اوه پسر عزیزم
مامان خیلی دوستت دارد
ببخش که تا بودی بهت نگفتم
زمانی که دخترک کوچکی بودم همیشه لالایی هایه من برای عروسک های مو طلایی ام حرف اول را میزد اما نمیدانم چه شد که لالایی خدا برایت گوشنواز تر بود که اغوش مرا به او ترجیح دادی.
روز به دنیا امدنت:
خستگی جانی؛ ولی شادی بسیار زیادِ روحم را حس میکردم و بیقرار برایه بغل کردنت.
چین خودگی دستان و پاهایت قند دلم را آب کرده بود، گونه هایه سرخ مژه هایی که فقط تعداد کمی از بچه ها در هنگام تولد دارند را، تو داشتی. انگشتان لاک خورده به رنگ صورتیکم رنگ. لبخند ملیح، و دوباره عروسک خوابآلود من خواب رفت.ین خودگی دستان و پاهایت قند دلم را آب کرده بود، گونه هایه سرخ مژه هایی که فقط تعداد کمی از بچه ها در هنگام تولد دارند را، تو داشتی. انگشتان لاک خورده به رنگ صورتیکم رنگ. لبخند ملیح، و دوباره عروسک خوابآلود من خواب رفت.
ماه ها گذشت و سال ها امدند و رفتند
ذوق اولین کلمهات:
درست وسط خیابان زیر آفتاب، در لابه لایه جیغ هایت ماممااان مامااااان؛ شنیدم ک بعد دوباره در جیغ هات گم شدند.«جانم اشکالی ندارد گرمازده شدی»
بعدعه شنیدن صدای زیبایت دلم آرام گرفت کودکم زبانی دارد و حرف میزند خدا را شکر زبانش سالم است.
ولی هیچ طول نکشید که دوباره ناآرامی هایم از سر گرفته شد حالا کودک بی زبانم تبدیل به طوطی سخنگو شده بود، و خب تنها تلاش بی وقفانه آن روز هایم این بود که کلمات کوچه وخیابان ممنوع وتذکری آمیخته با خجالت به بزرگان جمع های تند و تیز.
چهار سال تلاشم برایه آموزش و ادب تو جواب داد و حالا مطمین بودم پسری مهربان و با قلبی پاک را به مدرسه هدایت میکنم.
روز اول مدرسه ات:
«بهترینم، مراقب خودت باش» و کلی حرف دیگه که همه روز اول مدرسه به بچه هایشان میزنند...
تو رفتی؛ بی معطلی، همان اول مشت دستت را با شکلات هایی که جولویت تعارف شد پر کردی و به سمت کلاس می دویدی ولی حرص شکلات وسط راه نگهت داشت و یکی دوتا را خوردی.
یادمه اون روز برایم روز عجیبی بود، راستش دلم برایت لک زده بود نه از اون دلتنگی های الکی، برایه لحظه به لحظه یه دیروز اش که با هم بودیم دلم تنگ شده بود اما دلتنگی ظهر به پایان میرسید ولی حالا این فراق هیچ پایانی ندارد.
تو هر ظهر با خاطرات رنگارنگ و البته شلوغ پلوغی به خانه می آمدی، از همان اول اصرار داشتی اسم همه همکلاسی هایت را بدانم، اینکه با دوستت چیکار کردی، زنگ چندم خوراکی هایت را خوردی وکلی حرف های کلاس اولی.
روز های اخر:
سخت بود به معنای واقعی کلمه، تو پرقدرت میجنگیدی و من هر روز ضعیف تر میشدم، پسر کوچولو من حالا دور از اسباب بازی هاش دور از مدرسه و مدادو دفتراش بین یه عالم دکتر گیر کرده که هر روز هر کدوم چیز جدیدی میگن
تا اینکه یه روز فقط باهم بودیم؛ کل روز بدون ازمایشی بدون دکتری فقط با هم دنبال معجزه میگشتیم اما...
دوباره خانه این دفعه بدون تو:
یه چیز کمه یه چیز که نه هزار چیز کمه هنوز هم کَمه اما عادت شده، ماشنای رنگارنگت دفترات که داشتن حرف ب تمرین میکردن همه اینا تویه کمد حبس شدن ولی باز همه چی منو یاد تو میندازه.
ای کاش گفتن هایم فایده ای ندارد گریه کردن غصه خوردن؛ حتی دلم نمی اید از اینکه این قدر زود تنهایم گذاشتی ازت غصه به دل بگیرم.ای کاش گفتن هایم فایده ای ندارد گریه کردن غصه خوردن؛ حتی دلم نمی اید از اینکه این قدر زود تنهایم گذاشتی ازت غصه به دل بگیرم.
فقط بدان تکه ای از وجودم را با خودت به آسمان بردی و من ماندمو یک قلب نصفه نیمه. ولی میدانم برایه تو هم دل کندن سخت بود. پس با همهی وجود تنهایی ام را بغل میکنم و خودم را با نبودنت وفق میدم تا تو هم آنجا آرامتر باشی.
«از طرف مادرت»