تراوشات فلسفلی
تراوشات فلسفلی
خواندن ۲۳ دقیقه·۱ سال پیش

تابوی آگاهی


یک مرد یا زن جوان باید چه چیزهایی را بداند تا بتوان او را فردی "آگاه" نامید؟ به عبارت دیگر، برخی اطلاعات مرتبط با خصوصیات جنسی، برخی تابوهای خاص، برخی حقایق واقعی در زندگی و هستی وجود دارد که اکثر والدین و معلمان یا آنها را نمی دانند یا ترجیح می‌دهند درباره آن حرفی نزنند.

در گذشته و در کشور ژاپن مرسوم بود که به جوانان در شرف ازدواج یک «کتاب بالش» می دادند، که در واقع حجم کوچکی از نقاشیهایی بود روی چوب که اغلب رنگی بود و تمام جزئیات رابطه جنسی را نشان میداد. همانطور که چینی ها می گویند، "یک عکس ، به اندازه ده هزار کلمه ارزش دارد." و این باعث می‌شد که والدین از توضیح رودرروی این مسائل خصوصی با فرزندان خود خجالت نکشند.

اما امروزه در دنیا می‌توانید چنین اطلاعاتی را به راحتی از اینترنت به دست آورید. جوانان چنان در باره مسائل جنسی صحبت میکنند که واقعا تعجب خواهید کرد. چون رابطه جنسی دیگر یک تابو جدی نیست و نوجوانان بیشتر از بزرگسالان در مورد آن می دانند و آن را تجربه کردند.

اما اگر رابطه جنسی دیگر یک تابو بزرگ نیست، پس چه چیزی جامعه را دچار وحشت می‌کند ؟ زیرا همیشه تابو در جامعه وجود دارد، همیشه موضوعی سرکوب شده، رفتاری پذیرفته نشده، و صفاتی انکار شده وجود دارد که صحبت کردن درباره آن ، با چپ چپ نگاه کردن دیگران و پیش داوری های عجیب و غریب همراه است. در جوامع بشری، همواره تابوها در تابوها پنهان هستند، درست مانند پوست پیاز. پس چه کتابی خواهد بود که پدران به پسران خود و مادران به دختران خود می سپارند، چه دانشی ست که نسل به نسل بصورت پنهان و ناگفته منتقل می‌شود ، بدون آنکه کسی آشکارا به آن اعتراف کند؟

در برخی جوامع، یک تابوی قوی در مورد دین وجود دارد. دین، علاوه بر اینکه یک موضوع کاملا فردی است، یک نماد اجتماعی و طبقاتی و مهمتر از همه حکومتی نیز به شمار می‌رود. مخالفت کردن یا بحث کردن در مورد آن با متعصبان این تفکر ، همواره به شکل بد یا ناخوشایند تمام خواهد شد، و برای ناباوران، این تابویی ست که شکستن آن خطرناک است.

اساساً موضوعی که در یک جامعه به عنوان تابو شناخته می‌شود،جوهره و مفهوم اصلی و بنیادین خود را از دست خواهد داد و تبدیل به موضوعی می‌شود که هیچ شباهتی با مفهوم اصلی ندارد. مثلا زمانی که ارتباط با جنس مخالف در جامعه بعنوان یک تابو درآمده بود، طبیعی ترین رفتار اجتماعی انسان به افراط و تفریط در این موضوع تبدیل می‌شود. نمایش تقوا و دین داری به دیگران، یکی از مفاهیم تغییر یافته تابوی دین است. و حتی در هر قشری از جامعه ، یک معنی متفاوت خواهد داشت . با این حال، وقتی نگاهی عمیق به مفهوم و تعاریف دین بیندازیم، متعجب می‌شویم که در واقع این دین، و این تابو، تنها یک نام تجاری استاندارد است و نه هیچ چیز دیگر. به همین دلیل است که حکومت و مبلغان دین حکومتی، درباره مسائل اساسی دین حقیقی نه تنها سکوت کردند، بلکه در تلاش برای کم رنگ کردن این مفاهیمی هستند. به همین دلیل است که شما ممکن است برای سوال پرسیدن درباره قرآن زندانی شوید ، اما میتوانید به راحتی درباره کتابهای دیگر ادیان الهی سوال کنید.

اما مسائلی پیچیده در قرآن وجود دارد که با سکوت همگانی دستگاه حکومتی، توضیح آن برای دیگران بسیار دشوار خواهد بود. در واقع در بحث دین حکومتی، شما فقط میتوانید تقلید کنید، نه سوال، شما باید اعمال دیکته شده را انجام دهید و درباره آن فکر نکنید . و هیچکس درباره اینکه چرا باید این کار را انجام دهید نه سوالی می‌پرسد و نه توضیح می‌دهد.

اصل دین اسلام این است که انسان به جای پذیرش بی چون و چرا و تبعیت از اعتقادات اجداد خود، از عقل و تفکر خود بهره بجوید، تا جایی که در قرآن تعصب بدون تعقل، اساسا موجب کفر شمرده شده است .

در ادیان سازمان یافته و تجاری شده، اصولا برای اینکه بتوانید سوال بپرسید، باید قدرت خاصی از جانب خدا به نام "فیض" داشته باشید، اما تنها چیزی که ما واقعاً در مورد فیض الهی می دانیم این است که برخی بدون انکه کوچکترین تلاشی برای تکامل صفات و خصوصیات خود داشته باشند، شایسته فیض الهی بوده و آن را دریافت می کنند، در حالی که بقیه نمی توانند حتی مفهوم و منشأ آن را تصور کنند.

در مذاهب استاندارد، اعم از یهودی، مسیحی و اسلام ( شیعه و سنی) ، به شکلی که در حال حاضر شناخته می‌شوند - مانند دخمه هایی باقی مانده از کاخی فرسوده هستند که دیگر نه قابل سکونت است و نه صاحب صفات. اینگونه است که در این ادیان ، کاوش و تعقل و جستجوی حقیقت بسیار سخت است. این ادیان که بصورت ساختاری، نسل در نسل جوامع را با آموزش و پرورش و تبلیغات شان، و با نمایش ها و اعمال و مناسک شان، با مساجد ها و کلیساهایشان ، و با جنگ ها و خشونت ها و مکر ها و حیله هایشان ، آن را به شکلی رواج دادند که بیشتر شبیه به قوانین پادشاهان هستند و نه راهنمایی های خالق هستی، و با پیروانی که بیشتر شبیه به بت پرستان هستند و نه مومنان حقیقی و بدترین دشمنی ها را نسبت به انسان از خود نشان داده اند، متعصبانی بیمار گونه که احساس میکنند به خداوند نزدیک تر از دیگران اند و به هیچ وجه نمی‌توان در اعتقادشان تغییر ساختاری را مشاهده کرد، آن هم در زمانی که پیشرفت و تغییر الگوهای جامعه نسل به نسل قابل مشاهده است.

به نظر می‌رسد لازم است درباره آگاهی و نگرش انسان نسبت به موضوعاتی چون دین و تکامل انسانی مباحث زیادی را مطرح کرد، مسائلی که به نظر می‌رسد از همه چیز در این زندگی با اهمیت‌تر است و با این حال، هیچ کس درباره آن - بدون جهت گیری و تعصب گرایی - حرفی نمی‌زند. چرا که برای بسیاری از افراد ، سوال پرسیدن درباره دین یک تابو ست ، و یا با تعصبات و عقاید زیادی همراه است، اما باید بتوانیم نهایتا درباره این جهان و مقام انسان در آن ،و بطور کلی درباره روند اسرار آمیز تجربه این جهان، که ما آن را «زندگی» ، و بطور خاص «آگاهی» می نامیم، فکر کرد. به این دلیل که یافتن پاسخ درست برای این مسائل، و یا نادیده گرفتن شان، مبنای بسیاری از مهم‌ترین تجربیات انسان در زندگی ست.

جستجو و یافتن پاسخ درباره این موضوعات نهایتا موجب تکامل تفکر انسان خواهد بود . آگاهی از خود و زندگی، پایه و اساس افکار مان را تشکیل می‌دهد و منشأ تمام خصوصیات اخلاقی و اجتماعی انسان و که زندگی هر انسانی را معنا می‌بخشد. بعنوان مثال اگر یک حادثه دردناک برای دو شخص، با شرایط زندگی یکسان اتفاق بیفتد، چرا واکنش آنها نسبت به آن حادثه متفاوت است؟

بنابراین تفکر در باره این مسئله است که ما را به طرح یک سوال وا می‌دارد: آیا آگاهی را میتوان به هر شکلی معنی کرد؟

اعتقاد من بر این است پاسخ این سوال برای هر انسانی متفاوت خواهد بود و نمیتوان پاسخی فراگیر و ثابت برای آن یافت، چرا که تعریف انسان از آسایش و راحتی، شادی و غم و بسیاری از موارد دیگر، وابسته به زندگی و شرایط اوست، که در واقع میتوان گفت همه چیز وابسته به آگاهی او از زندگی خود است .

اما این تصور فزاینده وجود دارد که حیات در این جهان مادی، همچون زندگی یک ماهی است که گرفتار تور صیاد شده است. زندگی در این جهان مادی برای موجودات زنده، از جمله انسان، مانند تونلی ست که از یک سمت وارد میشویم و از سمت دیگر خارج، و در طول تاریخ تمایلی فراگیر و عجیب و غریب برای سرکوب طرح چنین پرسشی قابل مشاهده است. مثل ماهی در دریا که آگاهی او محدود به دنیای درون آب است و تنها با خودکشی، یا شکار شدن توسط انسان و پرندگان است که میتواند آگاهی خود را گسترش دهد. چرا که گرفتار محدودیت های فیزیکی دنیای خود شده ایم و نوابغ مان نیز تعاریف خود را بر اساس شناخت این حدود بنا نهادند. بعنوان مثال ، آیا میتوانیم بدون در نظر گرفتن زمان، فکر کنیم یا مسئله ای را مطرح کنیم؟ میتوانیم ساز و کار زمان را از معادلات آگاهی خود نسبت به زندگی مان حذف کنیم؟

البته در این بین نوع خاصی از روشنگری وجود دارد: این احساس را داشته باشیم که چیزهای معمولی، به شکلی که معمولاً مشاهده کردیم ، در واقع بسیار عجیب و غریب اند و یا غیرعادی و بسیار غیرمحتمل، یا شگفت انگیز: مثل اینکه بپرسیم چرا درخت از زمین رشد می‌کند ؟ یا چرا آب اقیانوس ها در یک جا جمع شدند؟ چرا ابر حرکت می‌کند؟ یا چرا خورشید همه جا را روشن میکند ؟ چرا گرانش وجود دارد؟ چرا بدنمان به این شکل است؟ چرا ماه انقدر از زمین دور است و ...؟

آگاهی مان نسبت به زندگی و دنیای پیرامون مان بیشتر از آنکه به تعریف آگاهی نزدیک باشد، به دلیل تکرار آن و عدم آگاهی نسبت به مفاهیمی خارج از این جهان مادی، به جهل از روی عادت شباهت دارد.


چسترتون می‌گوید: شگفت زده شدن از ققنوس و پری دریایی، موجوداتی که وجود ندارند، یک چیز است. اما شگفت زده شدن از کرگدن یا زرافه، موجوداتی که وجود دارند و به نظر می رسند که نیستند، چیز دیگری و بسیار بالاتر است.


این احساس عجیب و غریبی که از زنده بودن خود در این جهان داریم ، اغلب در کودکان قابل مشاهده است و در بزرگسالان به ندرت دیده می‌شود، بزرگسالان فراموش میکنند که در مورد زندگی خود شگفت زده شوند. از اینکه میان همه سیارات و ستارگانی که در جهان هستی وجود دارند، این تعداد عظیم از ستارگان ، کهکشان ها و سیارات ، که بیش از تعداد دانه های شن ساحل است، و شاید به نظرتان غیرضروری بیاید، که همگی در یک زنجیره فضا-زمان منحنی و بسیار اسرارآمیز در حرکت هستند. چرا ما اینجا زنده هستیم و زندگی میکنیم؟

می‌دانید، شاید همه ما فکر کنیم دارای آگاهی و اراده کامل هستیم و همه چیز را به اختیار خودمان انجام میدهیم . مثلا شما تصمیم گرفتید که این متن را بخوانید! اما چگونه این تصمیم را گرفتید؟ حتما برای اینکه این تصمیم را بگیرید و شروع به خواندن کنید، درباره اش فکر کردید ؟ اما برای آنکه فکر کنید تا تصمیم بگیرید چه کار کردید؟ آیا برای نفس کشیدن، برای بیدار شدن و خوابیدن، برای ادامه تپش های قلب تان ، برای هضم غذا در دستگاه گوارش تان نیز فکر میکنید ؟ تصمیم میگیرید؟ آیا بر روی نفس کشیدن تان کنترل دارید ؟ اگر به نفس کشیدن فکر نکنید آیا این فرآیند قطع میشود؟ یا همان گونه که زمین و خورشید و کهشکان ها و جهان هستی به حرکت خود ادامه میدهند ، بدن تان و زندگی تان نیز به حرکت ادامه میدهد؟

لودویگ ویتگنشتاین و دیگر فیلسوفان «منطقی» مدرن سعی کرده اند این پرسش را با بیان اینکه هیچ معنایی ندارد و نباید پرسیده شود سرکوب کنند. به نظر آنها بیشتر مسائل فلسفی را باید با خلاص شدن از شر آنها حل کرد، به نظر می‌رسد طرح سوالاتی مانند «چرا این جهان برآمده از نوعی روان پریشی ذهنی ست؟» چرا که استفاده نادرست از کلمات، به این دلیل که این سوال معقول به نظر می رسد باعث سردرگمی خواهد شد،؟ در واقع این سوال به همان اندازه بی معنی است که پرسیدن "این جهان کجاست؟" خواهد بود!

با این حال، به نظر می‌رسد نقطه آغاز پیشرفت در مسیر آگاهی ، احساس شگفت زدگی ست که با مشاهده‌ی این جهان خواهیم داشت .

پس آیا نوعی انفعال که در این طرح حیرت انگیز از جهان وجود دارد؟ چیزی که واقعاً هرگز از طریق کانال های معمول برای پاسخ دادن به آن ، مثل ادیان و فلسفه های تاریخی، قابل تعریف و پاسخگویی نیست. ما اصول بنیادین زندگی را بارها و بارها تکرار کردیم، اما شاید هیچ کدام از مسائل، به گونه ای که ما امروز در این تمدن خاص آن را تجربه میکنیم قابل تعریف نیست. ما نمی دانیم که نادیده گرفتن این موضوع کار صحیحی ست یا اشتباه محض است، البته مسائل شناخت آگاهی نه به معنای سیاسی و اخلاقی، بلکه از این جهت قابل توجه است که دیدگاه عادی ما را نسبت به تمام زندگی و تمام هستی، و عقل سلیم ما را کاملا دگرگون می کند. البته ممکن است پیامدهای سیاسی و اخلاقی داشته باشد، اما هنوز هیچ ایده روشنی از این که تعریف آگاهی چیست ، نداریم. تاکنون این انقلاب درونی ذهن ، محدود به افراد نسبتاً منزوی بوده است. تا آنجا که من می دانم، هرگز به طور گسترده ، مشخصاً عمومی و جامع نبوده است. شاید اغلب توجه و تفکر به آگاهی حقیقی برای جوامع خیلی خطرناک تصور شده است. شاید تابویی ست پنهان در پس تابوهای دیگر. شاید این موضوع هسته اصلی تمام مشکلات و تابوهای جوامع انسانی باشد.

اما جهان در وضعیت بسیار خطرناکی قرار دارد و بیماریهای جدی اغلب مستلزم درمان فوری و پیش گیری کننده، مانند سرم پاستور برای هاری هستند. اینطور نیست که ما به سادگی سیاره زمین را با بمب های هسته ای منفجر کنیم، خود را با افزایش جمعیت خفه کنیم، منابع طبیعی خود را از طریق حفاظت ضعیف از بین ببریم، یا خاک و محصولات آن را با مواد شیمیایی و آفت کش هایی که به درستی درک نشده اند خراب کنیم. فراتر از همه اینها، این احتمال وجود دارد که تمدن، آنچه که قرار است در آینده بشناسیم، ممکن است یک موفقیت بزرگ در فناوری باشد، اما از طریق روش‌هایی که بیشتر مردم، آن را گیج کننده، ترسناک و سرگردان میدانند . زیرا تنها به یک دلیل، روشها مدام در حال تغییر خواهند بود و آن تمایل به بهتر شدن است. ممکن است مانند بازی ای باشد که در آن قوانین به طور مداوم تغییر می کنند بدون اینکه هرگز بطور واضح بیان شوند - بازی‌ای که بدون خودکشی نمی توان از آن کناره گیری کرد و در آن هرگز نمی توان به نسخه قدیمی تر بازی بازگشت.

اما مشکل انسان و تکنولوژی و درک آگاهی تقریباً همیشه به روش اشتباه بیان می شود. گفته می شود که بشریت ، یک طرفه تکامل یافته است و در قدرت فنی بدون هیچ گونه رشد قابل مقایسه ای در تکامل اخلاقی، یا، همانطور که برخی ترجیح می دهند بگویند، بدون پیشرفت قابل مقایسه در آموزش و تفکر عقلانی، رشد کرده است. با این حال مشکل اساسی تر است. ريشه موضوع در نحوه احساس و تصور ما از خود، به عنوان انسان، احساس ما از زنده بودن، وجود و هويت فردي است. ما از یک توهم، از یک احساس کاذب و تحریف شده از وجود خودمان به عنوان موجودات زنده رنج می بریم. بسیاری از ما این احساس را داریم که «من خودم» یک مرکز مجزا از احساس و کنش است که در درون و محدود به بدن فیزیکی زندگی میکند – مرکزی که با دنیای «بیرونی» افراد و اشیا «مقابله» میکند و از طریق حواس ارتباط برقرار میکند. با کیهانی هم بیگانه و هم عجیب اشکال گفتاری روزمره منعکس کننده این توهم است. "من به این دنیا آمدم." "شما باید با واقعیت روبرو شوید." "فتح طبیعت."

این احساس تنهایی و بازدیدکنندگان بسیار موقتی در کیهان در تضاد کامل با همه چیزهایی است که در مورد انسان (و همه موجودات زنده دیگر) در علوم شناخته شده است. ما «به این دنیا نمیآییم». از آن بیرون می آییم، مانند برگ های درخت. همانطور که اقیانوس "موج" می کند، جهان "مردم" می شود. هر فردی بیانی از کل قلمرو طبیعت است، عملی منحصر به فرد از کل جهان. این واقعیت به ندرت توسط اکثر افراد تجربه می شود. حتی کسانی که از نظر تئوری آن را درست میدانند، آن را حس نمیکنند یا احساس نمیکنند، اما همچنان از خود بهعنوان «خود»های جدا شده درون کیسههای پوست آگاه هستند.

اولین نتیجه این توهم این است که نگرش ما به دنیای «بیرون» تا حد زیادی خصمانه است. ما برای همیشه طبیعت، فضا، کوهها، بیابانها، باکتریها و حشرات را «تسخیر» میکنیم، بهجای اینکه یاد بگیریم در یک نظم هماهنگ با آنها همکاری کنیم. در آمریکا نمادهای بزرگ این فتح بولدوزر و موشک هستند - ابزاری که تپهها را به صورت قطعات مسطح در میآورد تا جعبههای کوچک ساخته شده از پرتابههای تیکتیک و پرتابههای بزرگ فالیک که آسمان را منفجر میکند. (با این وجود، ما معماران خوبی داریم که میدانند چگونه خانهها را در تپهها قرار دهند، بدون اینکه چشمانداز را خراب کنند، و ستارهشناسانی که میدانند زمین در حال حاضر راه خروجی در فضا دارد، و اولین نیاز ما برای کاوش در جهانهای دیگر، ابزارهای الکترونیکی حساس است که مانند چشمان ما دورترین اشیاء را به مغز ما خواهد آورد.) (1) نگرش خصمانه تسخیر طبیعت وابستگی متقابل اساسی همه چیزها و رویدادها را نادیده می گیرد - اینکه جهان فراتر از پوست در واقع امتداد بدن ماست - و به نابودی همان محیطی که از آن بیرون آمده ایم و کل زندگی ما به آن وابسته است ختم می شود.

دومین نتیجه احساس اینکه ما ذهنهایی جدا از هم در یک جهان بیگانه و عمدتاً احمق هستیم این است که هیچ عقل سلیمی نداریم، هیچ راهی برای درک جهانی که در آن توافق داریم نداریم. این فقط نظر من بر خلاف نظر شماست و بنابراین تهاجمی ترین و خشن ترین (و در نتیجه بی احساس) تبلیغ کننده تصمیم می گیرد. مجموعه ای از نظرات متضاد که با نیروی تبلیغات متحد شده اند، بدترین منبع کنترل ممکن برای یک فناوری قدرتمند است.

بنابراین ممکن است به نظر برسد که نیاز ما به یک نابغه برای اختراع دین جدید، فلسفه زندگی و دیدگاهی از جهان است که برای اواخر قرن بیستم قابل قبول و به طور کلی قابل قبول است و از طریق آن هر فردی می تواند احساس کند که جهان به عنوان یک کل و زندگی خود او به طور خاص معنی دارد. این، همانطور که تاریخ بارها نشان داده است، کافی نیست. ادیان تفرقه افکن و دعوا هستند. آنها نوعی تکآدمی هستند، زیرا به جدا کردن «نجاتیافته» از «لعنتشده»، مؤمنان واقعی از بدعتگذاران، درونگروهی از گروههای بیرونی بستگی دارند. حتی لیبرالهای مذهبی هم بازی «ما از شما تحملتر هستیم» را بازی میکنند. علاوه بر این، زمانی که نظامهای آموزه، نمادگرایی و رفتار، ادیان به نهادهایی تبدیل میشوند که باید به وفاداری فرمان دهند، از آنها دفاع کرد و «پاک» نگه داشت، و - چون همه باورها امیدی پرشور و در نتیجه سرپوشی برای شک و تردید و عدم اطمینان است - ادیان. باید تبدیل شوند. هر چه افراد بیشتری با ما موافق باشند، ناامنی آزاردهنده در مورد موقعیت ما کمتر می شود. در نهایت فرد متعهد می شود که مسیحی یا بودایی باشد که ممکن است در قالب دانش جدید باشد. ایدههای جدید و غیرقابل هضم باید در سنت دینی، هر چند ناسازگار با آموزههای اصلی آن، پراکنده شود، تا مؤمن بتواند همچنان موضع خود را بگیرد و بگوید: «من قبل از هر چیز پیرو مسیح/محمد/بودا یا هرکس دیگری هستم. " تعهد غیر قابل برگشت به هر دینی فقط خودکشی فکری نیست. این بی ایمانی مثبت است زیرا ذهن را به روی هر بینش جدیدی از جهان می بندد. ایمان، بیش از هر چیز، گشاده رویی است - عمل اعتماد به ناشناخته ها.

یک شاهد یهوه پرشور یک بار سعی کرد مرا متقاعد کند که اگر خدای عشق وجود داشت، قطعاً کتاب درسی قابل اعتماد و خطاناپذیری را برای هدایت رفتار در اختیار بشر قرار می داد. من پاسخ دادم که هیچ خدای مهربانی ذهن انسان را با سفت و سخت و ناسازگار ساختن آن چنان نابود نمی کند که برای همه پاسخ ها به یک کتاب، کتاب مقدس وابسته است. زیرا استفاده از کلمات، و در نتیجه یک کتاب، به معنای اشاره به دنیایی از زندگی و تجربه است که صرفاً کلمات یا حتی ایده نیست. همانطور که پول ثروت واقعی و قابل مصرف نیست، کتاب هم زندگی نیست. بت کردن کتاب مقدس مانند خوردن ارز کاغذی است.

بنابراین کتابی که دوست دارم به فرزندانم بدهم، خود لغزنده خواهد بود. آنها را به حوزه جدیدی سوق می دهد، نه تنها ایده ها، بلکه تجربه و احساس. این یک داروی موقت خواهد بود، نه یک رژیم. یک نقطه عزیمت، نه یک نقطه مرجع دائمی. آنها آن را میخواندند و کارشان را تمام میکردند، زیرا اگر خوب و واضح نوشته میشد، مجبور نبودند بارها و بارها برای معانی پنهان یا برای روشن شدن آموزههای مبهم به آن برگردند.

ما به دین جدید یا کتاب مقدس جدید نیاز نداریم. ما به یک تجربه جدید نیاز داریم—احساس جدیدی از «من» بودن چیست. نقطه ضعف (که البته دیدگاه راز و عمیق است) در مورد زندگی این است که احساس عادی ما از خود یک حقه یا در بهترین حالت، یک نقش موقتی است که ما در حال ایفای آن هستیم، یا مجبور به ایفای آن هستیم - با نقش خودمان. رضایت ضمنی، همانطور که هر فرد هیپنوتیزم شده اساساً مایل است که هیپنوتیزم شود. قویترین تابوهای شناخته شده، تابویی است که بدانیم واقعاً چه کسی یا چه چیزی در پشت نقاب نفس ظاهراً جدا، مستقل و منزوی خود قرار دارید. من به شناسه یا ناخودآگاه وحشیانه فروید به عنوان واقعیت واقعی پشت چهره شخصیت فکر نمی کنم. فروید، همانطور که خواهیم دید، تحت تأثیر مد قرن نوزدهمی به نام «تقلیل گرایی» قرار داشت، نیازی کنجکاو برای از بین بردن فرهنگ و هوش انسانی با نامیدن آن محصول فرعی نیروهای کور و غیرمنطقی. پس آنها برای اثبات اینکه انگور میتواند روی بوتههای خار رشد کند، بسیار سخت کار کردند.

همانطور که اغلب اوقات، آنچه ما سرکوب کردهایم و نادیده گرفتهایم، به طرز شگفتآوری آشکار است. مشکل این است که آنقدر واضح و اساسی است که به سختی می توان کلماتی برای آن پیدا کرد. آلمانی ها آن را Hintergedanke می نامند، دلهره ای که به طور ضمنی در پس ذهن ما نهفته است که ما به راحتی نمی توانیم آن را حتی برای خودمان بپذیریم. احساس «من» بهعنوان یک مرکز تنها و منزوی وجود، چنان قدرتمند و عام است، و برای شیوههای گفتار و تفکر ما، قوانین و نهادهای اجتماعی ما آنقدر اساسی است که نمیتوانیم خودبودن را جز به عنوان چیزی سطحی در طرح تجربه کنیم. از کیهان به نظر می رسد من نور کوتاهی هستم که فقط یک بار در تمام اعصار زمان می درخشد - موجودی کمیاب، پیچیده و بسیار ظریف در حاشیه تکامل بیولوژیکی، جایی که موج زندگی به صورت فردی، درخشان و چند رنگ منفجر می شود. آن درخشش را برای لحظه ای می ریزد تا برای همیشه ناپدید شود. تحت چنین شرطیسازی غیرممکن و حتی پوچ به نظر میرسد که بفهمم من به تنهایی در قطره نیستم، بلکه در کل موج انرژی که از کهکشانها تا میدانهای هستهای بدن من را شامل میشود، زندگی میکنم. در این سطح از هستی، «من» بی اندازه پیر هستم. فرم های من بی نهایت هستند و آمدن و رفتن آنها صرفاً نبض ها یا ارتعاشات یک جریان واحد و ابدی انرژی است.

مشکل درک این موضوع این است که تفکر مفهومی نمی تواند آن را درک کند. گویی چشم ها سعی می کنند مستقیماً به خود نگاه کنند، یا انگار می خواهند رنگ یک آینه را بر حسب رنگ های منعکس شده در آینه توصیف کنند. همانطور که بینایی چیزی بیش از همه چیز است، اساس یا "زمینه" وجود و آگاهی ما را نمی توان بر حسب چیزهای شناخته شده درک کرد. بنابراین، ما مجبور هستیم که از طریق اسطوره از آن صحبت کنیم - یعنی از طریق استعاره ها، تشبیهات و تصاویر ویژه ای که می گویند چگونه است و آن چیزی که هست متمایز است. در یک افراط از معنای آن، "اسطوره" افسانه، دروغ، یا خرافه است. اما در مورد دیگر، «اسطوره» تصویری مفید و پربار است که به وسیله آن زندگی را تا حدودی معنا می کنیم که می توانیم نیروهای الکتریکی را با مقایسه آنها با رفتار آب یا هوا توضیح دهیم. با این حال، «افسانه» در این معنای دوم، نباید به معنای واقعی کلمه در نظر گرفته شود، همانطور که الکتریسیته را نباید با هوا یا آب اشتباه گرفت. بنابراین در استفاده از اسطوره باید مراقب بود که تصویر را با واقعیت اشتباه نگیرید، که مانند بالا رفتن از تابلوی راهنما به جای دنبال کردن جاده است.

پس اسطوره، شکلی است که وقتی بچهها آن سؤالات اساسی متافیزیکی را که به آسانی به ذهنشان خطور میکند از من میپرسند، سعی میکنم به آن پاسخ بدهم: "جهان از کجا آمده است؟" "چرا خدا دنیا را آفرید؟" "قبل از تولدم کجا بودم؟" "مردم وقتی می میرند کجا می روند؟" بارها و بارها متوجه شدم که به نظر می رسد آنها از یک داستان ساده و بسیار قدیمی راضی هستند که چیزی شبیه به این است:

"هیچ زمانی نبود که جهان شروع شود، زیرا مانند یک دایره می چرخد ​​و هیچ جایی در دایره ای وجود ندارد که از آنجا شروع شود. به ساعت من نگاه کنید که زمان را نشان می دهد؛ می چرخد ​​و بنابراین دنیا بارها و بارها تکرار می شود، اما همانطور که عقربه ساعت به دوازده می رسد و تا شش پایین می آید، روز و شب، بیداری و خواب، زندگی و مردن، تابستان و زمستان وجود دارد. هیچ کدام از اینها را بدون دیگری نداشته باشید، زیرا نمیتوانید بفهمید سیاه چیست مگر اینکه آن را در کنار سفید یا سفید را در کنار سیاه دیده باشید.

به همین ترتیب، زمان هایی وجود دارد که دنیا هست، و زمان هایی که نیست، زیرا اگر جهان برای همیشه و همیشه بدون استراحت پیش می رفت، به طرز وحشتناکی از خودش خسته می شد. می آید و می رود. حالا می بینید؛ حالا شما این کار را نمی کنید. بنابراین چون از خودش خسته نمی شود، همیشه بعد از ناپدید شدن دوباره برمی گردد. مانند نفس شما است: داخل و خارج می شود، داخل و خارج می شود و اگر سعی کنید همیشه آن را نگه دارید احساس وحشتناکی خواهید داشت. این نیز مانند بازی مخفی کاری است، زیرا یافتن راه های جدید پنهان شدن و جستجوی کسی که همیشه در یک مکان پنهان نمی شود همیشه سرگرم کننده است.

"خدا همچنین دوست دارد مخفیگاه بازی کند، اما چون چیزی خارج از خدا وجود ندارد، کسی جز خودش نیست که با او بازی کند. اما او با تظاهر به اینکه خودش نیست بر این سختی غلبه می کند. این روش پنهان شدن اوست. از خودش.او وانمود می کند که من و تو هستیم و همه مردم دنیا، همه حیوانات، همه گیاهان، همه سنگ ها و همه ستاره ها. در این راه او ماجراهای عجیب و شگفت انگیزی دارد که برخی از آنها عبارتند از وحشتناک و ترسناک اما اینها درست مثل رویاهای بد هستند، زیرا وقتی بیدار شود ناپدید می شوند.

حالا وقتی خدا مخفی بازی میکند و وانمود میکند که من و شما هستیم، آنقدر خوب این کار را انجام میدهد که مدت زیادی طول میکشد تا به یاد بیاورد کجا و چگونه خود را پنهان کرده است. اما تمام لذتش همین است - فقط کاری که او میخواست انجام دهد. او نمی خواهد خیلی سریع خودش را پیدا کند، زیرا این باعث خراب شدن بازی می شود. به همین دلیل است که برای من و شما خیلی سخت است که بفهمیم ما خدایی در لباس مبدل هستیم و وانمود می کنیم که خودش نیستیم. اما وقتی بازی به اندازه کافی ادامه داشته است، همه ما بیدار می شویم، از تظاهر کردن دست می کشیم و به یاد می آوریم که همه ما یک خود واحد هستیم - خدایی که همه آنچه هست و تا ابد زندگی می کند.





رابطه جنسیعجیب غریبموجودات زندهمرد زنآگاهی
گویند فلان سلطنتی می‌راند / بهمان بد و نیک ملک نیکو داند بیهوده به ریش خویشتن می‌خندند کاین کار کسی دگر همی‌گرداند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید