sadinam
sadinam
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

گیت پرواز

سحر روی صندلی فرودگاه نشسته بود. منتظر اعلام پرواز کیش. یه ساعت پیش باید می پرید، ولی طبق معمول پرواز تاخیر داشت. بنظرش میومد همه با تعجب بهش نگاه می کنند که با این سن کم، داره تنهایی مسافرت می کنه. اهمیتی به نگاه پرسش آمیز بقیه نمیداد. یک خانواده که دو تا دختر داشتند، توی ردیف جلویی نشسته بودن. سه تا چمدون بزرگ و کوچیک خوشگل هم جلوشون بود. لابد یکیش وسایل مامانه بود و دو تا هم وسایل دخترا. از اون چمدونای چرخدار خوشگل قرمز دلش خواست.

وسایلشو تو چمدون بزرگ قدیمی مامانش گذاشته بود. از اونایی که یک دسته وسطش داره و دو تا قفل هم دو طرفش. چرخ هم نداشت. عموش جلو فرودگاه پیاده ش کرد، چمدونو از صندوق عقب ماشینش، کنار پیاده رو گذاشت. مجبور شد دودستی بلندش کنه و تا روی سینه ش، بالاش بیاره تا به زمین گیر نکنه. با زحمت تا جلو کانتر آوردش.

خداییش خیلی دوس داشت که الان پدر مادر و خواهرش هم کنارش بودن و همگی با هم میرفتن مسافرت. که اگه اینجور بود، اون و یگانه الان سالن فرودگاه رو با سر و صداشون، روی سرشون گذاشته بودن و دایم باید مراقب چشم و ابروی مامانش می بود که لابد می گفت بیا بشین و اینقد شلوغ نکن. شایدم مامانش بلند میشد، میومد و گوششو می گرفت و چند تا از اون فحشای آبدار مردانه نثارش می کرد. اشک کوچولویی از گوشه چشمش روی گونه های تپلش لغزید. انگار بدش نمیومد که الان همشون کنار هم بودن، بجاش جای وشگون مامانش روی بازوش میسوخت و کلمه جنده یی که نثارش کرده بود، توی گوشش می پیچید. نگاهش به سرامیکهای براق و تمیز فرودگاه خیره شد و فکرش کمی دورتر رفت. به روزایی که با پدر و مادرو خواهرش زندگی می کردند. خیلی وقتا عموهاش هم با زناشون میومدند، خونشون. چقدر اون و خواهرش می رقصیدن و مجلسو گرم می کردن. گاهی هم با سن کمش، جلو میرفت و دست زن عموی کوچیکشو که چهار، پنج سال از او بزرگتر بود میگرفت تا با هم برقصن. هر چند عموی کوچیکش غیرتی بود و رو ترش می کرد. دلش نمیخواست زنش جلو بقیه برقصه و خودی نشون بشه. سحر مامانشو می پرستید. گاهی که حرف ازدواج می شد، با خودش فک می کرد که ترجیح میده ازدواج نکنه تا از مامانش جدا نشه. زندگیشون خیلی خوب بود. بخصوص که سحر دوستای زیادی داشت و مدام توی کوچه با اونا بازی می کرد. گاهی هم خونشون می رفت. خوشیش وقتی به اوج می رسید که مامان دوستش، زنگ میزد به مامانش و اجازه شو می گرفت که شب خونه دوستش بمـونه. تا اینکه اون روز لعنتی رسید. مامانش با باباش دعوای مفصلی کردن و مامانش هر چی فحش بد، بلد بود نثار باباش کرد. دست آخر هم درب خونه رو باز کرد و باباشو پرت کرد از خونه بیرون. گفت دیگه جای تو، تو این خونه نیس. بعدش هم ساک کوچیک لباسا و وسایل باباشو از پنجره پرت کرد تو پیاده رو. نه اینکه نفهمیده باشه موضوع چیه. با اینکه 15 سالش بود، خیلی هم خوب می فهمید. پای یه زن دیگه و شیطونی های باباش وسط بود. بابایی که کارش ایجاب میکرد دائم بره کیش و بیاد. حالا سوتی باباش، رو شده بود و مامانش هم کسی نبود که بخواد با این موضوع کنار بیاد یا زیرسبیلی رد کنه. با اینکه حقو به مامانش میداد، ولی باباشم لازم داشت. آخه همه دوستاش، بابا داشتند. چند وقت بعد هم که طلاق گرفتند و باباش دست خواهر کوچیکشو گرفت، رفت کیش. سحر و مامانش، تنها موندن. البته توی این چند وقت، عموهاش چیزی واسه اون و مامانش کم نذاشتن. درسته که مامانش از باباش دل کنده بود، ولی تحمل دوری دختر کوچیکشو نداشت. سحر به عمه هاش رفته بود. توپولی و توپر و کوتاه تر. با باسن بزرگ، رونهای پرگوشت و سینه های بزرگتر. اندامی که به سنش نمیخورد و توجه همه پسرا رو بخودش جلب می کرد. تازه همه دخترای همسنش، بهش حسودی می کردن که اینهمه سینه داره، در حالی که اونا انگار دو تا جوش بزرگ را زیر لباساشون پنهان کرده بودن.

سحر وقتی با مامانش، برای خرید سوتین می رفت، سوتین خوشگلی که به سایزش بخوره، پیدا نمی کرد، سایز 110. یگانه به مامانش رفته بود. ترکه و قد بلند. چیزی که سحرو شبیه مامانش میکرد، شجاعت بی حد و حصرش بود که از هیچی نمی ترسید و توی رسیدن به خواسته هاش، از هیچ کاری ابایی نداشت. رفتاری که از سنش بزرگتر می نمود.

گریه های مامانش اذیتش میکرد. مامانی که هم زندگیش خراب شده بود و هم دخترشو از دست داده بود. تا اینکه چن روز پیش سحر فکراشو کرد، با عموی بزرگشم مشورت کرد. حالا اون میرفت تا هر جور هست، یگانه رو برگردونه. هم مامانش خوشحال بشه، هم خودش از تنهایی در بیاد. توی همین فکرا بود که بلندگوی فرودگاه، مسافران کیش را به سالن پرواز دعوت کرد. با اراده یی قوی، بدون توجه به نگاه بقیه، به سمت گیت پرواز برای دیدار باباش میرفت. گیتی که ده روز بعد، دوباره باز شد تا سحر و یگانه را به شهرشون، خوش آمد بگه. سحر موفق شد خواهرشو واسه همیشه برگردونه که با هم زندگی کنن.

محمد تقی سعدی نام

اردی بهشت 1400

www.sadinam.com

hamid444444@gmail.com

سعدی نامداستانsadinamطلاقگیت پرواز
دلنوشته: داستان، اجتماعی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید