خاطرات، خاطرات که در صفحات ذهنم انباشته شده اند.
خاطرات، خاطراتی که با گذشت سال ها چون شراب، شیرین شده اند!
اندیشه های خفته به جریان می افتند، و به نرمی به زمین فرو می ریزند، همچون برگ های طلایی پاییز در اطراف پاهایم! آنها را لمس کردم و با خاطرات شیرین از هم پاشیدند!
خاطرات شیرین!
"امکان پذیر نیست از خورشید خواستن که آسمان را ترک کند، امکان پذیر نیست!
امکان پذیر نیست از کودکی خواستن که گریه نکرد، امکان پذیر نیست!"
من این خاطرات شیرین را در دل خاک، نه! در ته اعماق وجودم دفن کرده ام! و این امکان پذیر است! و من توانستنم!
تنها به خاطر گذشته های نه چندان دور ...! می خواهم بگوییم و بنویسم!
زیر باران گام برمی دارم، خسته و در انتظار یک سواری در این جاده ی تنهایی! چه دیرپا و چه بسیار دوستت داشتم و عشق من عمیق تر از آن است(بود!)...
هرگز نفهمیدم اشتباه من چه بود؟! خواستن آزادی؟!
باران همچنان می بارد و آن بالا شهر دیگری است به نام فراموشی! که به آن گام خواهم گذاشت با کفش های پر از باران خود! در جستجوی خود! و نه تو!
آری و این امکان پذیر است! و من می توانم!
سطر سطر آن کلمات دوست داشتنی ... راه رفتن برروی برف ها و سُرخوردن ها ...قاه قاه خندیدن ها و آرام گریستن ها را! همه و همه را در آن شهر سرد و بی روح به یادگار خواهم گذاشت! و اکنون خالی از تمام آن خاطرات شیرین هستم!
دیگر حتی باران هم نمی بارد!
آنگاه که از دستانم دور شدی، دیگر جایی برای گذاشتن دست هایم نداشتم! به جز؛ سایبانی از برای چشمانم در مقابل خورشید که برفرازمان بالا می رفت! و تو را نگاه می کردم زمانی که دور می شدی و باید بگذارم که بروی چرا که همه چیز تمام شده است! و این چنین است که بازمی گردم و پشت به تو و رو به سوی بادهای هولناک نوازش گر، در سکوت گام برمی دارم و سعی می کنم به هیچ چیز نیندیشم! قدم هایم را پیش از خودم می فرستم و جاده ی مرده را پیش از خود و با سرعت می پیمایم ، اکنون که همه چیز تمام شده است!
و اکنون پایان راه نزدیک است، و من با پرده ی آخر رودررو می شوم!
من دوست داشتم، خندیده ام و گریسته ام، اشتباهات خود را داشته ام، سهم خود را از باختن، و اکنون که اشک از چشمانم جاری ست، برایم بس سرگرم کننده است!
و می توانم بگوییم، نه با شرمندگی، نه با افسوس آه و ناله ... بلکه با غرور! آن گونه که می خواستم عمل کردم!
همه چیز نشان دهنده ی این است که من ضربه ها خورده ام ولی آن گونه که خواستم عمل کردم! و اکنون همه چیز تمام شده است!
دیگر اشکی از چشمانم جاری نیست... دیگر اندوهی در سینه ندارم ...!
چرا که من توانستم، و این امکان پذیر است!
چیزی قدیمی اشک هایی که می ریختم ... چیزی جدید، زمانی که می خواهد برسد!
چیزی غمگین، خنده هایی که می کردیم ... چیزی جدید، بهایی که پرداختم!
"چیزی ناپایدار بود ... که برایش کوشیدم و صادق نبود!"
چیزی قدیمی خنده هایی که می رفت ...! چیزی جدید، خنده هاییی که خواهد آمد...!
تنها ...
مراقب او باش! احساس شادمانی او مایه تسلای خاطرم خواهد بود.
گرچه قلب من از این آخرین بدرود خون می گرید! ولی بازهم می گویم! تمام شد! و من توانستم!
و چه تلخ خواهد بود این آخرین بدرود! ولی من توانستم، و باید بگویم: بدرود ای تمامی خاطرات شیرین من!
بدرود...
نوشته شده در شنبه ۷ دی ۱۳۸۷ ساعت 17:5