Max Hunter
Max Hunter
خواندن ۲۲ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت دوم: مخمصه


آن چه گذشت

در قسمت قبل خواندید که نیروی قدرتمندی با نام "The Order of the Broken One" شروع به تسخیر فیرون کرده و تا مرزهای Sword Coast پیشروی کرده است. همچنین با سه قهرمان داستان، گویین فایرکیپر، دوارف پالادین مغرور، مکس هانتر، انسان ویزاردی که بسیار معمولی به نظر میرسد، و اسکات ولریگ، رنجر پرحرف و عجیب آشنا شدید.

داستان را دنبال کردیم تا جایی که مکس و اسکات مخفیانه به داخل کشتی رفتند و گفتگوی بین یک زن و هفلینگ مورد نظر را شنیدند. ناگهان صدای مکالمه قطع شد و صدای پایی به گوش رسید.

مکس و اسکات سعی کردند در تاریکی سایه‌ها خودشان را مخفی کنند. یک خانم از در خارج می‌شود که قد بلندی دارد کلاهی شبیه دزدهای دریایی به سر دارد و چکمه‌های بلندی به پا دارد. زن به کنار یکی از ملوان‌ها می‌آید و محکم به او ضربه‌ای میزند.

- بله خانم؟

- زود باش برو حواست رو جمع کن کسی این دور و ور نیاد. امشب شب خوابیدن نیست تنه لش.

- چشم، چشم.

- رفیقاتم با خودت ببر.

- بله بله حتما.

ملوان بقیه را هم بیدار می‌کند و صدای پای سه نفر شنیده می‌شود که به طبقه بالا می‌روند.

زن آرام آرام قدم برمی‌دارد و به لبه پله‌ها می‌رسد ولی ناگهان برمی‌گردد و به جایی که مکس قایم شده است خیره می‌شود.

و اما اداره ماجرا...


مینتار – بندرگاه

گویین بی صبرانه منتظر خبری از مکس است. مدام پابه پا می‌شود و عرشه کشتی را زیر نظر دارد.

ناگهان دو ملوان به سمت نگهبان می‌آیند، او را بیدار می‌کنند و می‌گویند بیدار شو داریم حرکت می‌کنیم.

گویین به سمت آنها حرکت می‌کند.

- سلام! خدا رو شکر شما اینجایین! نیاز به کمکتون دارم. من عضو گارد شهر هستم و این پشت دیدم که بار روی یه نفر ریخته. تنهایی نتونستم بیرونش بیارم.

ملوان‌ها نگاهی به همدیگر می‌اندازند و شرایط رو ارزیابی می‌کنند.

- بله قربان. الان خدمت می‌رسیم.

سپس رو به عرشه کشتی می‌کنند و به یکی از افراد علامتی می‌دهند.

سپس به همراه گویین به سمت تاریکی راهی می‌شوند. گویین سه ملوان را به سمت تاریکی می‌برد و به آنها می‌گوید:

- بخت باهاتون یار بود! ما می‌دونیم که تو اون کشتی چه خبره و مامورها همه جا رو زیر نظر دارن. فقط چون نیازی نبود جون شما رو بگیریم آوردمتون بیرون تا بذارم برین.

- اوه! خیلی لطف کردی چیف! فقط یه چیزی، به نظر شما اگه کل اسکله تحت نظره چرا بپاهای ما خبری از این موضوع به ما ندادن؟

گویین دست به شمشیر می‌برد اما سه نفر به سرش می‌ریزند و دست و پایش را می‌گیرند و او را بیهوش می‌کنند و به سمت کشتی می‌برند.


مینتار – داخل کشتی

زن چند لحظه‌ای به جایی که مکس ایستاده خیره می‌شود. بعد از زمانی که به نظر مکس یک عمر می‌رسد، زن برمی‌گردد و به داخل اتاق رفته و در را پشت سرش می‌بندد.

مکس پشت در اتاق می‌رود و گوش می‌ایستد. صدای ورق زدن به گوشش میخورد اما صدای دیگری شنیده نمی‌شود.

مکس از در فاصله می‌گیرد و به نظر می‌رسد بی صدا اسپلی را اجرا می‌کند که باعث می‌شود یک زره نورانی لحظه‌ای دور بدنش شکل بگیرد و سپس ناپدید شود.

اسکات به مکس نزدیک می‌شود و آرام در گوش او می‌گوید:

- اینجا چی کار میکنی پسر؟ برنامه‌ت چیه؟

- نمیدونم. هنوز نقشه خاصی به ذهنم نرسیده.

- میتونی یه کاری کنی که این زنه بیاد بیرون؟

- میتونم تلاشم رو بکنم. ولی وقتی بیرون بیاد که پیدامون می‌کنه.

ناگهان صدای پایی از سمت بالا به گوش می‌رسد. مکس و اسکات به سرعت مخفی می‌شوند.

یک ملوان پایین می‌آید و در اتاق را می‌زند.

- کاپیتان. یه مشکلی پیش اومده.

- بیا تو.

- قربان یه مامور سه تا از بچه‌ها رو با خودش برده که بهش کمک کنن.

- احمق‌ها! چرا باهاش رفتن؟ برید همه چیز رو آماده کنید. دو دقیقه براشون صبر می‌کنیم. اگر نیومدن حرکت می‌کنیم.

- بله قربان.

ملوان از اتاق بیرون می‌آید و فریاد می‌زند:

- بلند شید تنه لش ها. بلند شید داریم حرکت می‌کنیم.

اسکات دوباره کنار مکس می‌آید:

- هی پسر. باید بزنیم به چاک! اوضاع خیلی خیطه!

- آره، ولی چطوری باید فرار کنیم؟ از بالا که خیلی خطرناکه. بهتره از همین پایین راهی برای فرار پیدا کنیم.


اسکات و مکس در حال بگو مگو هستند که چه کار باید بکنند.

اسکات یک اسپل اجرا می‌کند و طنابی را جادو می‌کند که به سمت سقف بالا می‌رود و در بالای آن فضایی باز می‌شود.

سپس رو به مکس کرده و می‌گوید:

- اگه بخوای می‌تونیم بریم اون بالا قایم بشیم.

مکس در حال بررسی شرایط است. در این بین صدای باز شدن در به گوش می‌رسد. دوباره دو نفر مخفی می‌شوند. کاپیتان از اتاقش بیرون می‌آید. به محض این که قدم بیرون می‌گذارد، اسکات به سمت او شلیک می‌کند. به طرز باورنکردنی زن غافلگیر نمی‌شود و بلافاصله متوجه تیر می‌شود و به سرعت سلاح خود را از غلاف بیرون کشیده و تیر را منحرف می‌کند. مکس با دیدن این وضعیت اسپلی به سمت زن پرتاب می‌کند. زن در برابر اسپل مقاومت می‌کند و تاثیری نمی‌پذیرد.

نگاهی به هر دو نفر انداخته و شمشیرش را آماده می‌کند و فریاد می‌زند:

- بچه‌ها بیاین پایین مهمون داریم!

سپس ضربه‌ای به اسکات وارد می‌کند.

مکس با دیدن این شرایط به سمت اتاق می‌دود و وقتی از کنار کاپیتان رد می‌شود او سعی می‌کند ضربه‌ای با شمشیر به مکس وارد کند. مکس با چابکی جا خالی می‌دهد و به داخل اتاق می‌رود.

مکس رو به ساحل می‌ایستد و سعی می‌کند با استفاده از جادو به گویین پیغامی بدهد.

در همین حین گویین روی عرشه به هوش می‌آید و می‌بیند که ملوان‌ها در حال جنب و جوش هستند و کشتی در حال حرکت است.

ملوانی که از کنارش رد می‌شود به طعنه به او می‌گوید:

- ماموراتون گفتن شما رو با خودمون ببریم!

گویین می‌غرد:

- اگه جرات دارید من رو باز کنید و با من رو در رو بجنگید!

ملوان می‌گوید:

- باشه! حتما! امر دیگه‌ای ندارید قربان؟

و می‌خندد و از کنار گویین رد می‌شود.

در طبقه پایین، اسکات سعی می‌کند ضربه‌ای به کاپیتان وارد کند. اما نمی‌تواند تعادل خود را حفظ کند، لیز می‌خورد و ده فوت به عقب می‌افتد. سریعا بلند می‌شود و به سمت راه پله می‌رود. می‌بیند که چند ملوان در حال پایین آمدن از پله‌ها هستند.

زیر لب دشنامی می‌دهد به سمت کاپیتان می‌رود و با شمشیرش دو ضربه به او میزند.

سپس به سمت اتاق می‌دود و در را پشت سرش می‌بندد.

از بیرون اتاق صدای پاهای زیادی به گوش می‌رسد. در باز می‌شود و چندین ملوان داخل می‌شوند.

زن از بیرون فریاد می‌زند:

- به نفع خودتونه که تسلیم بشین.

اسکات سریع می‌گوید:

- من تسلیمم! من تسلیمم!

مکس به سمت پنجره می‌رود تا آن را باز کند. دو نفر از ملوان‌ها به مکس حمله می‌کنند و دو ضربه شمشیر به او می‌زنند. مکس پنجره را باز می‌کند و با طلسمی خود را به بیرون کشتی پرت می‌کند.

زن به سرعت به داخل اتاق می‌آید و سعی می‌کند با یک Crossbow مکس را هدف قرار دهد. مکس در آخرین لحظه متوجه تیر می‌شود و یک اسپل روی خودش میزند و تیر به سپر جادویی که دورش شکلی می‌گیرد برخورد می‌کند.

روی عرشه کشتی، اسکات را کنار گویین به دکل کشتی می‌بندند.

- ا! پشمالو! تو هم اینجایی؟ دوستت پایین بود ولی پرید تو آب.

- دوست من زنده بود؟ فرار کرد؟

- آره فکر کنم زنده بود ولی زخمی بود احتمالا کوسه‌ها بخورنش!

در همین حین ملوانی دهن اسکات را می‌بندد.

از سمت دیگر کشتی، کاپیتان به همراه یک هفلینگ مو قرمز به روش عرشه می‌آیند. زن به سمت دو زندانی می‌آید:

- برای من دردسر درست می‌کنید، ها؟ حالا بهتون نشون میدم!

گویین می‌غرد:

- اگه راست میگی دست من رو باز کن بیا با هم یک به یک مبارزه کنیم!

زن خنده‌ای می‌کند و می‌گوید:

- من نیازی نیست که خودم رو به کسی ثابت کنم دوارف!

بعد رو به اسکات می‌کند و با عصبانیت می‌گوید:

- این لباسم رو خیلی دوست داشتم.

ناگهان چشمانش سرخ می‌شود و دندان‌های نیشش بیرون میزند و گردن اسکات را گاز می‌گیرد و خونش را می‌مکد.

اسکات رنگش می‌پرد و وحشت در چهره‌اش موج می‌زند. در گویین اما اثری از ترس دیده نمی‌شود.

زن لبخندی میزند و می‌گوید:

- امیدوارم سفر خوبی رو با هم داشته باشیم.

و به سمت اتاقش به راه می‌افتد.

کشتی در تاریکی شب به سمت جنوب حرکت می‌کند.

بیرون از کشتی، مکس به سختی در حال شنا کردن به سمت ساحل است. زیر لب با خود می‌گوید:

- صبر کن گویین! صبر کن دارم میام پیشت!

خسته و زخمی به ساحل می‌رسد و دنبال گویین می‌گردد. فریاد می‌زند:

- گویین! گویین!

اما جوابی نمی‌آید. مشغول جستجوی اسکله می‌شود و ناگهان روی زمین نشان Order of Gauntlet را پیدا می‌کند که روی آن اسم گویین نوشته شده است. با بهت و ناباوری برمی‌گردد و به کشتی می‌نگرد.

با ناراحتی به سمت محلی که اسب و قوچ خود را بسته بودند می‌رود. قوچ را به اسب خود می‌بندد و به سمت آکادمی جادوی مینتار حرکت می‌کند.

وقتی به آنجا می‌رسد خسته و زخمی است. نگهبان با دیدن ظاهر او برآشفته می‌شود:

- تو کی هستی؟ چه بلایی سرت اومده؟

و به او کمک می‌کند از اسب پیاده شود.

مکس به او می‌گوید که مورد حمله دزدان دریایی قرار گرفته و چون از طریق پورتال از آکادمی وارد این شهر شده و کس دیگری را نمی‌شناخته به اینجا آمده است.

نگهبان به او می‌گوید که فعلا امکان ملاقات با مسئولین وجود ندارد. اما دلش به حال او می‌سوزد و به او اجازه میدهد در اتاق استراحت نگهبان‌ها شب را به صبح برساند.

مکس خسته و کوفته با استفاده از کیت دارویی که دارد مشغول بستن زخم‌هایش می‌شود و سپس به خواب عمیقی فرو می‌رود.


مکان نامعلوم – عرشه کشتی

گویین و اسکات با صدای مرغ‌های دریایی از خواب بیدار می‌شوند. کشتی در جای نامشخصی از دریاچه هست و هنوز در حال حرکت به سمت مقصد نامشخصی است. هفلینگ بالای سرشان می‌آید:

- واسه چی دنبال من هستین؟

گویین با عصبانیت پاسخ می‌دهد:

- تو کی هستی که ما بخوایم دنبالت باشیم.

- من کیم؟ تو من رو نمی‌شناسی؟

اسکات به میان حرف می‌پرد:

- من تو رو نمی‌شناسم. اینم نمی‌شناسم. بابا من اصلا اشتباهی اینجام. اومده بودم دنبال دزدی. خبر نداشتم اینجا چه خبره!

هفلینگ نیشخندی می‌زند و می‌گوید:

- خب خب. پس خوشبختانه دنبال من نبودید. ولی حالا که دیگه تشریفتون رو آوردین و یه سفری در خدمتتون هستیم.

رو به گویین می‌کند و ادامه می‌دهد:

- تو به نظر میرسه زورت زیاد باشه، نه؟

- آره زورم زیاده! یه شمشیر بهم بده تا بهت نشون بدم!

- نه منظورم اون کار نیست. واسه حمل جعبه و این چیزها می‌خوام.

اسکات وسط حرفشان می‌آید:

- نگاه کن من به درد کار نمی‌خورم. اصلا من خطرناکم! من رو ول کنید برم!

- پسر اگه به کار ما نیای که برات بد میشه. به درد نخورها رو میندازیم تو دریا که غرق بشن!

اسکات دست و پایش را گم می‌کند:

- نه! نه! من کلی کار بلدم. آشپزی بلدم. من رو بفرست آشپزخونه براتون غذا بپزم.

این بار گویین حرفش را قطع می‌کند:

- بگو ببینم. شما چی دارین قاچاق می‌کنید؟ به ما گفته بودن فقط غذا هست. ولی این همه مامور؛ اون زنیکه با اون کارهاش... قطعا بیشتر از یه غذای ساده هست. راستش رو بگو.

- به تو چه ربطی داره؟

اسکات هم وسط حرفشان می‌پرد:

- راست میگه داداش به تو چه ربطی داره؟

گویین محکم به اسکات لگدی میزند. رو به هفلینگ کرده و ادامه می‌دهد:

- ببین من مامور قانونم. دوستهامم میدونن که من پیش شما هستم. حتما تا الان ردتون رو زدن.

اسکات می‌گوید:

- اون یارو که پرید تو آب رو میگی؟ اون تا حالا حتما مرده داداش!

گویین با خوشحالی می‌گوید:

- هه! یکیمون هم در رفته!

هفلینگ با صدای مسخره‌ای می‌گوید:

- وای! حالا چی کار کنیم! یکیشون در رفته!

سپس خنده‌ای می‌کند و ادامه میدهد:

- فکر کنم شما رو خوب ازمون بخرن. باید ببینم به دروگارها بفروشمتون یا به دراوها...

کشتی آرام از کنار جزیره‌ای رد می‌شود. هفلینگ به نگهبان‌ها می‌گوید: ببرید اون پایین ببندینشون.

گویین تلاش می‌کند فرار کرده و به داخل آب بپرد اما یکی از نگهبان‌ها یقه‌ش رو می‌گیرد و به پایین پله‌ها پرتش می‌کند.

کتک مفصلی به او می‌زنند و سپس آن دو را داخل جعبه‌هایی زندانی می‌کنند. می‌توانند از لابه لای چوبهای جعبه نورهایی را ببینند اما بعد از مدتی نورها قطع می‌شوند و تاریکی مطلق محیط را فرا می‌گیرد.


مینتار – آکادمی جادو

در سوی دیگر دریاچه مکس با طلوع خورشید بیدار می‌شود. کمی چشم‌های خود را می‌مالد و به آنچه که دیروز اتفاق افتاده فکر می‌کند. همه چیز به نظرش خیلی سورئال و عجیب می‌آید.

وقتی از اتاق بیرون می‌آید متوجه می‌شود که نگهبان جدیدی جلوی در ایستاده است. نگهبان نگاهی به او می‌اندازد و می‌گوید:

- تو اونی هستی که دیشب اومدی؟

- سلام. بله من هستم.

- برو بالا، آرچ میج منتظرته. طبقه سوم اتاق 304.

مکس تشکر می‌کند و به سمت اتاق مورد نظر راه میافتد. در میزند و از داخل اتاق صدایی شنیده میشود:

- بفرمایید تو.

فردی که داخل اتاق میبیند یک انسان است که سر فیل دارد. این اولین بار هست که مکس چنین موجودی را میبیند و به نظر بسیار باشکوه می‌آید. وی ردای بلند آبی و طلایی به تن دارد و یک عینک تک چشم به چشم دارد. دو انگشتر درشت یاقوت هم روی انگشتانش به چشم میخورد.

نگاهی به مکس می‌اندازد و می‌پرسد:

- پس شما اون فردی هستید که دیشب به اینجا مراجعه کرده بوده؟

- بله قربان. خودم هستم.

- خب بگو ببینم چه کاری با ما داشتی؟

- واقعیتش من در این شهر غریب هستم. من به همراه دوستم که عضو Order of Gauntlet هست برای انجام ماموریتی به اینجا آمده بودیم. در پی انجام ماموریت به کشتی رسیدیم که ظاهرا خدمه آن دزدهای دریایی بودند. من موفق شدم به هر زحمتی بود فرار کنم اما فکر میکنم دوستم رو گروگان گرفته باشند. از آنجایی که من در این شهر کسی رو نمی‌شناختم و چون من عضوی از Watchful Order of Magists and Protectors هستم، تصمیم گرفتم به اینجا بیام و از شما درخواست کمک کنم.

- دوستتون هم اهل اینجا نبود؟ بگو ببینم دقیقا ماموریت شما چی بود؟

- خیر قربان دوستم اهل میرابار هست. ما ماموریت داشتیم یک هفلینگ مو نارنجی رو – که اینجا هم تحت تعقیب هست – رو پیدا و دستگیر کنیم.

- من خیلی در جریان امور نیستم ولی می‌تونم برای شما نامه ای به شهربانی بنویسم که اونها بهتون کمک کنند.

- خیلی لطف میکنید. من یک خواهش دیگه هم از شما داشتم. میخواستم بدونم جادویی وجود داره که به کمکش من بتونم از وضع دوستم با خبر بشم؟

- بله البته. جادوهایی وجود دارند که به شما کمک می‌کنند این کار رو بکنید. اگر برای مدت زیای هست که این فرد رو می‌‎شناسید من جادوی Sending رو به شما پیشنهاد می‌کنم.

- چه عالی! فقط من این جادو رو بلد نیستم.

- خب میتونید اسکرولش رو تهیه کنید.

- از کجا میتونم تهیه ش کنم؟

- از همین جا.

- پیش کی باید برم؟

- کالا وروسکیل (Kalla Veroskil).

- ایشون رو کجا می‌تونم ببینم؟

- دارید باهاش صحبت می‌کنید!

- اوه! معذرت میخوام! من فکر کردم کس دیگه ای هستن ایشون. خب قربان. این اسکرول چقدر قیمت داره؟

- با توجه به این که شما هم یه اسکالر هستید مثل ما من میتونم ارزون تر از جاهای دیگه باهاتون حساب کنه و میشه 600 سکه طلا.

- اوه. متاسفانه من انقدر پول ندارم. اگر که محبت کنید نامه رو به من بدید، من یک سر به شهربانی میزنم و سعی میکنم پول خرید اسکرول رو تهیه کنم.

- بله حتما.

سپس نامه‌ای مینویسد و به مکس میدهد و او را تا بیرون بدرقه میکند.


مکان نامعلوم

پس از مدتی در جعبه‌ها باز شده و دو زندانی از جعبه خارج می‌شوند. جایی که در آن هستند محیط بسته‌ای داشته و هوا گرفته است. اکو شدن صدای آب به گوش می‌رسد. کم کم از این صدا دور می‌شوند و به نظر می‌رسد از بین تونل‌هایی حرکت می‌کنند. در نهایت به یک در فلزی می‌رسند و آنها را داخل اتاق انداخته و در را پشت سرشان می‌بندند.

داخل اتاق تاریکی مطلق است. به نظر می‌رسد که سه نفر دیگر هم داخل اتاق هستند.

به محض این که به محیط عادت میکنند اسکات شروع به حرف زدن میکند.

- میگم تلاشت خوب بودها. خوشم اومد خوشم اومد. ولی آخر نفهمیدم تو کی هستیا. ولی اون دوستت بهتر از تو بلد بود فرار کنه‌ها...

گویین صحبتش را قطع می‌کند و از یکی از افرادی که داخل اتاق هستند می‌پرسد:

- بگو ببینم اینجا کجاست؟

- زندان.

- زندان کجا؟

- عجب بوی گهی میاد!

اسکات به میان حرف می‌آید:

- خب زندانه دیگه. معلومه بو میاد. مگه اینجا حموم داره؟

فرد غریبه پاسخ می‌دهد:

- دلت خوشه‌ ها! حموم کجا بود!

اسکات با زیرکی جواب می‌دهد:

- همین دیگه! حموم نکردین که انقدر بو میدین!

فرد غریبه در تاریکی به آهستگی جلو می‌آید و سعی میکند نفرات جدید را پیدا کند. وقتی به آنها میرسد بو میکشد و غرولندکنان به عقب برمیگردد.

- این که اینجا زندان کجاست رو من نمیدونم. فقط میدونم که آخر و عاقبت کسایی که اینجا میان خوش نیست. تا جایی که من فهمیدم کسایی که اینجا میان قراره فروخته بشن.

گویین برافروخته به سمت در میرود و به در میکوبد:

- بذارید بیام بیرون. بذارید بیام بیرون.

صدایی از بیرون به گوش میرسد:

- خفه شو!

اسکات دست گویین را گرفته و به گوشه‌ای میکشد.

- داداش بیا اینجا. سر و صدا نکن. تو انگار قصد داری خودت رو به کشتن بدیا!

- من ترجیح میدم اینجا بمیرم تا به دست اینها بیفتم.

- ای بابا. چقدر تو سخت میگیری. میگم داداش اسمت چی بود؟ اشکالی نداره من بهت بگم پشمالو؟

گویین نشنیده می‌گیرد و سوال دیگری می‌پرسد:

- ببین تو اونجا چی کار می‌کردی؟

- من اومده بودم دزدی. گفتم که.

در نهایت دو نفر از جواب گرفتن از یکدیگر قطع امید می‌کنند. گویین به گوشه‌ای رفته و مشغول دعا و راز و نیاز با خدای خود می‌شود. اسکات از طرف دیگر به سمت سایر زندانی‌ها رفته و مشغول صحبت با آنها می‌شود.

- هی داداش میگم اینا دنبال چه جور برده‌هایی هستن؟ خبر داری؟

- هر چی دستشون بیاد.

- شما رو چرا نبردن؟ تازه اومدین اینجا؟

- آره نسبتا تازه اومدیم. البته من از بقیه بیشتر اینجا بودم. به نظر میاد سن و سال تاثیر داره روی فروش رفتن.

- چه بد! من سنم کمه!

- هم بده، هم خوب. بدیش اینه که باید تو این خراب شده بمونم. خوبیش اینه که هنوز فروخته نشدم! شما چی شد که اومدین اینجا؟

- ما رفته بودیم تو یه کشتی که از شانس مال اینا بود. گرفتنمون و آوردنمون اینجا. تو چی؟

- من دنبال غذا بودم. ولی به نظر میاد تو وسایل آدم اشتباهی رو داشتم میگشتم. این دو تا هم که اون گوشه نشستن دو تا الف هستن. من زبانشون رو بلد نیستم.

- اینا هم تازه اومدن، آره؟

- اینا بعد از من اومدن آره.

- بذار برم ببینم اینا چشونه.


مینتار – شهربانی

مکس نامه را گرفته و به سمت شهربانی در حرکت است. پس از پرس و جو از رهگذران ساختمان را پیدا می‌کند. ساختمان بزرگ سفیدی است که اسبهای زیادی نزدیک ورودی آن قرار دارند. هر از گاهی سربازی از ساختمان خارج می‌شود و سوار یکی از اسبها می‌شود و آنجا را ترک می‌کند. مکس وارد می‌شود و به قسمت پذیرش می‌رسد. به مسئول پذیرش کارش را توضیح می‌دهد و او را به باجه 7 ارجاع می‌دهند.

در باجه 7 دوارفی مشغول کار هست. بعد از این که کارش تمام می‌شود رو به مکس می‌‎کند و از او می‌پرسد چه کاری دارد. مکس توضیحی از اتفاقاتی که برایشان افتاده برای او می‌دهد و از او درخواست کمک برای پیدا کردن گویین می‌کند. دوارف توضیح می‌دهد که خودشان هم تا حدودی در مورد دزدیده شدن و قاچاق افراد توسط کشتی اطلاع دارند. به مکس می‌گوید که برای تکمیل تحقیقات این پرونده نیاز به زمان دارند و باید مدتی در شهر بماند تا نتیجه حاصل شود.

مکس سپس به تاورن جوسی بونز (Juicy Bones) میرود تا غذایی بخورد و کمی استراحت کند. ماهی سوخاری با شراب سفید سفارش میدهد و در حالی که منتظر آماده شدن غذایش هست حواسش را به محیط اطراف میدهد تا ببیند مردم در مورد چه مسائلی حرف میزنند. به نظر میرسد که بیشتر در مورد مسائل روزمره و جنگ اتفاقات مربوط به آن صحبت می‌کنند.


مکان نامعلوم

اسکات به سمت الف‌ها می‌رود. رو به آنها می‌کند و به زبان الویش به آنها می‌گوید:

- زبان من رو متوجه می‌شین؟

- بله ما الویش صحبت میکنیم.

- چطوری شما رو گرفتن؟

- با تله!

- تله؟

- بله تو جنگل تله گذاشته بودن.

- این عوضی‌ها هر کی رو یه طوری میگیرن ها. ازشون خوشم نمیاد. اهل کجایین؟

- میستی فارست. (Misty Forest)

- ای بابا. از اونجا گرفتنتون آوردن اینجا؟

- بله. چه کار میشه کرد دیگه. فعلا که اسیریم.

- میگم، شما نمیدونید کجاییم؟

- نه ما رو چشم بسته آوردن.

- من فکر میکنم نزدیک یه کوه آتش فشان باشیم. بوی سولفور زیاد میاد.

- آره من هم بو رو احساس میکنم. ولی کی میخواد ما رو اینجا پیدا کنه.

از اون طرف اتاق گویین با صدای بلند میگوید:

- چی دارین میگین؟ نمیتونید به زبون ما صحبت کنید؟

اسکات به الف‌ها میگوید:

- داره میگه شما نمیتونید به زبان رایج صحبت کنید؟

الف به زبان رایج جواب میدهد:

- چرا میتونیم.

از سمت دیگر اتاق صدای مرد دیگر به گوش میرسد:

- ای ناکس! پس زبون من رو میفهمیدین و این همه وقت صداتون در نمیومد؟ ای لاکردار!

- بله اما احتیاجی نمیدیدم که به این زبون صحبت بکنم.

گویین می‌پرسد:

- حالتون خوبه؟ نیاز به درمان ندارید؟ کاری از دست من برمیاد؟

- نه، ممنون. حالمون خوبه.

ناگهان صدای در شنیده می‌شود و در باز می‌شود و نوری به داخل اتاق میافتد و چهره میان سال مرد در نور دیده می‌شود.

نگهبان رو به گویین و اسکات می‌گوید:

- تو و تو. بلند شید ببینم.

آنها را از اتاق خارج کرده و چشمهایشان را می‌بندد. درست قبل از این که چشمهایشان را ببندد به نظر میرسد در یک راهروی سنگی هستند که توسط مشعل‌هایی روشن شده‌اند. چندین راهرو را طی می‌کنند و پله‌هایی را پایین می‌روند تا به یک در چوبی می‌رسند. صدای در را می‌شنوند و صدای آشنای آریانا که از آن سوی در به گوش می‌رسد:

- بفرمایید داخل.

داخل اتاق چشمشان را باز می‌کنند. چهره آشنای کاپیتان که پشت میز نشسته است اول از همه به چشمشان میخورد. در دو طرف اتاق دو نگهبان قرار دارند و در گوشه اتاق دختر جوانی که لباس بلند مشکی به تن دارد نشسته است.

آریانا رو به دو زندانی می‌گوید:

- بفرمایید. بنشینید. دوستان عزیزم به نظر میرسه که ما خیلی شروع خوبی رو نداشتیم. من آریانا هستم، آریانا تولواس (Ariana Tolvas). کارم کشتیرانیه. شما؟

- اسکات هستم! اسکات ولریگ. هر چی بخواید من بهتون میدم بذارید من برم!

- من گویین فایرکیپرم.

- مامور قانون! اونی که باید تا آخرین لحظه از عدالت دفاع کنه. هان؟ خب ببینم توی کشتی من چی کار میکردین؟

- من اومده بودم دزدی.

- بازی رو تمومش کن اسکات. ما اومده بودیم دنبال اون هفلینگ.

- بذار یه چیز جالب بهت در مورد خون بگم. خون آدمها سرشار از نکات جالبه. یکی از اونها خاطراته! وقتی که من خون تو رو چشیدم خاطرات تو رو دیدم. میدونم که تو هم دنبال هفلینگ اومده بودی. تو قیافه‌ت به مامور نمیخوره. تو بانتی هانتر هستی؟

- بله خانم. شما هر کی رو بخوای من برات شکار میکنم.

- بگو ببینم از طرف کی اومده بودی دنبال هفلینگه؟

- از طرف لفی. اسمش یه چیزی شبیه همین بود نه؟ لرد لفی؟

- آها! لرد لفری! از طرف خاندان لفری اومدی پس.

- اوه! جالب شد! برام جالبه که اونها برای چی دنبالش هستن.

- والا فک کنم دنبال یه سری کاغذ بودن.

گویین که به نظر کلافه شده به صدا می‌آید:

- شما وقتی که یه قاتل رو سوار کشتی خودتون کردین باید فکرش رو می‌کردین که یه عده میان دنبالتون.

- همه قتل می‌کنن. فقط شما قتل‌هاتون توجیه شده هست اما قتل‌های ما برای شما توجیه نشده است. تفاوت فقط همینه.

- کشتن یه دوارف بی‌گناه تو مغازه‌ش توجیه شده هست؟

- کی گفته که اون بی‌گناه بود؟

- گناهکار یا بی‌گناه وظیفه شما اجرای حکم نیست!

- همم. درسته. اما وقتی شما عضو یه خانواده هستی و به خانواده‌ت خیانت کنی باید انتظارش رو داشته باشی که تقاصش رو هم پس بدی.

- خانواده؟ کدوم خانواده؟

- دارم در مورد خانواده شبکه سیاه صحبت میکنم. (Black Network)

گویین و اسکات با تعجب به همدیگر نگاه می‌کنند.

- من براتون یه پیشنهاد دارم. شما برای من یک سری اطلاعات در مورد خانواده اون دوارف کشته شده – کیلاس گرین همر – بیارید. اون از یه خاندان معدنچی میاد که بعد از کشف یه معدن زمرد بزرگ خیلی ثروتنمد شدن. ولی خب داشتن یه معدن و پاکسازیش کار خیلی ساده‌ای نیست. و برای راه انداختن اون معدن از ما کمک گرفتن. اما میدونید بعد طمع پول جلوی عقل رو میگیره. اون هم فکر خیانت به سرش زد و فکر نمیکرد که ما بو ببریم. اما الان یک سری اسناد و جواهر دست اونها مونده که متعلق به ما هستن. اگر شما قبول کنید که اونها رو برای ما بیارید، من اجازه میدم که شما زنده از اینجا برید بیرون. راهش هم بستن یک پیمان خونی هست.

اسکات سریع جواب می‌دهد:

- حله خانم. خیالتون راحت.

گویین با بدخلقی می‌گوید:

- می‌تونم برگردم به سلولم؟

- می‌تونی برگردی اما من هم مطمئن میشم که تو رو به بدترین جای ممکن بفروشیم.

اسکات در گوش گویین نجوا می‌کند:

- ای بابا! پسر! عقلت کجا رفته؟ قبول کن دیگه. بیا بریم من خودم همه کار رو می‌کنم تو لازم نیست کاری کنی اصلا.

گویین با همون لحن یکدنده قبلی می‌گوید:

- این کار دزدیه. من این کار رو انجام نمیدم.

آریانا یک کاغذ روی میز می‌گذارد و رو به اسکات می‌گوید:

- بیا جلو و امضاش کن.

اسکات جلو می‌رود، نوک انگشتش را با دندان سوراخ می‌کند و کاغذ را با خون خود امضا می‌کند.

آریانا رو به گویین می‌کند:

- اگه این کاغذ رو بردارم دیگه راه برگشتی واست نیست.

- لازم نیست شما برش دارید.

صندلی را عقب میزند. بلند میشود و به سمت در میرود.

آریانا سند امضا شده را جمع میکند و خطاب به نگهبان میگوید:

- ببریدش به سلولش و مطمئن بشین که دروگارها بخرنش!

اسکات باز هم تلاش میکند گویین را آرام کند و متقاعدش کند اما گویین زیربار این حرفها نمی‌رود.

- ببرشون به سلول. اونجا میتونن با هم خداحافظی هم بکنن!

دوباره چشمهایشان را میبندند و آنها را به زندان میبرند.


مینتار – تاورن

مکس بعد از خوردن غذا و پرداختن 2 سیلور از تاورن خارج می‌شود. پرس و جو کنان آدرس کتابخانه و اداره پست شهر را پیدا می‌کند و متوجه می‌شود یک کتابخانه خصوصی و یک کتابخانه عمومی در شهر وجود دارد. به سمت اداره پست می‌رود و نامه‌ای برای استادش در واتردیپ می‌نویسد. در نامه در مورد وضعیت پیش آمده توضیح می‌دهد و در مورد نیازش به اسپل ارسال پیام و هزینه زیاد آن می‌نویسد و در پایان از استادش تقاضای کمک و همفکری می‌کند. نامه را به مسئول پست می‌دهد و هزینه 1 سیلوری ارسال نامه را پرداخت می‌کند. مسئول پست به او می‌گوید که بعد از 5 روز برای گرفتن جواب به آنجا سر بزند.

سپس به سمت کتابخانه عمومی حرکت می‌کند. کتابخانه سازه بزرگی دارد که دور تا دورش درختکاری شده و به طور مشخص در مرکز شهر روی تپه‌ای قرار دارد. بالای در ورودی نماد کتابخانه که یک کتاب معلق در هواست به چشم می‌خورد. مکس وارد کتابخانه می‌شود و نزد مسئول کتابخانه می‌رود. خود را معرفی می‌کند و وارد کتابخانه می‌شود. در آنجا مشغول مطالعه و تحقیق و ساخت اسکرول می‌شود.


مکان نامعلوم

مرد زندانی به گویین و اسکات می‌گوید:

- شما رو چی کار داشتن؟ تا حالا نشده بود کسی رو ببرن و دوباره بیارن!

- داداش اینا یه کاری از ما خواستن. ما هم قبول کردیم بریم انجامش بدیم.

گویین با عصبانیت می‌گوید:

- من قبول نکردم.

مرد می‌گوید:

- فکر کنم من هم اگر این شانس رو داشتم که با انجام کاری از اینجا خارج بشم قبول می‌کردم.

- آره دیگه. اینجوریاس بالاخره.

- باز خوش به حالت. یه راهی داری بری بیرون.

- آره داداش. به این داداشمون هم پیشنهاد کردن ولی قبول نکرد. این یارو خیلی مقرراتیه. اصلا عقل تو سرش نیست.

- من اگر می‌دونستم کاری که می‌کنم باعث نجات کس دیگه‌ای میشه دریغ نمی‌کردم. ولی برای نجات خودم، هرگز.

اسکات رو به مرد و دو الف می‌کند:

- حالا اگه بتونم برگردم شاید بتونم واسه شما هم یه کاری بکنم. اسمتون چی بود؟

اسم مرد ویلفری، اسم الف مادر نایوارا و اسم الف دختر والنا است.

در این لحظه صدای در به گوش می‌رسد و نگهبان می‌گوید:

- نیم ساعت دیگه حرکته. خداحافظی‌هاتون رو بکنید!




اگر به ماجراهای ما علاقه‌مند شدید میتونید پخش زنده‌ی جلسات رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید:

https://www.twitch.tv/eldoriantales/

همینطور برای اطلاع از برنامه بازی‌ها و اضافه شدن به بازی میتونید پیگیر صفحه Dungeon Master ما (رامتین) باشید:

https://www.instagram.com/eldoriantales/

بازینقش آفرینیداستانdungeons and dragonseldoriantales
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید