ویرگول
ورودثبت نام
داروگ
داروگ
خواندن ۲ دقیقه·۳ سال پیش

نگران و آشفته مثل فرانکفورتی‌ها

قرار شد مکتب فرانکفورت را من ارائه کنم. اولش فکر نمی‌کردم اینقدر مفصل و گسترده باشد. گسترده که چه بگویم شاید بهتر باشد بگویم سر دارد اما ته نه! خلاصه در طول ماه رمضان مدام فکر می‌کردم بعد از تمام شدن فصل روزه‌داری دو هفته‌ای فرصت دارم تا رویش کار کنم. این بود که چندان نگرانش نبودم.

هفته اول به بالا و پایین کردن اینترنت و پیدا کردن منبع به درد بخور گذشت. بالاخره ۵شنبه کتاب‌ها را یافتم و برای خریدشان شال و کلاه کردم به سمت انقلاب.

کار خیلی راحتی بود؛ هم نام کتاب‌ها را می‌دانستم هم نشانی کتابفروشی‌ها را.

کتاب‌ها را خریدم. حدود ۸:۳۰ شب به خانه رسیدم، آماده کردن شام و جابجایی خریدهای آشپزخانه همان رمق نصف‌ونیمه‌ام را هم گرفت. صبح جمعه مشغول بالا و پایین کردن کتاب‌ها شدم بلکه تا شب پاورپوینتش را بسازم. حدود ظهر دلشوره بدی به سراغم آمد. دلشوره از جنس همان نگرانی‌های لعنتی‎‎‌ای بود که هرچند سال یک بار به سراغم می‌آمد و با دارو و خواب و اینجور چیزها برطرف نمی‌شد، باید آفتی، تبخالی خلاصه درد و مرضی برجا می‌گذاشت و بعد شرش را کم می‌کرد. پروپانول ۲۰ خوردم اما افاقه نکرد. نشستم سر کارم باز هم بی‌فایده بود.

قطعا نگران درس نبودم. چون با منابعی که در اختیار داشتم جای نگرانی چندانی نبود..سرعت گذر ثانیه‌ها مثل تپش قلب من بالا بود. نوشتن آرامم می‌کرد مثل همیشه..دست به کار شدم و نوشتم.

چقدر خوب بود که می‌توانستم بنویسم، اگر بخواهند من را شکنجه کنند و از پا درآورند باید دستانم را قطع و چشمانم را کور کنند که دیگر نتوانم قلم به دست بگیرم..قطعا خواهم مرد..این را از دبیرستان فهمیدم. روزهایی که گوشه‌های کتاب و دفترم پر بود از جملاتی که حس و حالم را در آن لحظه بیان می‌کرد.

خدا عاقبت همه چیز را به خیر کند. برای من، برای او و برای آنها...آینده برای من و خانواده‌ام، که هر روز بار عاطفی‌شان را بیشتر به دوشم می‌انداختند، عجیب سخت و پیچیده و البته مبهم بود..

سرنوشت خانواده من مثل سرنوشت مکتب فرانکفورت بود..اینکه چرا و چگونه توضیحش بماند برای بعد.

آدم‌های بزرگی که حرف‌های مهمی زدند و کارهای بزرگی کردند اما..

امایش هم باشد برای بعد.

هنوز آماده ارائه‌ نیستم،

قرار است داستان مکتب فرانکفورت را با همه فراز و فرودش تعریف کنم.

مکتبی که سر دارد اما ته نه!

درست عین افکار و وضع زندگی من!

نگرانعلوم اجتماعیجامعه‌شناسیفرانکفورتخانواده
قاصد روزان ابری داروگ! کی می‌رسد باران؟
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید