ویرگول
ورودثبت نام
key
key
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

داستان سفر به زندان!

بند ۰

اولین بار که راجع به زندان فکر کردم، سه چهار سال پیش بود. یادم نیست بحثش از کجا شروع شد، اما تو جمع دوستام وسط شوخی راجع به زندان، با خودم فکر کردم خیلی محیط جالبی باید داشته باشه! اون زمانها عاشق سفرهای عجیب بودم و دنبال هیجانهای تازه بودم. و اون روز مطمعن بودم جزو تجربه‌های زندگیم زندان هم باید باشه! البته که دوستام زیاد باهام موافق نبودن :)

سه سال پیش اکیپ دوستای ما این شکلی بود. کوله به دوشهایی که با هم زندگی و سفر می‌کردیم.
سه سال پیش اکیپ دوستای ما این شکلی بود. کوله به دوشهایی که با هم زندگی و سفر می‌کردیم.


دفعه دوم، پارسال بود، داشتیم راجع به آدمهایی که پای اعتقادشون وایسادن و براش زندان هم رفتن تا تغییری که میخوان رو تو دنیا و جامعه‌شون ایجاد کنن، حرف می‌زدیم. کارشون به نظرم خیلی تحسین برانگیز بود. داشتم فکر می‌کردم با یه نگاه از دور به زندگی، لذت یه همچین کارها و تجربه‌هایی عمیقتر و مداوم‌تره.

اما دفعه سوم توی جمع دوستام نبودم دیگه. با بهترین دوست و البته هم جرمم ارشاد، توی کلانتری بودم و داشتم یه پلاکادر شماره‌دار روی سینه‌م می‌گرفتم که ازم عکس بگیرن و بفرستنمون به زندان. دوربین فلاش زد و اینبار من داشتم فکر می‌کردم اونجا که می‌رم چی‌کارا می‌تونم بکنم و چیا لازم دارم: دفتر، خودکار و خوراکی.

توی ماشین پلیس، در داه زندان!
توی ماشین پلیس، در داه زندان!


تا یک ساعت قبلش تو دادگستری از این اتاق به اون اتاق فرستاده می‌شدیم و داشتم صدای قلبم رو از تو دهنم می‌شنیدم! اما بعدش آروم شدم. حتی پر از انرژی و هیجان شدم و با همه شوخی می‌کردم. با همه ۵۰۰هزار مامورهایی که ازمون اثر انگشت می‌گرفتن، سربازها، نگهبانها، حتی شخصِ پلیسِ اطلاعاتی که به شکل وحشیانه‌ای ریخت تو خونه‌مون و تا تونست بهمون توهین کرد بگو بخند می‌کردم!



بند ۱

بعد از عکاسی و انگشت‌نگاریها وارد بند یک شدیم. بهش بند قرنطینه هم می‌گفتن و همه غیر از چند نفر تازه‌وارد بودن، چند روزی مهمون این بند هستن تا به بقیه بندها تقسیم بشن.

تنها تفریح اونجا سیگار کشیدن بود و حدس بزنین چی! من و ارشاد اون دو تا خلافکار عجیبایی بودیم که سیگار نمی‌کشن و همه با انگشت نشونمون می‌دادن!

اما ما یه تفریح دیگه برا خودمون داشتیم: گاسیپ. کارمون شده بود به رفتار آدمها توجه کنیم و از روابطشون سر در بیاریم:

آرایشگرِ بند جزو ساکنین دراز مدت بند یک بود و البته جزو معدود افرادی که تخت داشتن! بقیه روی زمین بدون بالش و دو، سه نفر با یه پتو می‌خوابیدن! تختش طبقه‌ی سوم کنار پنجره بود. کلی گلدون سرسبز لبه‌ی پنجره‌ی شخصی‌ش داشت. کاملن وی-آی-پی! صبح‌ها که بیدار می‌شد، پنجره رو باز می‌کرد و با اسپری سلمونی به گلهاش آب می‌پاشید. بعد آینه رو به دستگیره‌ی پنجره آویزون می‌کرد و موهای قشنگش رو با حوصله شونه می‌کشید. همه ازش حساب می‌بردن، نه به خاطر هیکل گنده‌ش، چون اگه با کسی بد می‌شد همون روز می‌رفت انفرادی یا بند ۵. مسعول برقراری نظم در بند بود و حرفش پیش مسعولین زندان برو داشت. بهش گفتم سیبیلهای من رو نزن! گفت نمی‌شه، نظم اینجا حرف اول رو می‌زنه! گفتم منظمن ها! و دست راست و چپم رو کشیدم رو دو طرف سیبیلهای دسته موتوریم. توجهی نکرد و ماشین سلمونی رو روشن کرد.

با اینکه از ما خوشش میومد و یه شوخیهای ریزی باهامون می‌کرد، اما گاهی یه هو خیلی جدی می‌شد مثلن ازش پرسیدم کی این زندان رو رنگ زده؟ خوشرنگه. هیچ جوابی نداد! اینجوری بود که اگه از حرفت خوشش نمی‌اومد اصلن نمی‌شنویدش!

فقط یه نفر بود که تو بند از آقای آرایشگر بالاتر بود: وکیل بند. وکیل بند یه مرد متشخص و نسبتن مسن بود که با آرامش و طمانینه راه می‌رفت. یه عصا زیر دست چپش بود که گاهی با اون عصا با آدمها حرف می‌زد: به لبه‌ی تخت میزد و یه نفر می‌دوید تخت رو مرتب می‌کرد، روی میز می‌زد و میز جابه‌جا می‌شد!

برعکس آرایشگر، وکیل بند زیاد با ما حال نمی‌کرد. همین باعث شد کارت تلفن و کارت بانک بهمون نرسه و این یعنی با بیرون نمی‌تونیم حرف بزنیم و چیزی جز آب‌رُب روی برنج (برای ناهار) و آب لوبیا با بربری (برای شام) نداشته باشیم که بخوریم.

اما روز دوم سر یه ماجرای اتفاقی رابطه‌م با وکیل بند خوب شد. از صبح خبری ازش نبود و وقتی طرفای ظهر سر و کله‌ش پیدا شد لباسای همیشگیش تنش نبود، لباساش لکه‌های رنگ روش پاشیده شده بود. زود رفتم طرفش و ازش پرسیدم پس شما رنگ‌کاری زندان رو کردین درسته؟ یه نگاه بم کرد و پرسید: بچه کجایی؟! گفتم بروجرد. گفت: دو ساله که دارم زندان رو رنگ می‌کنم. گفتم خیلی خوشرنگه. چقدر رنگهای خوبی استفاده کردین. گفت رنگ بنفش و یاسی احساس آرامش و نشاط به آدم می‌ده. قبل از این رنگ زندان قرمز و سیاه بود. گفتم خیلی خوشحالم که اون موقع نیومدم اینجا :) لبخند زد.

خوشحال از اطلاعات جدیدی که به دست آورده بودم اومدم به ارشاد گفتم فهمیدم که آرایشگر با وکیل بند سرِ لجه! برای همین بوده که بهم نگفت کی زندان رو رنگ زده! حتمن برای سِمت وکیل بندی باهاش در رقابت بوده.

درِ ورودی زندان. آقای وکیل بند رنگش کرده.
درِ ورودی زندان. آقای وکیل بند رنگش کرده.


همون روز، یک ساعت بعد این مکالمه، اسمامون رو صدا زدن: کیوان و ارشاد بیاین "زیرِ هشت". دروازه‌ی ورودی و خروجی بند رو بهش می‌گفتن زیر هشت و قرار بود از اونجا به بند ۳ منتقل بشیم. حیف که وقت نشد بیشتر با وکیل بند صمیمی بشم و صحبت کنم. الان که دارم اینا رو می‌نویسم دلم براش تنگ شده. دلم برا کسای دیگه هم تنگ شده. مثلن یه پسره بود از خرم‌آباد، مهران، که هر وقت منو می‌دید بهم می‌گفت چطوری بچه پاریس کوچولو! پسر بامزه‌ای بود ولی اِفه‌هایِ پولداری‌ای که میومد باعث می‌شد بقیه زیاد باهاش حال نکنن. اینجوری بود که هِی دَم از کفشای آدیداسم فلانه و عینک چند میلیونیم بهمانه می‌زد. اما طنزش اینجا بود که رفیق پولدارمون به خاطر ۳۰۰ هزار تومن تو زندان بود. تازه هم خودش هم زنش! البته که می‌گفت بی‌گناهه. کلن اونجا همه بی‌گناه بودن :)) ما هم که بی‌گناه بودیم!

مهران شبها چند نفر رو دور خودش جمع می‌کرد و براشون از پارتی‌هایی که رفته بود و دختراش می‌گفت. اونا هم هِی چشمشون برق می‌زد! بعد برای اینکه دروازه‌ی بهشت رو کامل بهشون نشون بده می‌گفت: ببین پارتی رفتن مثل زنجیر می‌مونه، وارد یکیشون که بشی به بعدی دعوت میشی. دیگه می‌تونی اینقدر بری که ازش خسته بشی. و چشماهای اونا هم داد می‌زد که خستگی ناپذیرن!



بند۳

تو بند۳ کسی نمی‌گفت که بی‌گناهه. کسی جرمش رو پنهان نمی‌کرد. اکثرن یا به خاطر دزدی اونجا بودن یا به خاطر فروش مواد. تو مراسم صبحگاه افسر از تازه‌واردها می‌خواست که خودشون رو معرفی کنن. معرفی شامل نام، نام خانوادگی و جرم بود! ما جرممون رو گفتیم قمار. در واقع ما به اتهام "راه‌اندازی خانه‌ی فساد و قمار" اونجا بودیم ولی طبق تجربه فهمیده بودیم که حوصله‌ی شنیدن کامل جرممون رو ندارن! از طرفی هم من دوست نداشتم براشون توضیح بدم به خاطر این ما رو گرفتن که تو خونه‌مون چند تا مهمونِ دختر داشتیم. از برداشتها و نگاهشون به این قضیه خوشم نمی‌اومد. برا همین به اختصار گفتم قمار! شانس آوردیم کسی اونجا بلد نبود که بهمون بگه بیا بازی کنیم! چون من که بلد نبودم و همون یه نصفه نون سهمیه‌ی روزم رو هم می‌باختم! این اتهام رو به خاطر این زده بودن که تنها مدرک جرمی که توی خونه‌مون کشف کرده بودن یه بسته پاسور بود که نمی‌دونم کی و کِی اونجا جا گذاشته بود.

من و ترانه مشغول رنگ کردن استخرِ باغمون (ایسه) بودیم که پلیسها ریختن تو خونه! این باغ رو ما با رویای داشتن جایی آزاد و رها که حالِ آدما رو خوب کنه می‌ساختیم.
من و ترانه مشغول رنگ کردن استخرِ باغمون (ایسه) بودیم که پلیسها ریختن تو خونه! این باغ رو ما با رویای داشتن جایی آزاد و رها که حالِ آدما رو خوب کنه می‌ساختیم.


یکی که با ما وارد بند۳ شده بود جرمش رو گفت قاچاق مواد. افسره به طعنه گفت نه اینکاره نیستی! بعد پرسید دفعه چندمته که میای زندان؟ جواب داد دفعه سوم. افسر گفت: نوچ، پس معلومه اینکاره نیستی! (منظورش این بود که تو جوجه خلافکاری بیش نیستی) بغیه هم خندیدن! بغلدستیم یواش گفت اون که رکابی پوشیده رو میبینی اون گوشه؟ دفعه هیژدهمشه! دو نفر دیگه رو هم بم نشون داد که جرمشون قتل بود. جرم خودش دزدی بود. همون روز، در بیرون زندان، برادر من باید میرفت دادگستری برای پیگیری پرونده‌ی دزدی گوشی موبایل آیفون ۱۰ اش! روز آخری بود که میتونست این کار رو بکنه ولی تصمیم گرفته بود که بی‌خیال آیفونش بشه و بیاد گیلان که برای ما وثیقه بذاره و آزادمون کنه.

برادرم سعید، جلوی در زندان و مشغول کارای وثیقه برای آزادیِ ما.
برادرم سعید، جلوی در زندان و مشغول کارای وثیقه برای آزادیِ ما.


آیفونش رو همونجوری ازش دزدیده بودن که هفت هشت سال پیش یه نفر کلاه من رو دزدید. یه کلاه کپ داشتم که تازه خریده بودمش و خیلی دوسش داشتم. باهاش احساس می‌کردم خیلی پسرِ کولی شدم :دی یه بار وقتی داشتم سوار تاکسی می‌شدم یه موتوری اومد از سرم برداشت و رفت. خیلی زورم گرفت. حاضر بودم هر کاری کنم که اون لعنتی رو بگیرم. داداشم هم آیفونش رو خیلی دوست داشت. با کلی سختی پول رسونده بود به دوستش استو تو آمریکا و استو فرستاده بودش ایران و بعد لاک شده بود و برای رجیستر کردنش دوباره از مرز خارجش کرده و برگردونده‌ش. اما خیلی خوشحالم که داداشم بین آیفونش و آزادی ما، ما رو انتخاب کرد.

روز آخر حرکت هر ثانیه‌ی عقربه یک ساعت طول می‌کشید. گشنگی خیلی داشت بهم فشار می‌آورد، کاری هم برای انجام دادن نداشتیم و هیچ جوری نمی‌شد خودمون رو سرگرم کنیم. آدمهای بند ۳ هم بیشتر به فکرِ سواستفاده‌ی مالی ازمون بودن و نمی‌شد ارتباط ارزشمندی باهاشون برقرار کرد. هیچ مکالمه‌ی با کیفیتی نمی‌تونستی داشته باشی و همه‌ی حرف‌ها حول اتفاقات سطحی می‌چرخید. اونجا بود که فهمیدم ۲ تا چیز هست که اگه نباشه حالم خوب نیست: غذا خوردن و ارتباط با آدما (مخصوصن دخترا).

رفتم پیش ارشاد که کشف جدیدم رو بهش بگم. همون موقع اِسمامون رو صدا زدن: کیوان و ارشاد بیاین زیرِ هشت. آزادین. خوشحال شدم، به اندازه‌ی همه غذاها و همه دخترهای دنیا خوشحال شدم!

زندگیپلیسآزادیترسسفر
داستانهای سوپر صادقانه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید