یادمه بهم گفته بودی "عیبی نداره، گم شدن خوبه! چون بعدش خودتو پیدا میکنی". اما امان از موقعی که نمیتونی بگردی دنبال خود واقعیت، جسارتشو نداری یا داشتی و ازت گرفتن. اون موقع انقدر گم شدی که تو اقیانوس حسرتها و روزمرگیت دست و پا میزنی و خودتو میسپری به سمت و سوی امواج. اما باد آدمو کجا میبره؟ انقدر خوش شانس هستم که باد موافق به سراغم بیاد؟ یجوری این روزها از خودم و زندگی تهی شدم که حتی به تموم شدنش هم فکر کردم تا جایی که از دست و پنجه نرم کردن باهاش خسته شدم. خسته از جدال پوچی و نرسیدن و یا ادامه دادنِ نفسهایی که بوی کهنگی گرفته. اونقدر خستم که پناه آوردم به چهارتا قرص مزخرف که انگار ففط مغزمو شاد میکنن و نه منو، تازه اونم ساختگی! انگار میخوام خودمو گول بزنم و جا بدمش تو قالب از پیش ساخته شده، قالب مورد پسند جامعه! البته که فعلا جز سردرد و خواب آلودگی و ناامیدی چیزی نصیبم نکردن. چه برسه به شادی و رضایت! رضایت چه واژه غریب و دور از دسترسی. بگذریم.