ویرگول
ورودثبت نام
dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

کابوس یک قاتل

در دشتی پر گل قدم میزد.

او از گل ها متنفر بود. نه به دلیل اینکه گل ها زیادی لوس و نازنازی و بی مزه و بی هیجان بودند، هر چند این ها نیز دلایل مهمی هستند، بلکه به این دلیل که از کودکی متوجه شده بود به آنها حساسیت دارد.

بودن در اطراف گل ها برای او با چند عطسه تمام نمی شد. (خنده ای آرام) نه. کاش به این سادگی بود.

بعد از صرفا چند دقیقه نزدیک گل ها بودن تمام صورتش قرمز می شد و به شدت می سوخت. نفسش بند می آمد و چشمانش جوری می سوخت که حس می کرد هر لحظه ممکن است از شدت درد منفجر شوند.

پس طبیعی بود که کابوسش در دشتی پر گل رقم بخورد.

در دشتی پر گل قدم میزد. تلاش می کرد مسیر خروج را پیدا کرده و از آن جهنم فرار کند. در این حین سعی میکرد کمترین تماس را با گل های اهریمنی داشته باشد. آن گرد های لعنتی...

در همین حین صدای بلندی گوش هایش را عملا کر می کند.

هلیکوپتری در آسمان به چشم می آید. به سرعت به سمتش می رود و بسیار به زمین نزدیک می شود.

در یک ثانیه اتفاق می افتد. هلیکوپتر بارش را خالی می کند. درست روی او.

تن ها گل با گرده هایشان رویش فرو می ریزد. اگر با خودش صادق باشد حس نرمی و لطافتی که گل ها بعد از خوردن به پوستش از خود به جا می گذارند بسیار زیباست؛ اما سوزش های مداوم بعدش جبران آن یک لحظه نمی شود.

تمام بدنش قرمز شده و می سوزد. حس می کند از درون در حال جوشیدن است.

در اوج درد از خواب می پرد.

باز هم مثل همیشه.

سراغ قربانی بعدی اش می رود.

گل نیلوفر.

این بهترین انتخاب برای تزیین جسد قربانی بعدی ست.

ختم جلسه?️


داستانگل نیلوفر
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید