ویرگول
ورودثبت نام
دستِ خون
دستِ خون
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

سیمین خاله

بهار برای هر کسی ممکن است یادآور خاطره، اتفاق یا منظره‌ای باشد، اما برای من بهار برابر است با «سیمین خاله». سیمین خاله خاله‌ی پدرم بود، پیرزن ریز نقش و خوش مشربی که هر وقت ما را میدید به کمتر از پنج بوس رضایت نمیداد و بوس آخر را به قول ما بچه‌ها «دو چَک» میزد. گشاده روی و به غایت مهربان بود.

سالها پیش که خانواده‌ی پدرم از روستا به شهر آمده بودند همگی در یک محله ساکن شده بودند، به جز سیمین خاله. خانه‌ی آنها در آنسوی شهر بود. پیرزن عاشق خواهرزاده‌هایش بود. پیاده و سلانه سلانه از آنسوی شهر راه می‌افتاد و خیابانها و کوچه‌ها را زیر پا میگذاشت تا خودش را به محله‌ی ما برساند. چند روزی را در خانه‌ی ما و عموها و عمه‌ام میگذراند و بعد از آن دوباره به خانه‌اش برمیگشت. گِلِه شاید، اما هیچوقت قهر نمیکرد از اینکه چرا ما به خانه‌اش نیامده یا نمیرویم. همیشه او بود که می‌آمد. این اواخر برای اینکه خودش را به خانه‌ی ما برساند چند جایی را در میان راه مینشست تا خستگی در کند، اما دست بردار نبود. گرمای تابستان و سرمای زمستان جلودارش نبود.

جان از کلامش نمی‌افتاد، حتی یکبار هم خاطرم نیست که مرا یا دیگران را به نام کوچک و بدون پسوندِ «جان» صدا زده باشد. خوش صحبت بود، اما پرحرف نبود. اگر گاهگاهی هم زیاد حرف میزد نه از بابت پرحرفی، از این جهت بود که مدت بیشتری بود ما را ندیده بود. دلش زود زود تنگ میشد.

به ناگهان می‌آمد و به ناگهان می‌رفت. به محض ورودش، زیراندازی را میگرفت و روی ایوان که آفتابگیر بود جایی را برای خود درست میکرد. هیچکس را ندیدم که به اندازه‌ی او بهار و آفتاب بهاری را درک کرده باشد. گویی آفتاب تنها بخاطر او بود که می‌آمد و میتابید. نیم چرتی را زیر آفتاب میزد و دم ظهر همانجا ناهارش را میخورد و بعدازظهر به درون هالِ خانه می‌آمد که نسبت به دیگر اتاقها خنکتر بود. غروب دوباره به ایوانش برمیگشت و در خنکای آن می‌آسود. معمولا با ورود او سفره اگر نه در حیاط که بر روی ایوان پهن میشد. فضای باز را به محیط بسته ترجیح میداد.

بهار که میشد، بیشتر به محله‌ی ما می‌آمد. ما بیشتر او را میدیدیم. خوشتر بود. سرحالتر بود. میگفت، میخندید. قربان صدقه میرفت. از کوچک تا بزرگ را میدید و میبوسید. همه را میشناخت. با همه به یک میزان مهربانی میکرد. همه او را دوست داشتند، اما او همه را بیشتر دوست داشت. سیمین خاله زن نبود، خودِ بهار بود.

سال آخر عمرش سوی چشمانش کم شد. زمینگیر شد. دیگر به قول خودش پا نداشت که بیاید. رفت و بهار را هم با خودش برد...

ادبیاتقصه‌های تک صفحه‌ایگلستانبهارنوستالژی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید