داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان تجاوز گروهی

Ø    میترسم این پسره یهو بهمون حمله کنه.

o      مطمعنی؟

Ø    نه! اما یه جوریه. انگار کمین کرده تا خلوت بشه و یهو بپره رو مون و خفمون کنه.

o      آدم رو میترسونی!

Ø    آخه نگاش کن! مثه مردایی میمونه که میخان تجاوز کنن به آدم. انگار با خودشم دعوا داره.

o      تو از کجا میدونی شبیه مرداییه که میخان به زنا تجاوز کنن؟

Ø    تو فیلما دیدم دیگه.

·       لعنتی! حقم رو ازش می گیرم. نمی ذارم پولم رو بخوره و به ریشم بخنده. تا الان بیست و پنج روزه کار کردم؛ کاری که باید چهار نفر انجام میدادن، من یه نفره انجام دادم. عوض اینکه بگن دستت درد نکنه و پولم رو زودی بدن تازه بهم میگن حسابدار نیس: «رفته مرخصی و باید بری چند روز دیگه بیای».

نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...


داستان تجاوز گروهیتجاوز گروهیداستان اجتماعیفوبیافوبیا اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید