در باز شد، پسر صاحب کارش بود که میومد تو. نه اینکه جذاب نباشه. ولی حوصله شو نداشت. لابد باز میخواست بیاد، پیشنهاد بده با هم بریم کیش، خوش بگذرونیم. بامزه اینکه، هم پسره، روش کراش داشت هم باباش. چه غلطی کرده بود، اومده بود اینجا کارمند شده بود. هر چند از وقتی یادش میومد، هرجا استخدامش کرده بودند، انگار واسه خوشگلیش بود نه توان کاریش. همیشه توی محل کارش چند نفر بهش نظر داشتند که البته یکیشونم، صاحب کارش بود. اینجا که دیگه اوکازیون بود که پدر و پسر با هم رقابت داشتند. نه اینکه بدش بیاد. همیشه یک دوس پسر داشت. ولی اینکه بخواد کار و احساسش قاطی بشه، حال نمیداد. بامزه که پسره از جلوش رد شد و رفت پیش دختری که چن روز بود، استخدام شده بود. کلی با هم حرف زدند. دلش داشت زیر و رو میشد. الان از حسودی، پسره هر پیشنهادی بهش میداد، حتما قبول میکرد. نمدونست راجب چی حرف میزنن. شایدم پسره حالا که چشمش به یکی دیگه افتاده، حسشو به اون از دست داده. از خودش لجش میگرفت. روزی صد تا پیشنهادو رد میکرد ولی انگار میخواست همه اون صد نفر، پای پیشنهادشون بمونن و مرتب اصرار کنن. نمدونست این چه مریضیه که همه دخترا و زنا دارن که کسایی رو که دوست ندارن و یا حتی ازشون متنفرن، اگه بهشون ابراز علاقه کنن، بازم خوشحالن. انگار اینجوری به خودشون امیدوار میشن. داشت میمرد که اون دو تا چی دارن به هم میگن. حسش بهش میگفت پیشنهاد سفر کیشه. صورت دختره که اینو نشون میداد. یهو بخودش اومد. گور باباشون. هر گوهی میخوان بخورن. چرا باید واسه این پسری که با موقعیت باباش، میخواد دخترا رو تور کنه، حسود بشه. اون دختره هم لابد هزارمین دختر توی دام این پسره س. دلشو قرص کرد و روشو اون طرف کرد که نبینشون. یه مامانی با دختر دو سه سالش، اومدن داخل. دختره خیلی ملوس و دوس داشتنی بود. لابد به مامانش رفته بود که اینقدر ناز بود. تازه با یه ذره موی سرش، یه دمب موشی کوچولو هم داشت. دلش میخواست بره بچه رو بغلش کنه و فشارش بده و ببوسه. ولی مگه میشد. لابد مامانش مث یه ببر بهش حمله میکرد. با خنده یی که از حس دختر بچه، رو صورتش اومده بود، به مامانه جواب داد، جونم؟ مامانه خوشحال شد که اینگونه با روی باز یکی داره جوابشو میده. مشکلشو بیان کرد. بهناز حواسش پیش بچه بود. به موضوع خانمه رسیدگی کرد و اونا رفتن. هنوز تصویر صورت دختربچه، تو ذهنش مونده بود. از خودش تعجب می کرد که وقتی میتونه دختر به این نازی داشته باشه و بزرگ ش کنه، چرا باید دلشو به گربه ش خوش کنه. دختر خودش میتونست صد برابر کوین، دوست داشتنی باشه. بخودش هی زد که دیوونه تو هنوز شوهرم نداری. بعد داری فکر دخترتو میکنی؟ ولی چجوری میتونست شوهر داشته باشه؟ این همه دوس پسر داشت، از هفده سالگی. دکتر، دندونپزشک، بازاری، کارخانه دار، پسرای معمولی. همشونم می گفتن تو خوشگلترین و باشخصیت ترین دختری هستی که تا حالا دیدیم. ولی بعد شش ماه، یکسال، هر دختر احمق زشتی میتونست تمام فکرشونو بخودش معطوف کنه. بگونه ای که او در کنارشون احساس غربت می کرد. چطور با یکی از اینا، که خودشونم نمیدونن چی می خوان، پیوند یک عمر زندگی ببنده. اگه وسط راه بی وفا بشن؟ اگه برن؟ اگه تنهاش بذارن؟ تحملشو نداشت خودشو دست مردایی بسپره که با یک نگاه، وفا و معرفتشون فراموششون میشه. فیلشون یاد یه هندستون دیگه میکنه. همین جور مجرد بمونه، حداقل یه غم داشت. ولی بچه خیلی دوس داشت. اینو کجای دلش بذاره؟ مگه میشه هم ازدواج نکنه هم بچه داشته باشه و با بچه اش خوش بگذرونه. دلش میخواست بره خونه، ببینه بجای گربه ش، یه دختر کوچولوی خوشگل داره. روشو اونور کرد دید سعید داره از پیش دختره برمیگرده و بسمت بیرون میره. نگاهشم دیگه اون نگاه عاشقانه نبود، بجاش یک نگاه سرد غریبه ای بود که تا حالا ندیده بود. به دختره که دقت کرد. خیلی بالا بود. موفق و پیروز. در حالی که سعی میکرد بوی حسودی از حرفاش شنیده نشه، از دختره تازه وارد پرسید چه خبره. دختره که توی پوستش نمی گنجید، با خنده گفت با سعید آقا داریم میریم کیش. به دختره با کمی طعنه گفت، شما از قبل با سعید آشنایین؟ دختره جواب داد نه. ولی انگار یک دل نه، صد دل عاشقم شده. چه خوبه که هم کار گیر آوردم، هم با پسر به این خوبی رفیق شدم. بهناز هم خنده یی کرد که با دختره همنوا شده باشه، ولی روشو که برگردوند، حالش خیلی بد بود. نه اینکه دلش بخواد جای این دختره باشه و با سعید بره کیش. از اینکه دخترا چه زود دل می بندن و فک میکنن دارن آینده شونو میسازن، حالش بد شد. حالا دیگه فک میکرد اگه با بهترین پسر دنیا هم آشنا بشه، دلش نمیخواد باهش ازدواج کنه. آخه چطور میتونست تشخیص بده همه اون حرفهای قشنگی که اون پسر میزنه، واقعیت دلشه، یا حرفهای تکراریه که به صد تا دختر دیگه هم گفته. چه بانمکن این مردا، که جملات و کلماتشون محدودن. همیشه شاهد بوده که پسرا، حرفهایی که واسه جذب یه دختر میزنن دقیقا همون حرفهاییه که به دختر قبلی هم گفتن، یا به زنشون هم زدن. انگار این جنس مذکر نو آوری نداره. این همه کلمه. چرا نمیتونن واسه دختر بعدی جملات متفاوتی بکار ببرن؟ همین سعید که بهش پیشنهاد سفر کیشو داده بود، بعدا شنید که با چند تا از دخترای کارمند باباش، کیش رفته. الانم که به این دختر تازه وارد پیشنهاد سفر کیش داده. آخه مگه جا قحطه؟ چرا بایتای مغزش ظرفیت ندارن که به یکی پیشنهاد شمالو بده، به بعدی اصفهان یا شیراز یا هزار نقطه دیدنی دیگه. احتمالا همه رفتاری که با این دختر تازه وارد در طی سفر میکنه، دقیقا همون کارها و حرفاییه که با قبلیا کرده یا گفته. خوشحال بود که حداقل توی دام این سعید آشغال نیافتاده. لابد همه دوس پسرایی که داشته و فک میکرده چه جذاب و دوس داشتنین، همینجور مث نوار، تکراری بودن. دیگه توان موندن پشت میز کارشو نداشت. نمدونست چرا. زنگی به خانمی که مدیر داخلی شون بود، زد و اجازه گرفت که زودتر بره. کیفشو روی دوشش انداخت و یه خداحافظی سرسری از بقیه کرد و بیرون زد. نفس عمیقی کشید. انگار اونجا اکسیژن کمتری داشت. به سمت خونه حرکت کرد. به خونه که رسید از گشنگی داشت میمرد. مامانش باز با خواهرهاش دور هم بودن. سلامی کرد و به مامانش گفت خیلی گشنمه. چیزی داریم.
مامانش: نه مادرجان. چی شده الان برگشتی؟ یه ظرف غذا کنار گذاشتم که مال داداشته. گناه داره الان از سر کار برمیگرده، گشنه و تشنه س.
بهناز: مامان منم خیلی گشنه مه، تازه حالمم خیلی بده.
مامانش: عزیزم خوب یه چیزی از بیرون واسه خودت می گرفتی، حالا پنیر و سبزی داریم، بردار با نون بخور، ولی به غذای داداشت دست درازی نکنی.
اینم یه بدبختی دیگه بهناز بود. مامانش مرد پرست بود و عاشق داداشش. هر کار بد و خوبی که داداشش میکرد، عین آیه های قرآن بود و مامانش مث خدا می پرستیدش. داداشش زن گرفت، دور زنه می گشت. طلاقش داد، از زنه بد می گفت. دوست دختر پیدا کرد، مامانه اتاق اونو، ازش گرفت، داد به داداششو و دوس دخترش. خدا نکنه حرفی پشت سر دوس دختر داداشش بزنه، انگار کفر گفته بود. مامانش هوار می کشید که تو چشم دیدن هیچکیو نداری. حالش از این دختره جنده و حرکاتش بهم میخورد. ولی کاری نمیشد کرد. مامانش عاشق داداشش بود و هر چی متعلق به اون بود. واسه اینکه تو خونه هم اعصابش خورد نشه، رفت واسه خودش نیمرو درست کرد و با خیارشور ریز کرده و گوجه فرنگی، توی بشقاب چینی ریخت و آورد. خداییش دیدن خاله هاش حالشو خوب می کرد. اومد جلوشون نشست. بهشون سلام کرد و با لبخند خوشگلش بهشون تعارف کرد که لقمه یی بزنن. خاله هاش با مهربونی بهش خسته نباشی گفتند و نوش جان. مامانشم کنار خواهراش، حالش از بقیه وقتا بهتر بود.
خاله نسرین: بهنازجون، چه خوب کردی امروز زودتر اومدی، چقدر ما باید چشم بکشیم تا تو رو ببینیم.
بهناز: خاله اینقد حالم از دست پسر صاحبکارمون بد شد که دیگه حوصله موندن نداشتم. پسره دو ماهه یجوری رفتار میکنه که عاشقمه. امروز همون حرفها رو به کارمند تازه وارد شرکت می گفت.
مامان بهناز: خاک بر سرت. اونم نتونستی تور کنی. بجای وقت گذاشتن با اینهمه پسر آویزون، با یکی که مال ومنالی داره و اصل نسبی، رفت و آمد کن
خاله اکرم: خواهر تو رو خدا روحیه این دختر خوشگلتو اینجور خراب نکن. اون سعید گرگه، فک کردی عشق و حالشو میذاره میاد با بهناز زندگی کنه. البته اگه عقل داشت بهتر از بهناز پیدا نمی کرد، بهنازهم امروزیه، هم اهل کاره، هم خوشگل و خوش مشرب
خاله مریم: بهنازجون خوب کردی گول اون پسره رو نخوردی. بازیچه چند روزش نشو
بهناز به خاله هاش: با این پسرای حولی که دور و برمون هس، پس کی میتونم ازدواج کنیم و به آرزوی داشتن یه دختر کوچولوی خوشگل برسیم.
خاله مریم: خوب عزیزم برو یه دختر از بهزیستی بگیر، بزرگ کن، بخدا ثواب هم داره. خوشبحال اون بچه یی که تو مامانش بشی، صد بار از مامان واقعیش، خوشگلتر و مهربونتری.
بهناز لبخندی زد: آخه خاله من بچه خودمو میخوام. اگه من صد برابر از بقیه دخترا خوشگلترم، حتما بچه م هم نازتره.
خاله نسرین خنده یی کرد: خوب عزیزم خودت حامله بشو، اگه مامانتم حوصله نداشته باشه، من خودم ازت مواظبت و پذیرایی می کنم.
همه خندیدن.
بهناز با خنده: آخه من دیگه قید شوهر کردنو زدم. بعدشم اگه من کار نکنم و خرج مامانمو ندم، بابام هم که بیکاره، مامان خوشگلم دق میکنه. چجوری میتونم ازدواج کنم و اینارو تنها بزارم.
خاله مریم: عشقم کاری نداره، یه پسر خوشتیپ و خوشگل باشخصیت پیدا کن، بچه دار شو. ازدواج هم نمیخواد بکنی.
بهناز خندید: خاله این حرفو نزن. من اگه فردا بگم حامله شدم، مامانم که تو خونه راهم نمیده، میگه جلو داداشت و دوست دخترش، آبرومون میره، شماهام لابد میترسین جلو شوهراتون آبروتون بره.
خاله اکرم: نه بهناز جون، هر چی که تو رو خوشحال کنه، خوشحالی ماست ، بچه ی تو، که عشقه.
مامان بهناز با کمی عصبانیت رو کرد به خواهراش: شما دارین بچه منو اسکل میکنین؟ ینی چی که ازدواج نکرده حامله بشه؟
خاله نسرین: عزیزم، ما چن روز بهنازو نبینیم، حالمون بده. چجوری بهناز، تو و باباشو بذاره بره دنبال زندگیش؟ مگه خرجتونو نمیده؟ تازه با کدوم پسری ازدواج کنه که مطمین باشیم کنارش میمونه. مردای مسن، الان زن و بچه شونو ول میکنن میرن دنبال ولگردی. مگه چی میشه که بهناز از هر کی که دوس داره حامله بشه، بچه شو کنار خانواده خودش بزرگ کنه. تا کی بهناز جون باید وقتشو صرف گربه ش کنه. هم کنار مامانشه، هم کنار بچه خوشگلش، هم اینکه آقا بالاسر نداره.
خاله مریم: من که از حالا میمیرم واسه بچت، بهنازجون.
مامانش با تعجب: چی می گین؟ ینی دخترم بره حامله بشه. ما هم با افتخار بگیم شوهر نداره ولی حامله س؟
خاله اکرم: هیچ ایرادی هم نداره، اگه بهناز جون نخواد ازدواج کنه، ینی از دیدن بچه خودش محرومش کنیم؟
خاله مریم: ما داریم با هم زندگی می کنیم، به بقیه هم ربطی نداره.
مامانش: والا من که دارم دیوونه میشم، جواب حرف مردمو چی بدیم
خاله نسرین: خواهر تو دنبال خواسته دخترتی یا راضی کردن مردم غریبه
خاله اقدس: چی دارین با خودتون می گین. مگه میشه دختر ازدواج نکنه، بگه من بچه میخوام؟
خاله مریم: چند تا از دخترای مشهور اینستا هم بچه آوردن، شوهرم ندارن، یکی شونم رفته خارج واسه بچه ش شناسنامه گرفته
مامان بهناز: اگه به این راحتی که شما میگین، میشد که خیلی خوب بود، منکه همیشه تنم ازعروسی و بیا برو و گرفتاریاش به لرز میاد
خاله اکرم با خنده: عزیزم! بهناز جون، همین جور چشمش به دهن ماست که آخرش چی نتیجه می گیریم. بهناز تو فعلا بابای بچه رو انتخاب کن، بقیه ش با ما
بهناز: من یه دوس پسر دارم که خیلی دوسش دارم. مامان می شناسش. البته عشقمون یکم، یکطرفه اس. ینی اونم منو خیلی دوس داره ولی حوصله ازدواج نداره. چشمش دنبال دخترای دیگه هم هست
مامان بهناز: خسرو رو میگی
بهناز: آره
مامان بهناز: اون که هم خوشتیپ و هم با شخصیته. اگه اون میومد خواستگاریت، من اوکی بودم
خاله مریم: حالا خواهر، نمیخواد رویا بافی کنی. بهناز میگه اهل ازدواج نیست. انگار پسر دخترا، دیگه جرئت ازدواج ندارن. هر کدوم حاضرن با ده تا دختر یا پسر دیگه معاشرت کنن. ولی ازدواج نه
خاله اکرم به مامان بهناز: خواهر باید چن وقت حسابی واسه دخترت غذاهای جورواجور درست کنی و تقویتش کنی. دلم نمیخواد موطلای خاله، کم و کسری داشته باشه
همه با هم میخندن
بهناز که داشت با گوشیش چت می کرد، روشو کرد به خاله اکرم: خاله، موطلا اوکی شد، خسرو حرفی نداره پدر بچه م باشه، ولی میگه بعدش شتر دیدی ندیدی
خاله اکرم با شلوغی و هلهله : آخ جون دامادمون هم معلوم شد
زنگ می زنن. بهناز درو باز می کنه، دختر عموی بهناز، نگار بود. با هم روبوسی می کنن. نگار با خاله ها احوالپرسی می کنه و کنار خاله نسرین می شینه. خاله نسرین دم گوشش موضوع بهنازو می گه و هر دو می خندن.
نگار با تعجب به بهناز نگاه می کنه، یواشکی به خاله نسرین میگه: وااا مگه میشه، مگه داریم؟
خاله نسرین: شایدم شد
نگار: خاله کاش می شد. منم همیشه چشمم دنبال بچه های مردمه، دلم میخواد این همه زحمتی که برای سگم می کشم، واسه بچه خودم می کشیدم. شاید ده سال دیگه هم کسی نیومد منو بگیره. حداقل بچه خودمو داشته باشم.
بهناز: نگارجون منم همینو میگم. الان خیلی دخترا پای ازدواج واسه شون نمی افته. چرا باید شبا کنار خرسشون بخوابن و محبتشونو برای نگهداری از، سگی، گربه ای، پرنده یی هدر بدن. خوب با بچه خودشون کیف کنن
نگار: همینکه ما از حرف مردم می ترسیم. اگه این تابو می شکست، خیلی از دخترا، تو اولین فرصت بچه خودشونو درآغوش می کشیدند. حالا بعدش یا ازدواج براشون پیش میومد یا نمیومد. توی فیلمای خارجی چقدر دیدیم یه زن و مردی با هم آشنا شدن که هر کدوم بچه هم داشتن. خیلی وقتها هم، ازدواج می کنن
خاله مریم: نگارجون خوب بیاین، این تابو رو بشکنین. بیاین با بهناز هر دو تون بچه دار بشین. ما هم، همه پشتتونیم
نگار با خنده: خاله جون من گوه بخورم همچین کاری بکنم. حاضرم آرزوی بچه مو بگور ببرم، ولی خودمو انگشت نمای مردم نکنم. بهناز اگه این تصمیمو بگیره پشتش به شما گرمه. منو از شهر اخراج می کنن
خاله اقدس: آفرین نگارجون. اینی که ایناها میگن، شدنی نیس
بهناز: نگارجون راست می گه، خیلی این کار پرخطره. ولی من دوس دارم این خطرو بکنم فقط با این شرط که مامانم موافق باشه
خاله نسرین: بهنازجون، مامانتم موافقه، هر چند از حرف مردم در هراسه. داداشتم که با این شرایط، بچه نداره. نمی شه که مامانت نوه شو نبینه
مامان بهناز در حالیکه یواشکی اشک جمع شده چشمشو پاک می کنه: خواهر اگه شرایط مث بیست سال پیش بود الان من چند تا نوه ناز، داشتم. اینم بخت منه که زمونه یه جوری شده که خانواده جدید سر نمی گیره
خاله مریم: این خنده داره که معاشرت دختر پسرا هست، انگار فقط بچه ها اضافی بودن
مامان بهناز، آره اینجوری پیش بره نسل آدمها منقرض می شه. آدمها فقط کار می کنن، میخورن و میخوابن و خوش می گذرونن
نگار: زیاد شدن اینهمه سگ و گربه تو دست و بال دختر، پسرا، نشونه پشت کردن اونا به طبیعته. نماد هراس از در آغوش گرفتن کودک خودشونه
خاله اکرم، عروسم جرئت نمی کنه با دختر سه ساله ش توی مهمونیا بیاد. از بس همه کمبود بچه دارن، مدام بچه شو بغل می کنن و فشار، فشورش می دن. میگه میترسم آخرش بلایی سرش بیارن
بهناز، وای اون سوگل، که عروسکه. منکه دلم میخواد بخورمش
نگار با خنده، بهناز جون روش سس هم بریز، با هم بخوریمش
خاله اکرم با خنده، خوب عروسم حق داره، از این هیولاهای بچه ندیده بترسه
زنگ درو زدن، بهناز دربو باز میکنه. به همه میگه هیس، دیگه هیچی نگین. داداشمه
مامان بهناز با عجله میره غذای پسرشو گرم کنه
پنج ماه بعد بهناز نتیجه سونوگرافیش تو دستش بود. خانم دکتر بهش خندیده بود و گفته بود عزیزم یه دختر موطلا. هنوز نمدونست خوشحال باشه یا نگران.
محمد تقی سعدی نام
تیر 1400