داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان آبی پوست

خب! احتمالا که نه، دقیقن دخلمون میاد. نه! اومده.

«ژاگِن» این را با خنده گفت و به دالان سوم برای پرتابه ها پیچید؛ بر ارابه ای که مجهز به انتقال دهنده در مسیر های کوتاهِ شهری ست سوار بود. نشسته و آرام؛ اما غوغایی درونش موج می زد، به نشانه ی همان توفان که بیرون در راه بود.

همه در طی سالیان می اندیشیدند که کار زمین با حملات تروریستی به پایان می رسد و یا با شهاب سنگ و یا آلودگی زیستی و یا چیزی شبیه این. اما این پیشبینی ها همه اشتباه بود. پایانِ کارِ زمین ویژه تر پیش رفت. به سادگی: جای بهتری در دسترس بود!

زمین زود متولد شده بود و حالا پیر شده است. منابع رو به پایان و انتقال منابع به زمین هزینه بر است. در دوره ای که انسان احمقانه خود را تکثیر کرد …

نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان ...

آبی پوستداستان آبی پوستفرشید خیرابادیداستان فرشید خیرآبادیآبی پوست نوشته فرشید خیرآبادی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید