dark astronaut
dark astronaut
خواندن ۳ دقیقه·۱ ماه پیش

یک فنجان چای

بالاخره اومدی!

خوش اومدی عزیزم. بیا، بیا تو. چه خبرا؟ چرا انقدر دیر کردی؟ میدونی چقدر منتظرت بودم؟

بذار شنلت رو ازت بگیرن. سامانتا عزیزم، زحمتشو میکشی؟ ممنونم.

بیا بشین. زود باش. میدونی چند وقت ندیدمت؟ بشین و همه چیو برام تعریف کن. چه خبر از اون دوست ارتشیت؟ هنوزم همونقدر جذابه؟ وای خدا هنوز هر وقت درباره‌ش فکر میکنم لپام گل میندازه و کل صورتم قرمز میشه. باورم نمیشه بهش جواب رد دادی! آخه چت بود دختر؟

وای خدا! جدا؟ اون هم خیلی خوشتیپه. نمیدونم کدومشون بهتره ولی بازم دمت گرم.

سامانتا! عزیزم. میشه برامون چای بیاری؟

میدونی دیروز چیشد؟ تیا بزرگترین اشتباه زندگیش رو کرد. رفته بودم پیشش تا کمکش کنم برای مهمونیش حاضر شه. کلی وقت گذاشتیم تا لباس انتخاب کنیم و تهش بین دو تا گزینه مونده بودیم. لباس پلیسه دار صورتی که کمرش با گل های ریز صورتی و سفید تزیین شده بود و لباس قرمز پف پفیش.

آره همون که اکلیلیه.

میدونم! هر دوتاشون بهش خیلی میومد! ما داشتیم برای انتخاب لباس ها سکه مینداختیم! باورت میشه؟

نه، نه. آره خیلی خنده دار میشد ولی اصلا به سکه انداختن نرسیدیم. دیقه آخر گفت یه چیزی بهش میگه باید لباس قرمزه رو بپوشه.

وای آره! منم بهش گفتم! اونم گفت همون گردنبند رو میندازه ولی یکی از گوشواره هاش شکسته بود.

ممنون سامانتا. بیا بشین پیشمون.

خب کجا بودم؟ آها! درستش کردیم! باورت نمیشه. اصلا نمیشد تشخیصش داد شکسته بود! خیلی خوشحال بودیم. به هر حال اون لباس قرمز رو پوشید و رفتیم پایین. و بدترین اتفاق ممکن افتاد. جولیان یه گل رز صورتی گذاشته بود تو جیبش که به هر کسی که لباس صورتی پوشیده هدیه بده. تیا یک قدم تا ضجه زدن فاصله داشت. ولی بعد جولیان اومد و گل رو داد بهش.

نه اصلا اینطوری نبود. نصف سالن صورتی پوشیده بودن! جشن های بهاریه دیگه. همه عاشق صورتی و سبزن.

اوه نه هنوز به بزرگترین اشتباه زندگیش نرسیدم! تیام یه لبخند خجالتی زد و به جولیان گفت که باید گل رو به یکی که لباس صورتی داره بده چون این رسمه! باورت میشه؟

آره... جولیان بیچاره نمیدونست باید چیکار کنه! من گل رو ازش گرفتم و بهش گفتم که تیا داره هذیون میگه.

نه! جولیان خیلی هول شده بود. یه لبخند سر سری زد و از سالن رفت بیرون! تیا مثل گچ سفید شده بود و نمیدونست داره چیکار میکنه. سریع رفت یه لیوان شامپاین برداشت و با یه نفس نصفشو خورد!

میدونم! این رفتار واقعا از تیا بعیده. چاییت سرد نشه. بعدش جولیان اومد تو. یه گل رز قرمز دستش بود!

از توی باغچه.

آره! یه برگ هم چسبیده بود به موهاش.

میدونم! خیلی بامزه بود. وای باید اونجا میبودی! اومد پیش تیا و زانو زد و گل رو داد بهش.

کل شب با هم رقصیدن! تا حالا تیا رو از این خوشحالتر ندیده بودم. بیچاره سم.

آره. هنوز داره سعی میکنه مخ تیا رو بزنه. ولی در مقابل جولیان هیچ شانسی نداره.

منم دقیقا همین رو گفتم!

خیلی خوش گذشت. جات واقعا خالی بود.

خب خب خب. نوبت توعه عزیزم. زود باش برام تعریف کن. با ادروارد چی کارا کردی؟ ارزش پیچوندن دوستاتو داشت؟

وااای خدا! خوش به حالتون! بذار صادق باشم. منم اگه جات بودم دوستامو میپیچوندم.

باورم نمیشه!

واقعا؟

کاش تیا اینجا بود تا اینا رو بشنوه.

بعد من فکر کردم شب ما عجیب بوده!

خب. درباره ارتشیه اشتباه میکردم. اون اصلا به گردپای ادوارد هم نمیرسه.

انقدر زود؟ تو که تازه اومدی!

اوه اوه اوه. باشه. حتما. سامانتا! میشه شنل اما رو بیاری؟

امیدوارم بهت خوش بگذره.

ممنون که اومدی!



ممنون که خوندین

و
همین دیگه
ختم جلسه🏳️

داستانمکالمهختم جلسه
“lost my muchness, have I?”
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید