هنوز و هر ثانیه حواسم به خبرِ فوتِ مادر محسن است و ویدئویی که مردم با او همخوانی میکنند. وقتی ویدئو را دیدم اشک ریختم و اشک ریختم. اینجور لحظات، ثانیههای عجیبیست. راستش وقتی پای مرگ وسط میآید بیشتر حواسمْ جمعِ زندگی میشود.
فکرم باز آمد سراغِ تو، با خیالِ دوبارهی حرفهایی که امروز توی نودلبار زدیم. به این فکر کردم که چه خوب شد که بیپدری را تجربه کردم. چه خوب شد که اعتیاد را تجربه کردم، چه خوب شد که آنهمه اتفاقِ بد افتاد، چه مبارک که در اوج تنهایی دلم خواست کاری بکنم، شادا که دلم خواست دوباره بلند شوم و صدها بار خدا را شکر که تو دستت به تلفن رفت آن ساعتی که من چیزی گذاشتم و باعث شد تو پاسخی بدهی و ... .
چقدر تصادفات عجیب است. منطق مطلقِ اتفاق غریب است. چقدر باید خدا را شکر کنم که فرصتِ شناختِ تو را داشته باشم، که تو آن روز، در آن ساعت درگیرِ چیزی نبوده باشی و فرصت کرده باشی سری به تلفنت بزنی و بخواهی برای من پاسخی بنویسی.
از تمامِ این تصادفاتِ عجیب که ۳۲ سال، بیوقفه پیش آمد تا در آن ثانیه کارِ ما به هم بیفتد ممنونم که حالا تو مرا به اسمِ کوچک صدا میزنی و در تمامِ خیابانهای شهر، صدای خندهات، شادترین صدای دنیا میشود.
از تو، اتفاقات، از روزگاری که پدربزرگت گذراند تا به مادربزرگت برسد و ما امروز به هم، از همه و همهاش ممنونم.
تا باد، چنین بادا «ح جیمی»ِ من.