_چرا نمیفرستی؟
+ خودم همه رو گفتم دیگه!
_ بفرست؛ لج نکن!
لج نکرده بودم؛ فقط نمیخواستم سنگینی آوارمانند مواجهه با آن واژهی ترسناک را دیگری هم تجربه کند. پنج دقیقهی بعد از آنسوی خط، بیوقفه و پرحرارت، از چند و چون ماجرا میگفت؛ از ساده بودنش و از ساده بودنش…
من اینسوی خط، بیاعتنا به دلداریهای بیهوده، زل زده بودم به برگ نورسیدهی پتوس و داشتم با خودم فکر میکردم که هیچوقت نفهمیدم این گیاه چرا اینقدر دیر به دیر جوونه میزنه؟!
او همچنان داشت با شور و حرارت از «ساده بودن ماجرا» میگفت که ناگهان ساکت شد؛ تا گوشهایم را تیز کردم که بفهمم چرا، با صدایی که به وضوح میلرزید گفت: نمیر.
و بغضم از آشناییِ این استیصال، هزار باره شکست…
حالا من ماندهام و اضطرابِ هولناکِ دیدن چهرهی کسانی که دوست میدارم، وقتی که خواهند فهمید همهی آنچه باقی مانده شاید تنها درنگی کوتاه است برای رفتن.