داستان شاپ
داستان شاپ
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

داستان شب شهردار

امشب آخرین شب است. روی تخت دراز کشیده؛ ثابت وُ سرد. سیخ خوابیده و به سقف خیره مانده. چشمانش سفید شده اند وُ پوستش سفید تر؛ آنقدر سفید که می ترساند. روز پیش، صورتش را اصلاح کرده اند اما امروز ته ریش دارد. بالای سرش هستم، او دراز کشیده و من نشسته ام.

من جوانم و او خیلی پیر. از روی چروک های زیر چانه و روی گردنش می توان فهمید. انگشتر الماس درشتی در دست دارد و کت و شلوار رسمی بر تن. انگار می خواهد به مراسم عروسی برود که دیگر از آن بر نخواهد گشت. بارانی که بیرون پنجره ی سالن می بارد به زمین خیره مانده، یک ریز می بارد.

آوریلِ اینجا سرد است اما گلهای بنفشه را در حیاط روبروی خانه کاشته اند، بنفش، زرد وُ سفید؛ بنفش ها بیشترند و انگار چشمی درونشان باز مانده.

نوشته: مهندس فرشید خیرآبادی

ادامه داستان...

داستان نویسیشب شهردارداستان شب شهردارداستان اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید