داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان درون شب

سر فرصت جایش را پهن می کرد.

آرام آرام خورشید از روی برگ های درختان به پایین خزیده است. برگ های نزدیک آسمان سبز تیره و برگ های پایین تر زرد و سبز شده اند و آرام آرام تیره تر می شوند؛ نور، بر روی تن برگ ها به پایین می غلتد. آرامش شگرفی در فضایی اینسان فراخ پهن می شود.

در دور دستِ نگاه، کوه هایی بدون درخت، بدون سبزی، پر از سنگ و سنگلاخ، پا برجا و همنجا مانده و خورشید از آنها گذشته و دیگر سیاه به چشم می آیند. ماه، لکه ای کم رنگ است و ستاره ی شامگاهی هم در آسمان سوسو می زند. سر می گردانم، رهگذران پارک کم شده اند. به جز گروهی جوان که همدیگر را هُل می دهند و از سر هیچ و پوچ می خندند و چندین زن و مرد که اینجا و آنجا در هم فرو رفته اند …


نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید