آن روزها در مجلهای، گزارش بردنِ نوبلِ «دوریس لسینگ» را نوشته بودم. از این نوشته بودم که وقتی خبرنگاران و پاپاراتزیها ریخته بودند جلوی درِ خانهاش تا خبر بردن نوبلِ ادبیات را به او بدهند، سخاوتمندانه تشکر کرده بود و از آنها خواسته بود کنار بروند تا با خیال راحت برود و سبزی بخرد. آنروزها به این فکر کردم که چطور میشود در برابرِ بُردنِ نوبل انقدر بیتفاوت بود. «لسینگ» هم از آنها نبود که اهل ادا درآوردن باشد. صبر کنید عکسش را بگذارم تا ببینید لسینگِ نازنینْ بیشک بیاداترین برندهی تاریخ نوبل بوده، هست و خواهد بود.
بعد وقتی آن گزارش را به شیدا سپردم تا ویرایشش کند به این فکر کردم که «لسینگ» وقتی از عشق مینوشته، همینقدر بیتفاوت بوده؟ وقتی در جملاتش چنان شوریده از عشق مینوشته هم به سبزیخریدن فکر میکرده؟
این یادداشتها که از لحاظ ادبی بیشک، کیلومترها از غنای دوریس به دور است، یک دلیل روشن و واضح دارد. خواباندنِ کرمِ من برای نوشتن، یادآوریِ آنروزها که هنوز وبلاگ برای خودش، امپراتوریِ انتلکچوالها بود و مهمتر از همهی آنها، دلبری از «ح جیمی.»
این روزها درگیر «کیفیت» شدهام. کیفیتِ لحظات. همانچیزی که از فلاسفهی شرق، از تائودچینگ و بودا تا انجمنهای دوازدهقدمی معتادان گمنام و کلاسهای خودشناسی و حتی درجهسهترین مجلات دربارهاش حرف میزنند. «زیستن در لحظهی اکنون»
این مفهوم دقیقا به اندازهی گسترشش در مکاتب مختلف مهم است. اما یک نگاه ساده به زندگیِ امروز من نشان میدهد که به قولِ «ح جیمی» ریدهام. راستش به چیزهایی که میخواستم رسیدهام. به اندازهی یک پیرزنِ یائسه، قانعام و جز خوشحالیِ «جیمی» -از اینجا به بعد جیمی صدایش میکنم- چیزی نمیخواهم. اما چیزی که روشن است این است که اینطوری نمیشود. یکچیزهایی را باید آرام گذاشت تا تهنشین شود. یکیاش همین راهِ به سمتِ خوشبختی. اتفاقاً این یکی، از آنهاییست که باید آرام و پیوسته رفت. باید تُک زد. نباید سر کشید. به روزهایم با جیمی فکر میکنم. به دویدنهای ما پیِ باسنِ خوشبختی. بماند که انقدر زیباست که آخرِ شبها که خسته و کوفته به پانسیون برمیگردیم خوشحالیم. اما میتوانیم آنقدر هم خسته نباشیم.
راستش من فکر میکنم کلهی پدرِ استیو جابز. همین پریروز مقالهای خواندم که «لیسا» دخترِ استیو، کلی به استیوِ بیچاره بار کرده بود که پدرِ بیپدری بوده. دلم خنک شد. من به تلفنِ جیمی حسودی میکنم. راستش اگر خاویر باردم و تلفنِ جیمی را اگر رقیب خودم بدانم ترجیح میدهم جیمی با خاویر باشد تا با تلفنش.
این تلفن همراه با ما چهها که نکرده. ما منتظر چه هستیم؟ قرار است چه خبرِ مهمی به ما برسد که چشم از آن برنمیداریم؟ قبل از آن مگر زندگی زیباتر نبود؟ من از تلفن هراس دارم و به تمام تلفنهای همراه حسودی میکنم. اصلا میخواهم تمام تجربهام از نوشتن را بگذارم پای تقبیح تلفن همراه. اصلا اینجا را وبلاگی میکنم برای همین. کمپین راه میاندازم. تظاهرات میکنم، دولت تعیین میکنم.
جیمی! اینجا قرار بود مقدمهای باشد برای یادداشتهایی که قرار است بهانهاش تو باشی ولی من که هنوز فوقلیسانسِ حقوقبشرم دستم نیامده! پس صبر کن. من هنوز کلی مشکل دارم که درست میشود. اینجا مینویسم تا دلت را ببرم و کلهی پدرِ هرکسی جز من قصدِ دلبردن از تو را داشته باشد.
دوستت دارم و آرزوی مرگِ تکنولوژی را دارم برای دخترکی که مدعی بود از تکنولوژی به دور است. اصلا فاک یور فون!
قصهی «اِوْلین فرنسیس مکهیل» را برایت گفته بودم؟ همان دختر کتابداری که خودش را از طبقهی ۸۶ ساختمان امپایر استیت پایین انداخت و روی سقف یک ماشین سیاهرنگ پایین آمد؟ او جای اینکه پخش شود کفِ خیابان، شد یکی از نمادهای زیبایی در قرنِ بیستم.
دیوید بویی و اندیوارهول و آرتیستهای دیگر از این دخترک، الهامات فراوانی گرفتند. اما یک شاعر جوان ایتالیایی برداشتِ زیبایی از این عکس کرد. او گفت: «کاش اگر خواستم برای تو بمیرم، همینقدر زیبا بمیرم»