چقدر گمشده...
چه غریبانه، گل های زیبای من در باتلاق فرو رفته اند...
و زندگی که دیگر نفس نمیکشد...
خسته از تکرار روز ها...
این تکرار تکرار تکرار... تا کجا ادامه دارد...
شادی های غمناک و ذوق مرگ شده...
من خودم را بلد نیستم... راه را گم کرده ام...
تلاشی بی فایده برای نجات...
بهانه هایم برای زنده ماندن از دست رفت...
نزدیک بهار است... پس چرا این سوگواری تمامی ندارد؟!