی بیهو‌ده تو هستم.

من اسباب بازی بیهوده تو هستم.

همان که هیچ‌گاه به سراغش نمی آیی. همانی که که به خودت زحمت نمی دادی آن را از گوشه اتاق شلوغ و پر از عروسک و مداد رنگی و قطارهای پر سر و صدایت برش داری و آن را روی شلفی که همه اسباب بازی هایت را گذاشته بودی، بگذاری.

هر روز به خودم امید می دادم. «امروز قرار است متفاوت باشد. او امروز با من بازی می کند.» اما تو هیچگاه سراغ من نیامدی. نه آن روزی که زیر پایه میزت گیر کرده بودم، نه آن روزی که لبه پنجره بودم، نه آن روزی که زیر تختت مانده بودم. کل آن هفته زیر تختت ماندم، اما تو کل هفته سراغم نیامدی. کل دوران کودکی ات سراغم نیامدی.

سال ها گذشت. تو بزرگ شدی. همه اسباب بازی هایت را جمع کردی. همه‌مان را در انبار سرد و تاریک خانه تان حبس کردی. من را با آن ها تنها گذاشتی. می دانی بازی مورد علاقه شان چه بود؟ خاطرات تو. در آنجا تشخیص شب از روز ممکن نبود. هر کاه حوصله شان سر میرفت آخر شب را اعلام می کردند و بازی می کردند. حاضر قسم بخورم در فاصله کمتر از چند ساعت سه بار روز را شب کردند و دوباره روز شد. خاطرات تو رو بارها و بارها تعریف می کردند. دوباره و دوباره. خاطراتی که من کل دوران کودکی‌ات در آرزوی ساختن یکی‌شان با تو بودم.



من اسباب بازی بیهوده تو هستم.

همان اسباب بازی ای که کل کودکی‌ات عشقت را از او دریغ کردی. و حال که آن دوران به سر رسیده است، عشق دیگران را نیز از او دریغ می کنی.

دو سه سال پیش بود. بعد از تو گذاشتم امید عشق دیگری به قلبم راه پیدا کند. آن بچه ی شش ساله که در همسایگی ات زندگی می کرد. ولی تو باید آن شادی را نیز از من میگرفتی، مگرنه؟

از بین تمام اسباب بازی هایت، مرا از جعبه بیرون کشیدی و با لبخندی به من در دستانت نگاه کردی و گفتی «موقعی که بچه بودم این اسباب بازی مورد علاقه‌م بود.» کلماتی که کل زندگی ات دنبالشان بودم. هر روز میخواستم آن ها را از زبانت بشنوم. هر روزم با امید آن ها شروع میکردم.

اما آرزو ها تاریخ مصرف دارند. تاریخ مصرف عشق من خیلی وقت بود گذشته بود. حتی پیش از آنکه از شوک حرفت بیرون بیایم و به خوشحال یا ناراحت بودنم بپردازم، مرا در قفسه ی کمدت گذاشتی. پشت کتاب های قطور و سیم شارژرت.

جایی که می دانستم تا مدت طولانی ای قرار است همانجا بمانم. جایی که میدانستم حتی کتاب های قطوری که لایه‌ی نازکی خاک رویشان نشسته بود برای تو هیجان انگیز تر بودند.

به خودت دروغ نگو. من اسباب بازی مورد علاقه تو باشم؟

نه.

من اسباب بازی بیهوده تو بودم. و هنوز هستم.



پ.ن: این پستو با گوشی تایپ کردم پس احتمال اینکه اشتباه تایپی داشته باشه زیااااااده. به بزرگی خودتون ببخشید.

ختم جلسه🏳️

اسباب بازیداستاندلیختم جلسه
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید