سم بهش گفت:«هی چرا ویولونت رو نیاوردی؟ این پارک و این فواره بدون ویولون تو هیچ جذابیتی نداره.»
سه چهار نفر بلافاصله حرفای سم رو تایید کردن.
خیلی پسر خجالتی ای بود. مجبور نبود هر موقع ما می خوایم برامون ساز بزنه ولی هیچ وقت روش نمی شد بهمون نه بگه.
سرشو انداخت پایین و با لبخند خجالتی همیشگیش گفت:« دیشب زیاد تمرین کردم، مچم هنوز درد می کنه.»
تنها دغدغه این پسر توی این دنیا ویولونش بود.
بعضی وقتا فکر می کردم زندگی کردن جای اون باید خیلی خوب باشه. تویی و ویولونت. هر موقع نخواستی کسی رو تحمل کنی با صدای بلندتری می نوازی و صداهای بقیه رو نت ها گم می کنی.
چند ساعت بود که منتظر بودم برگرده توی خونش. دوست داشتم اجراهاشو از نزدیک ببینم. میخواستم بدونم وقتی کل روز تمرین می کنه چجوری خسته نمی شه؟
تقریبا آخر شب بود.
با اینکه میتونستم صدای پاهاش رو وقتی داشت از پله ها می اومد بالا بشنوم، موقعی که خودشو پرت کرد تو خونه و درو پشت سرش کوبید موهای پشت گردنم سیخ شد.
پریشون بود. من زاویه دید درستی نداشتم، خبر نداشت که اینجام و میخواستم همینجوری بی خبر بمونه، برای همین وقتی از پنجره دیدم که وارد کوچه شد زیر میزش قایم شدم. از وسط کلی کاغذ و پرونده داشتم میدیدمش. اما با این وجود میتونستم ببینم که پریشونه. پریشون و عصبی. اون از دعوا برگشته بود. زیر چشمش کبود بود و از گونه ش خون می اومد.
موهاش روی پیشونیش ریخته بود. لباساش نامرتب بود. چشمشاش نا آروم بود. دنبال چیزی می گشت. فقط امیدوار بودم هر چیزی که هست زیر میز نباشه.
از روی مبل یه پوستر نیمه کاره بزرگ رو برداشت و پرتش کرد رو زمین. سعی کردم جلوی جیغ زدنمو بگیرم. ویولونش که حالا زیر اون پوستر نبود رو برداشت و شروع کرد به نواختن.
او همیشه استعداد عجیبی تو ویولون زدن داشت ولی این مدلی که الان داشت می زد خیلی با موقع هایی که با یه لبخند خجالتی برامون ویولون می زد و ماها بعد تموم شدن هر آهنگ براش دست می زدیم فرق داشت.
وقتی برای ما اجرا می کرد یه مشت آهنگ از قبل تمرین شده بود. یه اجرای برنامه ریزی شده. اما الان من داشتم فوران احساساتش رو می دیدم. اون عصبانی بود. نامید بود. تنها بود. خسته بود. و وحشیانه به ویولونش حمله کرده بود تا همه اون احساسات رو خالی کنه.
گفته بود که خودش خیلی از آهنگاشو می نویسه، اما نمیدونستم تو همچین حالتی!
من داشتم تولد یه آهنگ رو می دیدم!
نمی دونم چقدر زیر اون میز خم شده بودم. نیم ساعت؟ کمتر؟
کم کم ریتم آهنگ ملایم شد و تونستم آهنگای آشنایی که قبلا ازش شنیده بودم رو تشخیص بدم. وقتی بیشتر توجه کردم دیدم کل مدت همین چند تا آهنگ رو می زده، فقط وقتی با اون سرعت و اون طور وحشیانه آرشه رو روی سیم های ویولون می کشید تشخیص دادن آهنگ کار سختی بود.
سرمو یکم از زیر میز آوردم بیرون. دیدم بهتر شد، و متقابلا دید اون هم همینطور! شانس آوردم که توی اون لحظه پشتش به من بود و داشت رو به اتاقش می نواخت.
یه چیزی سقوط کرد. یه چیزی تو مایه های ... دکمه؟ از دستش افتاد روی یکی از کاغذا. ولی چطور ممکنه دکمه توی دستش باشه وقتی کل مدت داشت ویولون می زد؟
دومین سقوط. سرمو بلندتر کردم و یه لکه ی خون روی کاغذ های زیر پاش دیدم. وقتی سومین قطره روی اون ها افتاد مطمئن شدم.
انقد ویولن می زد که سر انگشتاش زخمی شن. قبلا زخم های روی انگشتاش رو دیده بودم. اون موقع فکر می کردم ساعت ها تمرین این بلا رو سر انگشتای آدم میاره. وقتی اینو توی جمع گفته بودم اون با لبخندی خجالتی سرشو تکون داده بود. این آدم اصلا اون نبود.
وقتی سر انگشتاش اینجوری توی نیم ساعت بریده شدن، دیگه نمی تونست ادامه بده. برای همین سرعتش کمتر شد. کم کم متوجه شدم توی آهنگش نت ها جای درستشون نیستن. خودش هم متوجه شد و ویولن رو عملا پرت کرد روی مبل و رفت توی اتاقش.
صدای باز شدن شیر آب رو که شنیدم فهمیدم موقع رفتنه.
با اینکه یک روز کامل گذشته بود هنوز نمی تونستم هضمش کنم. چطور انقد میتونست متفاوت باشه؟
همیشه مرتب بود، ظاهرش همیشه تمیز و آراسته بود. حتی قبل از خوردن یه قاچ کیک مطمئن می شد موقع برش زدن به تیکه های کامل مساوی تقسیمش می کنه و بعد میخورتش. چطور توی آپارتمانی به اون شلوغی زندگی می کرد؟
وقتی با همون حالت خجالتی همیشگی نزدیکمون شد نمیتونستم به دستش زل نزنم.
خبری از زخم روی گونه ش نبود. چیزی از کبودی زیر چشمش هم معلوم نبود. ولی قطعا نمی تونست اثر بریده شدن سر انگشتشو از بین ببره.
با لبخند مظلومانه ش آروم سلام داد. بچه ها جواب سلامشو دادن.
تصور ویولنش از جلوی چشمام کنار نمی رفت. این همه تضاد توی شخصیتش...
یهو به خودم اومدم و دیدم همه دارن نگام می کنن. نگاهشون کردم. لورا گفت :«چی داری با خودت پچ پچ میکنی؟»
با یه لبخند عصبی جواب نگاه هاشونو دادم و گفتم:«چرا ویولونت رو نیاوردی؟»
همه حواس ها از من پرت شد و همه منتظر جواب اون بودن.
سرشو انداخت پایین و با لبخند خجالتی همیشگیش گفت:« دیشب زیاد تمرین کردم، مچم هنوز درد می کنه.»
ختم جلسه🏳️