يكي بود يكي نبود
روزى از روزها براى انسان اتفاقى افتاد
كه در درونش آشوبى به پا كرد، اين اتفاق پنج حرفى بود "عاشقى" بله انسان عاشق شده بود.
براى حل اين طوفان شورايى درونى تشكيل شد؛
غرور گفت: غير ممكنه
تجربه گفت: ريسكه
منطق گفت: بى ارزشه
قلب زمزمه كرد: يه امتحان بكن.
قلب پيروز شد...
اما
غرور زخمى شد
تجربه دوباره ثابت شد
منطق سرش را تكان داد
و قلب، قلب شكست!