تنها میتوانم این شعر ایرج میرزا را در بیان غمی که از دست رفتن پیروز بر دلم نشاند را بنویسم:
آفرین ها به ثبات و به وفاداری تو
پر و پا قرصی و رک گویی و پاداری تو
که گمان داشت که این شور به پا خواهد شد
هر چه دزد است ز نظمیه رها خواهد شد
دزد کت بسته رئیس الوزرا خواهد شد
دور ظلمت بدل از دور ضیا خواهد شد
مملکت باز همان آش و همان کاسه شود
لعل ما سنگ شود لؤلؤ ما ماسه شود
این رئیس الوزرا قابل فراشی نیست
لایق آن که تو دل بسته او باشی نیست
در بساطش بجز از مرتشی و راشی نیست
همتش جز پی اخاذی و کلاشی نیست
گر جهان را بسپاریش جهان را بخورد
ور وطن لقمه نانی شود آن را بخورد
از بیانات رئیس الوزرا با دو سه تن
کرده یک رنده تآتری و فرستاده به من
که کند دیدۀ ابناء وطن را روشن
من هم الساعه دهم شرح بر ابناء وطن
تا بدانند چه نیکو امنایی دارند
چه وطن خواه رئیس الوزرایی دارند
خطاب به وزیر الوزرا:
یک دو روزست دگر دست به کاری نزنی
لیرهای میر را از گوشه کناری نزنی
دشت و فتحی نکُنی دخل و قماری نزنی
نروی مارُخ و دزدیه شکاری نزنی
چه شنیدی که بدین گونه نه هراسان شدهای؟
مگر آشفتهٔ اوضاع خراسان شدهای؟
این وطن مایهٔ ننگ ست، پی دخلت باش
هر چه گویند، جفنگ ست، پی دخلت باش
شهر ما شهر فرنگ ست، پی دخلت باش
پای این قافله لنگ ست، پی دخلت باش
دست و پا کن، که خریدِ چمدان باید کرد
فکر کالسکۀ راهِ همدان باید کرد
پیشکار جواب گوید:
دم مزن قافیه تنگ ست، بیا تا برویم
کُلُنِل بر سر جنگ ست، بیا تا برویم
نه دگر جای درنگ ست، بیا تا برویم
قصّهٔ توپ و تفنگ ست، بیا تا برویم
هر چه از مردم بیچاره گرفتیم، بس است
بیش از این، فکرِ مداخل شدن ما هوس است
قوام السلطنه گوید:
وِل مگو، گوش به گفتار تو نادان ندهم
من سلامیّ و سِدِه را، ز کف آسان ندهم
من به ژاندارم اگر جان بدهم، نان ندهم
اسب و اسباب، به ژاندارم خراسان ندهم
زنده باشم من و کالسکۀ من ضبط شود؟
می زنم تا همه جا، گر همه جا خَبط شود
سی و شش اسبِ گران مایه، ز من، کُلنِل زد
سی و شش داغِ برافروخته ام، بر دل زد
بر جِراحاتِ من از بی نمکی فلفل زد
پاک بر روزنۀ دَخلِ خراسان گِل زد
با چنین حادثه، گر من نستیزم چه کنم؟
خونِ سرتاسرِ این مُلک نریزم، چه کنم؟
تو مپندار که نه شاه و نه رهبر باقیست
نه دگر روح و رمق در تنِ کشور باقیست
تا دوسر کرده به سَنگان و به لنگر باقیست
عاقل آسوده بُوَد تا به جهان خر باقیست
می کنم حُکم و همه حکمِ مرا گوش کنید
وز شعف، مصلحتِ خویش فراموش کنید
من به هر حیله بُوَد، مقصد خود صاف کنم
به خوانینِ خراسان دو تلگراف کنم…
وعده از جانب شَه، رتبه و الطاف کنم
دست خطی، دو سه بر قاین و بر خواف کنم
هم دیوان صفت، قوۀ خود جمع کنند
ریشِ ژاندارمری و ریشۀ خود قَمع کنند
یک نفر دوست دانا در آن مجلس بوده می گوید:
گوش کن عقلِ من از خِسَّت تو بیشترست
اینقدر جوش مزن، جوش زدن بی ثمرست
شُکرللّه که ترا در همه جا سیم و زرست
جان که باقیست ضررهایِ دگر مختصرست
خیز و هر جایِ فرنگستان خواهی که برو
بیش ازین باعثِ خون ریختنِ خلق مشو
آتش فتنه ز هر گوشه برافروخته شد
خَرمن هستیِ مسکین و غنی سوخته شد
هر قدر پول که می خواستی اندوخته شد
پارگیهایِ خراسان تو هم دوخته شد
بیش ازین صرفه ازین مُلک پریشان نَبَری
غیر بد نامیِ آشوب خراسان نبری
دیگری گفت:
امشب اوقات شریف تو چرا خندان نیست
راستست اینکه ضرر بابِ دلِ انسان نیست
لیک این مایه ضرر را عظمت چندان نیست
وز سلامی و سِده صرف نظر آسان نیست
که به کُشتن بدهی خیلِ مسلمانان را
دشمن خویش کنی قاطبه ایران را
وانگهی کیست که فرمان ترا گوش کند
از برای دلِ تو جامِ بلا نوش کند
کیست آن خَر که مر این نکته فراموش کند
زن و فرزند به راهِ تو سیَه پوش کند
که نجنگیده و ننشانده فرو کینهٔ تو
ناگهان سر بِرِسَد دورهٔ کابینهٔ تو
در من از تقویتِ کارِ تو کوتاهی نیست
لیک از این بیشترم قوّه ی همراهی نیست
شاه را نیز از اعمالِ تو آگاهی نیست
در من آنقدر خیانت که تو می خواهی نیست
لیک تا چند توان مسأله را پنهان کرد؟
شاه را غافل و یک ناحیه را ویران کرد؟
بکن آن کار که کَردَست وثوق الدوله
نه دگر کج شود از بهر وطن نه چَوله
والس می رقصد با مادموازل ژاکوله
در هتل مقعد خود پاک کند با هوله
برده پولی و کنون با دل خوش خرج کند
متّصل قِر دِهَد و فِر زَنَد و فرج کند
حالیه وقت فرنگ است بجنبان تنه را
با خودت نیز ببر مُعتمدالسّلطنه را
نیست در خارج لذّت سفر یکتنه را
از تنِ مالیۀ مُلک بِکَن این کَنِه را
بگذار آتش افروخته خموش شود
ضرَرِ اسب و سِدهِ نیز فراموش شود