مهسا
مهسا
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

تو کنار رویاهایم نشسته ای

سال هاست پاییز از کوچه رفته و زمستان در حیاط راه می رود.

آدم ها بارها رفته اند و دیگر صدایشان را نشنیده ام.

اما تو را می بینم که سال هاست

پنجره را باز می گذاری و برایم شعرهایم را می خوانی.

دیوارهای خانه سالهاست به صدایت عادت کرده اند

هنوز هم باور داری که یک روز

خانه ی ما لانه ی رویاهایمان می شود.

و ابرهای سیاه از آسمان آبی دور می شوند

اما من هنوز هم خواب نرسیدن را می بینم.

خواب دریایی که دست هایم را خیس نمی کند

خیابانی که تو را گم می کند و خانه ای که پنجره هایش را باد شکسته..

خواب می بینم که یک روز در پاییز می روی و در زمستان برنمی گردی...

حال این روزهایم و خانه ای که بوی شعر نمی دهد خوب نیست... اما تو را می بینم

که کنار پنجره آرام نشسته ای و برایم لالایی رسیدن به دریا را می خوانی.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید