یادم نمیآید چند روز یا چند ساعت است که آب دریا در دهان و بینیام، نفسکشیدن را برایم سخت کرده و شوریش چشمم را میسوزانَد. گاهی از هوش میروم. جلیقه زرد پلاستیکی تا حلقومم بالا آمده است. مدام دعا میکنم که به این زودیها سوراخ نشود؛ حداقل نه قبل از اینکه پیدایم کنند. نمیدانم چرا این آب لعنتی اینقدر غلیظ شده؛ درست عین قیر یا مرداب گِل پایینم میکِشد. این جلیقهها هم به هیچ دردی نمیخورند. چند بار سعی کردهام دست راستم را بالا بیاورم؛ اما با این که حسش میکنم، بالا نمیآید.
دست چپم را حس نمیکنم. در تاری دیدم، چند متر آنطرفتر ساحلی به چشمم خورده؛ یا شاید فقط یک توهمِ دورِ پردرخت بود. صخرهای قرمز رنگ، نزدیکیهایم خودنمایی میکند. تا حالا صخره قرمز ندیده بودم. تکهای جسم نرم، چهارچنگولی به آن چسبیده است که از این فاصله دقیقا نمیشود تشخیصش داد. هرچند، میترسم اعتراف کنم که شبیه پنج انگشت یک دست است؛ و از بدِ روزگار به دست چپِ یک انسان میمانَد.
موجها آرام گرفتهاند و گرمند. مرا مثل الاکلنگی نرم، بالا و پایین میبرند. گرمند اما نه با گرمایی به شدت آتشِ چند ساعت یا چند روز پیش که در مُخیلهام حک شده است. آن شدت گرما را تا به حال از هیچ بخاری داغی، حس نکرده بودم. آخرین صحنهای که به خاطر میآورم، موهای شنیونشده و گُرگرفته یک زن است. بوی گِزدادهشده آن در ترکیب با بوی گوشت و بنزینِ سوخته، هواپیما را پر کرده بود. هنوز تا جایی که میبینم، تکهتکه آتش بر الوارهای پخشِ روی دریا شناور است. آدمی را دور و بَرَم نمیبینم. قبل از سقوط، خیلی بودند. کلی زن و مرد و بچه، پریشان و آشفته، فریادزنان این طرف و آن طرف میدویدند.
هوا نیمه تاریک است و یک مشت ستاره آن بالا با بیخیالی سوسو میزنند. آنقدر نزدیکند که اگر انگشتانم حرفشنوی داشتند، میتوانستم بعضیهایشان را شکار کنم؛ اما خستهتر از آنم که بتوانم رمانتیک باشم. دلم زمین سفت میخواهد؛ پاهایم از شدت تقلا دیگر نا ندارند. استخوانهایم با جذب آب وَرَم کرده است. دلم میخواهد به آن جزیره نجات خیالی برسم و پخش در ساحل، ساعتها بخوابم. یا حداقل خودم را به آن صخره سرخ در کنار آن پنج انگشت متلاشیشده، بند کنم. دلم یک دلِ سیر کتک میخواهد تا دست و بازوهای احتمالیم، از بیحسی و کرختی بیرون بیایند. دلم یک نفس راحت میخواهد.
دهانم مدام از آب شور با طعم گس خون و آهن و خزه پر و خالی میشود. حتی نمیتوانم کمک بخواهم. فکر میکنم که اگر سرم در این وضعیت، روشن و خاموش میشد، چقدر عالی بود. گاهی که بعد از مدتی بیهوشی چشمهایم را باز میکنم شک دارم که خواب میبینم یا کارم تمام شده است.
در خاطرم، جای خوبی کنار پنجره هواپیما دارم. از اینجا کُپههای ابر و خورشید و سایه روشنهای نور جالبتر دیده میشوند. تعدادی پرنده دریایی در حال پرواز، این منظره را دلانگیزتر کردهاند. چشمانم را میبندم؛ با سر و صدایی عجیب از سمت موتور هواپیما بیدار میشوم. پرندههای پَرکنده و خونین با چشمانی وحشتزده به سرعت از کنار پنجرهام به اطراف پرتاب میشوند. به دنبال آن، هواپیما پایین میرود. ارتفاعش از دریا، هر لحظه کم و کمتر و سرعت سقوطش بیشتر و بیشتر میشود. مسافرها ترسیدهاند، میدوند، جیغ میکشند؛ مهماندارها سعی میکنند ترسشان را مخفی کنند.
– آرامش خود را حفظ کنید!
– بنشینید!
– ماسکهای اکسیژن و جلیقههای نجات خود را بپوشید!
کسی گوش نمیدهد؛ موتور هواپیما آتش گرفته است.
پس از مدتها به نظرم میآید ساحل نجات، واقعی است. درختها واقعا هستند و نور نارنجی مُنَورها در آسمان، از ستارهها روشنتر و نزدیکتر است. صداهای جدیدی میشنوم که سکوت ترسناک دریا را شکسته است. در این قیل و قال، به طور بیربطی به یاد بادبادک سفید کودکیم میافتم. میبینمش که همانجا کنار ساحل، چرخان چرخان بین زمین و آسمان انتظارم را میکشد. همیشه بادبادکبازی کنار دریا با باد موافق را دوست داشتم. به نظرم میرسد بادبادکم حرفی برای گفتن دارد. خرامان به سویش شنا میکنم و با دست راستم بند رقصندهاش را میگیرم. با وجود سنگینیام در آب، مرا بالا میکشد؛ نجات پیدا کردهام.