وقتی همه شلوغند. پر از دوست داشتن های یک شبه. پر از رهایی کاذب و غمگین.
وقتی کسی تفاوت بین در لحظه خوش بودن و بیبندوباری را نمیفهمد.
چقدر جای کسی خالیست تا نگاهی به دنیای ما بیاندازد.
دنیای ما آدمهای وفاداری که از ترسِ این شلوغی، تنها ماندهایم.
چقدر جای کسی خالیست که دلت بخواهد دوستش داشته باشی و اصلن دلت بیاید به دوست داشتنش.
آنقدر هرج و مرج مد شده که دیگر چیزی به چیزی نمیآید.
عجب تضاد زیبایی!
دیگران شلوغند و خوشحال،
و ما آدمهای وفادار غمگینیم و تنها.
و به احمقانهترین شکل داریم به تنهایی عادت میکنیم و دردمان هم نمیآید.
مگر تنهایی درد هم دارد؟
انتظار است که درد دارد.
تنهایی وقتی زجر آور میشود که انتظار بکشی. انتظار بکشی کسی بیاید و مِهرِ ماندگار با خودش بیاورد.
ما که به هر چه تحمیلمان میشود زود عادت میکنیم و دردمان هم نمیآید.
تنهایی هم روی باقی چیزها