گم·۴ سال پیشمن دیوانه نیستم دکتر!چرا باور نمیکنید دکتر؟ دارم میگویم برای خودم اتفاق افتاده. با همین چشمهای خودم دیدم که کسی آمده بود توی خانه. بله، آمده بود توی خانهای…
گم·۴ سال پیشبگو آآآآآزن پیاده شد و بی آنکه درِ ماشین را پشت سرش ببندد، رفت و دست به سینه، تکیه به درخت حاشیهی فضای سبز کنار خیابان ایستاد. مرد، کمی جلوتر از ما…
گم·۴ سال پیشنیمهی سنگینترشبیه اینطور وقتی بود. آفتاب بیرمق پاییز، سرد و بیروح، خودش را ولو کرده بود توی اتاق. تازه بیدار شده بودم و چشمهام مانده بود به دیوار اتا…
گم·۴ سال پیشباید جایی باشدباید جایی باشد؛ جایی امن و آرام، جایی که بشود رفت و نشست روبهروی تمام غریببودنهایت. آنگاه که توجه خودت - خودِ همیشه محرمت- را هم معطوف م…
گم·۴ سال پیشپاپیتالحالا دیگر میشد به زمانی که طی شده بود اسم «سال» را اطلاق کرد. «سال»ی گذشته بود و آنچه اهمیت نداشت تعدادش بود. زمان آنجا که خود حادثهای مه…
گم·۴ سال پیشمنظورغمناکترین آواز استمدادش را یافته بود، و تمام قصه همین بود؛ پشت معصومترین پنجرهی جهان نشسته بود و با نگاهی دوخته به درختان سبز باغ اما خ…
گم·۴ سال پیشرویای انتهای خیابانخانهی ما اوایل خیابان عریض و طویلی بود که ابتدای آن به بلوار خیابان اصلی و انتهای آن به دشتی پر از تپهماهورهای کوچک و بزرگ میرسید. از م…
گم·۵ سال پیشخطورآسمان ابرآلودآسمان بارانیغُرشِ وحشی رعدبغضِ خاکستری بعدازظهرساعت سرد سکوتروی زنجیر زمانمن دلم ویران استخوابها ویرانترشب و روز از پیِ همرد…
گم·۵ سال پیشچشمِ باز، چشمِ بستهصدای شیون وهمآلود زنی در دوردست میپیچد توی گوشم؛ سرآسیمه بلند میشوم، با یک دست پرده را که در باد میرقصد میگیرم و با دست دیگرم بی آنکه…