Max Hunter
Max Hunter
خواندن ۳۳ دقیقه·۲ سال پیش

قسمت سوم: سرمای گزنده


آن چه گذشت

در قسمت قبل خواندید که نیروی قدرتمندی با نام "The Order of the Broken One" شروع به تسخیر فیرون کرده و تا مرزهای Sword Coast پیشروی کرده است. همچنین با سه قهرمان داستان، گویین فایرکیپر، دوارف پالادین ، مکس هانتر، ویزارد انسان، و اسکات ولریگ، رنجر درکسی آشنا شدید.

داستان را دنبال کردیم تا جایی که گویین و اسکات داخل کشتی ناشناسی اسیر فرد مرموزی به نام آریانا شدند. مکس در آخرین لحظه موفق به فرار می‌شود و زخمی و خسته خود را به ساحل می‌رساند. پس از اندکی جستجو نشان عضویت گویین در Order of Gauntlet را روی زمین پیدا می‌کند و متوجه می‌شود که گویین توسط خدمه کشتی دستگیر شده است. او در جستجوی راهی برای کمک به دوستش به شهر و آکادمی جادوگری شهر مینتار برمی‌گردد. پس از صحبت با آرچ میج آکادمی - کالا وروسکیل - متوجه می‌شود که جادویی وجود دارد که به او امکان برقرار کردن ارتباط با دوست گم شده‌اش را می‌دهد. اما متاسفانه درمی‌یابد که یادگیری این جادوی سطح بالا برای او 750 سکه طلا تمام خواهد شد. وی که این مقدار طلا ندارد، ناامیدانه نامه‌ای برای استادش در مدرسه جادوگری شهر واتردیپ فرستاده و از او درخواست کمک می‌کند. همچنین با مراجعه به شهربانی دزدیده شدن گویین را گزارش کرده و منتظر پایان بررسی‌های شهربانی در مورد پرونده گویین در تاورن جوسی بونز مستقر می‌شود.

در سمت دیگر، گویین و اسکات را به زندان ناشناسی منتقل می‌کنند. بعد از مدتی آنها را نزد آریانا می‌برند و در طی این ملاقات او به آن دو پیشنهاد می‌دهد که با امضا کردن یک پیمان خونی در جهت پیدا کردن مدارک و جواهرات گم شده آن دوارف کشته شده، اجازه بدهد تا به شهر برگردند. اسکات بی‌درنگ این پیشنهاد را می‌پذیرد و قرارداد را نخوانده امضاء می‌کند، اما گویین با عصبانیت از جایش بلند می‌شود و از آریانا می‌خواهد تا به زندان برگردانده شود. آریانا به او خاطرنشان می‌کند که انتخاب اشتباهی کرده و قطعا به بدترین وجه ممکن با او برخورد خواهد شد. در حالی که گویین و اسکات به سلولشان برگشته‌اند و مشغول صحبت با هم سلولی های خود بودند، صدای در به گوش می‌رسد و نگهبان می‌گوید:

- نیم ساعت دیگه حرکته. خداحافظی‌هاتون رو بکنید!

و اما اداره ماجرا...


مکان نامعلوم

درب زندان باز می‌شود و دو نگهبان درشت هیکل که نقاب بر چهره دارند داخل می‌شوند، به سمت دو الف می‌روند و یکی از آنها با لحن خشنی می‌گوید:

- بلند شین! سریع! دِ جون بِکَن دیگه!

گویین از سمت دیگر زندان با لحن تندی می‌گوید:

- کجا دارین می‌برینشون؟

نگهبان با نیشخندی می‌گوید:

- مهمونی! نگران نباش بعدیش خودتی.

و دو الف را به بیرون برده و با صدای بلند می‌خندد.

در داخل زندان جو سنگین و تلخی حکمفرما می‌شود.

بعد از مدتی دوباره درب زندان باز می‌شود و نگهبان قلچماقی وارد می‌شود. رو به اسکات و گویین کرده و می‌گوید:

- شما دو نفر. بیاین بیرون.

سپس آن‌ها را به همان اتاقی که در آن با آریانا ملاقات کرده بودند می‌برند. در داخل اتاق بوی خوشی به مشام می‌رسد. وقتی که چشم‌بندهایشان را برمی‌دارند متوجه می‌شوند که آریانا به همراه ادی در اتاق منتظرشان هستند. ادی با دیدن این دو نفر می‌گوید:

- به به به! حال شما؟ شنیدم که قراره همکار باشیم!

اسکات می‌گوید:

- بله داش. البته ما قبلا هم همکار بودیم.

ادی با سر به گویین اشاره می‌کند و می‌پرسد:

- این چی؟

اسکات قبل از این که گویین فرصت کند جوابی بدهد می‌گوید:

- این هنوز قبول نکرده. ولی نمی‌دونم شاید...

که گویین وسط حرفش می‌پرد و می‌گوید:

- نمیدونم و شاید نداره دیگه! من حرفم رو دفعه قبل زدم.

ادی نگاه شیطانی‌ای به گویین می‌کند و می‌گوید:

- خب! اگه تصمیمت رو گرفتی که زودتر بفرستیمت بری اون دنیا!

اسکات سعی می‌کند میانجی‌گری کند:

- نه داش. عجله نکنید. اصلا اون قرارداد رو بده بخونه، شاید قبول کنه. ندیده و نخونده که نمیشه پیشنهاد رو رد کرد.

گویین به طعنه می‌گوید:

- اون قرارداد خوندن نداره. واسه اونی که امضاش کرده خوندن داره، یعنی تو! برای من مهم نیست توش چی نوشته!

اسکات می‌گوید:

- حالا بیار یه بار بخونیمش. ببینیم توش چی نوشته.

ادی می‌گوید:

- اما تو که امضاش کردی.

- آره اما راستش اصن نخوندم توش چی نوشته داش. بیار یه بار ببینیم توش چی نوشته.

- تو اون قرارداد نوشته که به مدت نامعلومی باید هر کاری که ما بهت میگیم انجام بدی. ممکنه در نهایت به جایی برسه که خودت تصمیم بگیری عضو گروه ما بشی یا این که بخوای بری دنبال زندگیت.

- میگم داش این کارها دستمزدم داره دیگه؟ مفت و مجانی که نمیشه کار کرد!

- اولش که باید اعتماد رو جلب کنی. ولی از یه جایی به بعد دستمزد داره، خوبم دستمزد داره!

- نه خوشم اومد خوشم اومد. ببین داش خیلی پیشنهاد خوبیه‌ها. بیا تو هم با من بریم.

جمله آخر را خطاب به گویین می‌گوید. اما جوابی که می‌شنود چندان به مزاقش خوش نمی‌آید:

- نمیدونم چرا به خودتون زحمت پرسیدن میدین! جواب من معلومه!

ادی رو به اسکات می‌گوید:

- شما میری سوار کشتی میشی. با هم میریم مینتار یه چند تا کار رو انجام میدیم.

سپس رو به گویین کرده و ادامه می‌دهد:

- شما هم اون لیوان آب و بیسکوییتی که کنارت هست رو نوش جان کن که به زودی کارت تمومه.

در نهایت رو به نگهبانان می‌کند و می‌گوید:

- ببریدش!

دو نگهبان گویین را از اتاق بیرون می‌برند. احتمالا این آخرین باری است که اسکات و گویین یکدیگر را می‌بینند.

ادی هم به همراه گروه دیگری از نگهبانان اسکات را با خود می‌برند و با کشتی به سمت مینتار به راه می‌افتند.

در طول مسیر اسکات انقدر با ادی کل کل می‌کند تا صبرش سر می‌آید و دستور می‌دهد اسکات را به محفظه زیر کشتی بیندازند.


مینتار– آکادمی جادو

مکس هانتر پنج روز است که در شهر مینتار زندگی می‌کند. روزها در کتابخانه به مطالعه، تحقیق و ساخت اسکرول جادو مشغول است. هر روز به اداره پست و شهربانی سر می‌زند به امید این که خبری از گویین یا نامه‌ای از استادش به دستش برسد. و هر شب خسته به تاورن جوسی بونز می‌رود، شام می‌خورد و شب را در اتاقش به صبح می‌رساند. زندگی برای او عملا شبیه برزخ شده است.

روز پنجم وقتی دوباره صبحش را با مراجعه به اداره پست شروع می‌کند، متوجه می‌شود که بالاخره جواب نامه‌اش رسیده. سریع به گوشه‌ای می‌رود و مشغول خواندن نامه می‌شود:

"سلام مکس عزیز!

امیدوارم که هر جا که هستی حالت خوب باشه و بی وقفه در حال کسب دانش‌های جدید باشی.

جادویی که دنبال آن هستی، وجود داره و مطمئن هستم جادوگری در آن شهر هست که اسکرول مربوط به آن رو در اختیار تو بگذاره. من در پای این نامه مهر خاص خودم رو برای تو زدم که اگر اون رو به کتابخونه یا آکادمی جادوگری اون شهر نشون بدی، اونها اون اسکرول رو در اختیارت میگذارن و میتونی در دراز مدت پولش رو بپردازی.

امیدوارم که این بهت کمک بکنه که مشکلت رو حل بکنی.

ارادتمند تو،

راواندیال گری"

مکس امیدوارانه نامه را در کیفش می‌گذارد و به سمت آکادمی جادو حرکت می‌کند. بعد از گذشت پنج روز، نگهبان‌های آکادمی دیگر مکس را می‌شناسند و به او اجازه ورود می‌دهند. مکس مستقیم به سمت بخش پذیرش مراجعین داخل سالن اصلی می‌رود و از مسئول پذیرش می‌پرسد که کجا می‌تواند کالا وروسکیل را ملاقات کند. او را به سمت طبقه سوم و اتاق 313 هدایت می‌کنند.

مکس به اتاق 313 رفته و در می‌زند.

- بفرمایید تو!

مکس در را باز کرده و وارد می‌شود. کالا با دیدن اون از جایش بلند می‌شود و از او استقبال می‌کند:

- آه. سلام. روزتون به خیر. حالتون چطوره؟

- خیلی ممنون. اگر خاطرتون باشه من همچنان دنبال جادوی sending هستم. یک نامه از استادم براتون دارم.

نامه را باز می‌کند و چند لحظه با دقت به آن نگاه می‌کند. سپس خنده‌کنان می‌گوید:

- هو هو هو. خیلی وقته که از اون پیرمرد خرفت خبری نداشتم! یادم باشه امروز حتما باهاش صحبتی بکنم. تو هم اگر دیدیش حتما سلام من رو بهش برسون. در گذشته دوستان خوبی بودیم با هم.

سپس به پشت میزش رفته، اسکرول‌ها را بررسی می‌کند و یکی را روی میز می‌گذارد:

- بفرمایید. این هم اسکرول sending. الان میتونی 100 سکه طلا پرداخت کنی و بقیه‌ش رو هر وقت که داشتی تسویه کنی.

مکس با خوشحالی و امیدواری اسکرول را برداشته و 100 سکه را پرداخت می‌کند. سپس خداحافظی کرده و به قسمت کتابخانه آکادمی رفته و مشغول یادگیری جادو می‌شود. پس از گذشت حدود 6 ساعت و صرف 150 سکه طلا، موفق به یادگیری و نوشتن جادو در دفترچه جادویی خودش می‌گردد. او متوجه می‌شود که با هر بار استفاده از این جادو فقط می‌تواند 25 کلمه را به صورت ذهنی برای فرد مورد نظرش ارسال کند، و طرف مقابل هم می‌تواند به صورت ذهنی با 25 کلمه جوابش را بدهد.

وقتی بالاخره آماده استفاده از این جادو می‌شود، تمرکز کرده و سعی می‌کند این پیغام را برای گویین بفرستد:

- گویین! دوست من! تمام این مدت داشتم تلاش می‌کردم راهی برای ارتباط برقرار کردن پیدا کنم. بگو کجایی و در چه شرایطی هستی.

مکس بی‌صبرانه منتظر می‌ماند اما هیچ جوابی دریافت نمی‌کند. وقتی که مطمئن می‌شود که به اندازه کافی برای جواب صبر کرده، ناگهان به یاد شخص دیگری میافتد که در شب دستگیری گویین در کشتی دیده بود. روی فرد گربه مانند که خود را اسکات معرفی کرده بود تمرکز می‌کند و برایش پیغامی می‌فرستد:

- من اون کسی هستم که پنج شب پیش توی کشتی دیدی. دنبال دوستم می‌گردم. ممنون میشم اگر بتونی بهم اطلاعاتی بدی.


مینتار – مکان نامعلوم

در نقطه دیگری از شهر، اسکات در یک خانه امن مشغول استراحت است. چهار روز پیش به همراه ادی و چند نفر دیگر به مینتار رسیده‌اند. شبانه و مخفیانه از طریق کوچه‌ها خود را به اینجا رسانده و از آن روز در این خانه امن مستقر بوده‌اند. او در این چند روز متوجه شده که گروه مشغول تعقیب یکی از افراد نوبل مینتار بوده‌اند. هر روز، یکی از اعضای گروه به این کار مشغول بوده و هر شب پس از بازگشت اطلاعات به دست آمده را با سایر اعضاء به اشتراک گذاشته‌اند. هدف گروه سرقت یک گردنبند یاقوت قرمز با قابی از پلاتین از گاوصندوق خانه این فرد است. در همین حین ناگهان پیغام مکس را در سر خود می‌شنود. با آشفتگی جواب می‌دهد:

- ها. این دیگه چی بود؟ تو کی هستی؟ این صدا از کجا اومد؟ تموم شد؟ چی بود این؟ بچه‌ها این چه صدایی بود؟

این چیزی است که مکس می‌شنود. اسکات بی‌خبر از همه جا ادامه می‌دهد:

- داش. با من بودی؟ صداتون رو عوض می‌کنید؟ لعنتی! انقدر ترسیدم نفهمیدم چی گفت اصلا!

ادی با بدخلقی رو به اسکات می‌کند:

- با منی؟

- آره، تو چیزی گفتی الان؟

- نه! چی میگی؟ توهم زدی؟ خوابیدیم ها! چقدر سر و صدا میکنی!

- بابا انقد تو این سگدونی من رو نگه داشتین انگار توهم زدم! تو سرم صدا میشنوم!

- خب داداش کمتر مصرف کن! چی میزنی؟

- لعنتی! کی میشه بریم بیرون؟

- شب نوبت توئه. حالا بذار استراحت کنیم و سر و صدا نکن.


مینتار – آکادمی جادو

در سوی دیگر شهر، مکس جواب پرت و پلای اسکات را دریافت کرده. سعی می‌کند این بار با دقت بیشتری به اوم پیغام بدهد:

- صدای من رو فقط تو میشنوی. کافیه به جواب فکر کنی تا من بشنوم. من کسی هستم که جلوی کاپیتان کشتی با هم جنگیدیم.

اسکات با شنیدن این پیغام با خود فکر می‌کند:

- اه پسر عجب تکنولوژی‌ای! بابا تو خیلی کارت درسته داش. خوشم اومد خوشم اومد. داش ولی خوب در رفتیا! خوشم اومد آدم کار درستی ...

این تمام چیزی است که مکس می‌شنود. اسکات اما بی‌خبر از همه جا در ذهن خود به حرف زدن ادامه می‌دهد.

مکس که انرژی زیادی از دست داده با بی‌قراری یکبار دیگر پیغامی فرستاده و می‌گوید:

- فقط 25 کلمه میتونی جواب بدی تو ذهنت. فقط 25 کلمه! لطفا بگو دوست دوارف من کجاست و خودت کجایی.

اسکات با شنیدن این پیام جدید فکر می‌کند:

- هولی شت! فقط 25 کلمه؟ دوستت. جزیره. گرفتن. شاید زنده باشه؟ این چند تا شد؟ فکر کنم چهار تا شد؟ ای بابا 25 کلمه پر شد؟

اسکات سر در گم رو به ادی می‌کند:

- هی ادی! کاغذ داری؟

- آره رو میز هست.

کاغذ و مداد را برداشته و سعی می‌کند افکارش را روی کاغذ مرتب کند که اگر پیغام دوباره‌ای دریافت کرد بتواند در 25 کلمه جوابش را بدهد.

مکس کلافه و خسته و سردرگم، بدون پیشرفت خاصی از آکادمی خارج می‌شود. در حین خروج از نگهبان می‌پرسد:

- ببخشید شما اطلاع دارید که تو دریاچه، جزیره‌ای هست یا نه؟

- بله یک جزیره داریم که وسطش هم یک کوه آتشفشانی قرار داره.

- و اونجا کسی سکونت داره؟

- نه خیر قربان. اونجا آتشفشانه غیر قابل سکونته.

مکس با حالت پریشان به سمت تاورن برمی‌گردد تا کمی استراحت کند و ذهنش آرام شود.

در سوی دیگر، اسکات حسابی حوصله‌اش سر رفته. یادداشت‌هایی روی کاغذ نوشته تا اگر صدا دوباره پیدایش شد بتواند جوابش را بدهد، اما به نظر می‌رسد که از صدا هم دیگر خبری نیست. در همین حین ادی پیدایش می‌شود و به او می‌گوید:

- ببین. الان میری سمت آکادمی. خب؟ یه ساختمون سفید خیلی بزرگه که وسطش یه درخت خیلی بلنده. کسی که دنبالشی از خاندان ولاشنیه (Velashni). اینا خاندانی از الفها هستن که مدت زیادیه اینجا زندگی میکنن. این خودش تو آکادمی تدریس میکنه. اسمش سورایا هست. موهای بلند طلایی داره. لباس طلایی همرنگ موهاش میپوشه. دنبالش برو ببین کجا میره، چی کار میکنه. شب برگرد بیا گزارش بده. بلند شو راه بیفت.

مکس به تاورن می‌رسد. وارد می‌شود و یک میز خالی پیدا می‌کند، می‌نشیند و یک لیوان آبجو سفارش می‌دهد. ذهنش به شدت به هم ریخته و مشغول تحلیل داده‌ای است که از اسکات شنیده است.

از سوی دیگر اسکات و ادی بیرون آکادمی در خیابان جنوبی منتظر رسیدن سورایا ولاشنی هستند. آکادمی به نظر میرسد همانند یک میدان بزرگ در وسط یک چهارراه قرار گرفته و از هر طرف یک خیابان اصلی به آن منتهی می‌شود. پس از چند دقیقه ناگهان ادی به اسکات می‌گوید:

- هوی! پسر! تابلو نکن! اون یارو مو طلاییه رو می‌بینی با لباس مسخره طلاییش که بیرون اومد؟ همونه! از اینجا به بعدش دیگه با خودت.

و چرخی می‌زند و در میان جمعیت ناپدید می‌شود.

اسکات برای یک لحظه داخل کوچه کناری می‌رود و سپس با ظاهری متفاوت به بیرون می‌آید. اکنون شبیه انسان تیره پوستی است که لباس معمولی به تن دارد. با ظاهر جدید مشغول تعقیب سوژه مورد نظر می‌شود. یکی دوبار بین آنها فاصله می‌افتد و اسکات سعی می‌کند عقب نماند که ناگهان سورایا می‌ایستد و به او نگاه می‌کند:

- کمکی از دست من بر میاد؟

اسکات با دستپاچگی می‌گوید:

- نه! چه کمکی؟

- به نظر میاد یه چند وقتیه داری منو دنبال میکنی.

- اون چند نفر هم به نظر میاد دارن من رو دنبال میکنن. اینجا پر از آدمه ولی دلیل نمیشه کسی دنبال کس دیگه ای باشه!

در همین حین چند نفری که اسکات بهشان اشاره کرده بود از کنارشان عبور می‌کنند و به مسیر خود ادامه می‌دهند.

- من با شما کاری ندارم. شما با من کاری ندارین؟

- خیر.

- اوکی پس روز خوش!

و با گفتن این جمله اسکات از او جدا شده و جلوتر شروع به حرکت می‌کند. در اولین فرصت یک زیرپله را پیدا می‌کند و خود را به ظاهر معمولی خودش تبدیل می‌کند و سعی می‌کند در لابه لای جمعیت سورایا را پیدا کند. خوشبختانه با توجه به ظاهر خاص و متفاوت فردی که در تعقیبش است، به راحتی او را پیدا می‌کند و در همین لحظه متوجه می‌شود که او وارد تاورن جوسی بونز می‌گردد. اسکات سعی می‌کند به طور نامحسوس به تاورن نزدیک شود و از پنجره نگاهی به داخل بیندازد.


مینتار – تاورن جوسی بونز

مکس که داخل تاورن نشسته و مشغول نوشیدن آبجو است متوجه ورود فرد خاصی می‌شود. یک الف با لباس فاخر و ظاهر بسیار آراسته که به سمت میزی در گوشه تاورن می‌رود. دو نفر دور میز نشسته‌اند که با دیدن الف از جایشان بلند می‌شوند، تعظیمی می‌کنند و به سمت میز دیگری می‌روند. الف پشت میز خود می‌نشیند و به بارتندر اشاره‌ای می‌کند. بارتندر تعظیمی کوتاه می‌کند و شروع به دستور دادن به گارسون‌ها می‌کند.

در همین حین اسکات وارد تاورن می‌شود و کنار مکس می‌نشیند. مکس که حواسش به الف پرت شده، ناگهان متوجه حضور فرد دیگری کنارش می‌شود. به سرعت برمیگردد و با تعجب و ناباوری به اسکات نگاه می‌کند.

اسکات به سرعت شروع به حرف زدن می‌کند:

- چه خبر داش؟ اینجا چی کار میکنی؟ آها یه لحظه وایسا...

از کیف خود دفترچه‌ای را خارج می‌کند و از روی آن شروع به خواندن می‌کند:

- پشمالو در یک جزیره می‌باشد. اینجانب در مینتار می‌باشم. به ایشان هم گفتند بیاید اما نیامد. وی قبول نکرد. پشمالو کله خر است.

دفترچه را جمع می‌کند و ادامه می‌دهد:

- همین دیگه. داش این جادویی که زدی چه خوف بود. خوشم اومد خوشم اومد.

مکس بالاخره فرصت می‌کند حرف بزند:

- صبر کن ببینم. تو اینجا چی کار میکنی؟ مگه تو رو نگرفتن؟!

- راستی دمت گرم پسر. چه دری رفتی! خیلی کارت درسته! خوشم اومد خوشم اومد. رفتی دم پنجره یدفعه معلوم نشد چی شدی.

بعد با به یاد آوردن گویین ادامه می‌دهد:

- اون یارو رفیقت بود، پشمالو... اون رو گرفته بودن بسته بودن به کشتی. رفتم دیدم داره واسه همه شاخ و شونه میکشه. من رفتم بهش گفتم داش شاخ و شونه نکش اینا خطرین. بلا ملا سرت میارن. ولی اصن گوشش بدهکار نبود یه سره حرف میزد. اصن فرصت نداد ما حرف بزنیم. خلاصه بردنمون یه جزیره، فکر کنم جزیره آتشفشانی بود یه بوهایی میومد. یهو این یارو کاپیتانه اومد دندوناش درشت شد. میخواست منو بخوره. گازم گرفت لامصب از خونم خورد.

مکس با ناباوری به حرفهای اسکات گوش می‌کند.

- آره دیگه اینا همه شون خون آشامی چیزی بودن. ما رو گرفتن انداختن تو زندان. انگار تو کار برده فروشی و اینا بودن. یه سری زندانی دیگه هم اونجا بودن. خلاصه به ما گفتن بیایم شهر یه کاری براشون بکنیم ولی این رفیقت زیر بار نرفت که نرفت. خیلی کله شق بود هر چی باهاش حرف زدیم راضی نشد. خلاصه فکر کنم یا بفروشنش بره یا بندازنش تو دریایی جایی. آخه خیلی اخلاقش بد بود لاکردار.

با شنیدن جمله آخر مکس با عصبانیت مشتی روی میز می‌کوبد. یک لحظه سکوت تاورن را فرا می‌گیرد و همه به سمت میزشان نگاه می‌کنند. مکس نجواکنان می‌گوید:

- داش آروم باش. چرا آبروریزی میکنی. ما اینجا کار داریم. اصن چرا از اون پیغام ذهنیا نمیدی به رفیقت؟

- من بهش پیغام دادم. ولی جوابی نداد.

- حالا بابا ولش کن چیزی که زیاده از این پشمالوها. ببین سر این میز بغلی چهار تاشون نشستن!

مکس با عصبانیت یقه اسکات را می‌گیرد:

- حرف دهنت رو بفهم وقتی در مورد دوست من صحبت می‌کنی.

- باشه داش آروم باش آروم باش.

در همین حین بارتندر برایشان دو آبجو می‌آورد.

- بفرمایید قربان خدمت شما.

- یک لحظه صبر کن. اون کیه که اون گوشه نشسته؟

مکس در حالی که دست بارتندر را گرفته این را می‌پرسد و به الف اشاره می‌کند.

- ایشون لرد ولاشنی هستند. ایشون بعضی وقتها تشریف میارن اینجا. اون میز مخصوص ایشون هست وقتی که بیان همه میدونن که باید میز رو براشون خالی کنن. از اساتید آکادمی هستند.

الف بی توجه به سایر مسایل پشت میزش نشسته، شراب می‌نوشد و داخل دفتری که جلویش باز است چیزی می‌نویسد. اسکات از جایش بلند می‌شود، از کنار الف رد می‌شود و به بیرون بار می‌رود. در حین عبور نگاهی به دفتر الف می‌اندازد که به نظر می‌آید در مورد آثار مخرب یک اسپل در کلاس Abjuration دارد چیزی می‌نویسد. چند لحظه‌ای صبر می‌کند و دوباره داخل بار برمی‌گردد و کنار مکس می‌نشیند.

پس از چند دقیقه در با شدت باز شده و فرد درشت هیکلی وارد تاورن می‌شود. بارتندر با دیدن فرد داد می‌زند:

- لعنت بهت پسر! مگه ما مسخره توییم؟ کجایی آخه دوباره انقدر دیر کردی؟ بدو بیا ببینم.

- اومدم اومدم! شرمنده.

فرد وارد شده یک گولایث درشت هیکل کچل است که عملا لباس خاصی به تن ندارد. به سمت آشپزخانه می‌رود و در مسیر شروع به شوخی با مشتری‌ها می‌کند و وقتی به میز مکس و اسکات می‌رسد نگاهی می‌کند و می‌گوید:

- شما دو تا جدیدین. وایسین حالا کارام رو بکنم میام پیشتون.

و به سرعت به سمت آشپزخانه می‌رود. وقتی که از دیدرس خارج می‌شود مکس رو به اسکات می‌گوید:

- این احمق‌هایی که فقط هیکل گنده کردن و فکر کردن زور فقط تو بازوئه.

و سری تکان می‌دهد. اسکات با اشتیاق می‌گوید:

- راست میگی! راست میگی! اینو باس یه جا بنویسم خیلی حرف به درد بخوری بود!

حدود یک ساعتی به همین منوال می‌گذرد تا این که لرد ولاشنی وسایلش را جمع می‌کند یک سکه پلاتین روی میز می‌گذارد و از تاورن خارج می‌شود. با دیدن این صحنه اسکات بلند می‌شود و به مکس می‌گوید:

- خب خوش گذشت مکسی! میام بهت سر میزنم! فعلا!

و پیش از این که مکس متوجه بشود که چه اتفاقی افتاده خارج می‌شود. مکس مدتی دیگر در تاورن می‌ماند، شام می‌خورد و سپس به اتاقش می‌رود تا استراحت کند. قبل از خواب، گردنبند نشان گویین را به دست می‌گیرد و زمزمه می‌کند:

- نگران نباش گویین. هر جا باشی پیدات میکنم و نجاتت میدم رفیق.


کایزه آیرون فست (Kyzeh Ironfeast)(بازیکن)


مینتار – عمارت ولاشنی

اسکات موفق می‌شود در کوچه پس کوچه‌های مینتار دنبال لرد ولاشنی برود و بدون جلب توجه تا نزدیکی عمارت ولاشنی او را دنبال می‌کند. عمارت در یکی از خیابان‌های اصلی شهر قرار دارد و حیاط نسبتا بزرگی در جلوی آن وجود دارد. در داخل حیاط المان‌های الویش به چشم می‌خورند. بیشتر ساختمان از چوب ساخته شده و در پایه دیوارها از سنگ نیز استفاده شده است. اسکات گشتی در آن نزدیکی می‌زند و شرایط را بررسی می‌کند. سپس با چالاکی بی‌نظیری خود را به پشت بام ساختمان کناری می‌رساند.

با موقعیت جدیدی که دارد، موفق می‌شود از پنجره‌ها داخل خانه را ببیند. وقتی الف خانه‌اش می‌شود همسر و 4 فرزندش به استقبالش می‌آیند. سپس همه سر میز شام می‌نشینند و شام می‌خورند. سورایا به نسبت خیلی زود از سر شام بلند شده و به طبقه بالا می‌‌رود. همسر او هم به دنبالش بالا می‌رود و به نظر می‌رسد جر و بحثی بینشان در می‌گیرد. بعد از چند دقیقه زن به طبقه پایین برمی‌گردد و مرد گوشه‌ای از اتاق می‌نشیند. اندکی پیپ می‌کشد و سپس به مدیتیشن می‌پردازد.

حوالی ساعت 1 بعد از نیمه شب، اسکات از دیوار داخل حیاط خانه ولاشتی می‌پرد. بعد از بررسی مختصری متوجه می‌شود که نگهبانی در حیاط خانه وجود ندارد. سپس به سمت در ساختمان می‌رود و بررسی می‌کند ببیند در قفل است یا نه. وقتی متوجه می‌شود که در قفل است، سعی می‌کند با ابزار قفل بازکنی در را باز کند و به سادگی موفق می‌شود این کار را بکند.

به محض این که در ساختمان را باز می‌کند، ناگهان یک دایره آبی رنگ روی در شکل می‌گیرد و دهان بزرگی جلوی در ظاهر می‌شود و شروع به نعره زدن می‌کند:

- کی بدون اجاز در رو باز کرد؟ کی بدون اجاز در رو باز کرد؟ کی بدون اجاز در رو باز کرد؟

اسکات با سرعتی باورنکردنی شروع به دویدن می‌کند، از دیوار به بیرون می‌پرد و در تاریکی سایه‌ها ناپدید می‌شود. در راه می‌بیند نگهبان‌های شهر به سمت عمارت ولاشنی در حرکت هستند. وقتی که به اندازه کافی از آنجا دور می‌شود به سمت اسطبلی می‌رود که اسبش را در آنجا گذاشته است.

نگهبان جلوی در اسطبل نشسته و چرت می‌زند. اسکات به آرامی او را تکانی می‌دهد و بیدارش می‌کند.

- سلام داش، خوبی؟ شرمنده! بیدارت کردم؟

- نه! بیدار بودم! اصلا خواب نبودم!

- شرمنده دیگه. اومدم یه سری به اسبم بزنم.

- لعنت بهت اسب آخریه مال توئه یه هفته‌س گذاشتی اینجا و رفتی؟ لااقل پولش رو بدید بعد سرتون رو بندازین پایین و برین! الان یه اسب دیگه هم اینجاس که اگه صاحبش تا فردا نیاد میفروشمش!

- باشه داش چرا انقدر عصبانی میشی. چقدر شده بدهی من؟

- 3 سکه نقره.

- چه خبره داش 3 سکه نقره؟ البته خدایی خیلی هم زیاد نیست ولی باز گفتم بگم شاید تخفیفی بدی.

- نه آقا قیمتش همینه زیاد نگفتم.

اسکات 3 سکه نقره می‌پردازد و سپس به داخل اسطبل می‌رود. با دیدن اسب از دور فریاد می‌زند:

- به! چاکر تنسی خودم!

- عربده نزن این تو اسبها بدخواب میشن!

- چطوری تنسی؟ خوبی؟ دلم برات تنگ شده بود!

جلو می‌رود اسب را بغل می‌کند و اسب صورت او را می‌لیسد. به نظر می‌رسد اسکات جادویی را اجرا می‌کند و سپس به صدای اسب با او مشغول صحبت می‌شود:

- تنسی اینجا کم و کسری نداشتی؟

- نه! خوب بوده!

- هویج بهت دادن؟

- نه، سیب دادن! قند دادن!

- خب خوبه دیگه، کم و کسری نداشتی؟

- نه خوش گذشت!

- میگم فِن رو ندیدی؟

- نه.

- اگه دیدی بهش بگو همین دور و ور باشه که دفعه بعد اومدم بریم.

- نگاه کن اسکات. من اون اسب روبه رویی رو می‌خوام.

- اسب روبه رویی؟

اسکات به سمت دیگر می‌رود و نگاهی به اسب مورد نظر تنسی می‌کند. سپس برمی‌گردد و به تنسی می‌گوید:

- آره اسب خوبیه. خودت برو تو کارش.

در حین خروج از اسطبل، نگهبان و دو نفر دیگر را می‌بیند که با چشمهای از حدقه بیرون زده به او زل زده‌اند.

- داداش خوبی؟

- خوب خیلی ممنون.

- آخه چند دقیقه است داری شیهه می‌کشی!

- آها آره داشتم با اسبم صحبت می‌کردم.

- با اسب صحبت می‌کردی؟

- آره داش. اگه خواستی بعدا میام بهت یاد میدم.

- نه دستت درد نکنه. فقط اگه میخوای اسبت باز اینجا بمونه بهم پیش پرداخت باید بدی.

- بیا این رو بگیر و هوای تنسی ما رو داشته باش!

اسکات 4 سکه نقره دیگر با نگهبان اسطبل می‌دهد و به سمت خانه امن به راه می‌افتد. وقتی می‌رسد همه خواب هستند، بی سر و صدا داخل می‌شود و در جای خود به خواب می‌رود.


مینتار – تاورن جوسی بونز

کایزه آیرون فست بناناهمک (Kyzeh Ironfeast Banana-Hammock) بعد از یک روز کاری سخت و طولانی پشت میزی در تاورن نشسته و مشغول خوردن شام است. جلوی او ظرف بزرگی از غذا – که احتمالا باقیمانده غذای مشتریان رستوران بوده – قرار دارد و یک لیوان بزرگ آبجو در کنار ظرف غذایش دیده می‌شود. برنت – بارتندر تاورن – کنار او می‌آید و می‌گوید:

- خسته نباشی.

- شوخیت گرفته؟ من و خستگی؟

- اگه خسته نیستی باز کار هست!

- ببین، اینطوری فایده نداره. من باید بدهیمو جور دیگه باهات تسویه کنم. من باید برم جایی که بشه دعوا و شرط‌بندی کرد. زور من اینجا داره حروم میشه.

- والا شرط‌بندی و قمار چرا ولی دعوا و مشت زنی چیزی نیست که اینجا بشه باهاش پول درآورد. ولی اگه دنبال کار پردرآمد هستی که بتونی بدهیتو بدی، باید بری نزدیک پادگان. اونجا یه تابلویی هست که روش کارهایی که نمیخوان سربازها درگیرش بشن رو آگهی میکنن.

- راست میگی؟ این خیلی فکر خوبیه! چطور به ذهن خودم نرسیده بود! پس من فردا صبح میرم سمت پادگان که ببینم چی کار میشه کرد. اگه یه موقع دیدی چند روز خبری از من نشد نگران نشو. میرم پول رو جور میکنم و بدهیمو باهات تسویه میکنم.

سپس به اتاق خود در زیر پله می‌رود تا استراحت کند.

صبح روز بعد، مکس که با طلوع آفتاب بیدار شده به طبقه پایین می‌آید تا صبحانه بخورد.

در آشپزخانه، کایزه را بیدار کرده‌اند تا کار شیفت صبح را شروع کند.

اسکات نیز بعد از خوردن صبحانه، اطلاعاتی را که در روز گذشته به دست آورده با ادی و دوستانش به اشتراک می‌گذارد.

مکس پس از خوردن صبحانه مجددا تلاش می‌کند با گویین ارتباط ذهنی برقرار کند و این پیغام را برای او می‌فرستد:

- گویین رفیق. کجایی؟ هر جا هستی فقط کافیه بهش فکر کنی و من جوابت رو خواهم شنید. خیلی نگرانت هستم.

بعد از چند لحظه ناگهان صدایی را در سر می‌شنود:

- دست و پام بسته‌س. اینجا خیلی خیسه. نمی‌دونم این عوضیا کجا منو می‌برن. بوی نم میاد. غار مانند.

مکس چند دقیقه خوب به حرفهای گویین فکر می‌کند، سپس یک پیغام دیگر برایش ارسال می‌کند:

- فکر می‌کنم بدونم کجایی. اسکات رو پیدا کردم. نگران نباش در اولین فرصت یک گروه تشکیل میدم و میام نجاتت میدم.

این بار هم بعد از چند لحظه پاسخ می‌آید:

- من نمی‌دونم کجام. نمی‌دونم چه بلایی سرم اومده ولی می‌دونم قراره من رو بفروشن به دشمن‌های خونیم. شاید دیگه همدیگه رو نبینیم. خدانگهدار.

کایزه که در حال جابه جا کردن وسیله هست توجهش به مکس جلب می‌شود که به نظر خیلی پریشان می‌آید. به سمت او می‌رود و می‌پرسد:

- داداش؟ حالت خوبه؟

- خوبم خیلی ممنون.

- تو دیشب هم اینجا بودی؟

- آره من مهمون این تاورن هستم.

- چرا انقدر پکری؟

- دوستم رو گرفتن یه مشت عوضی. نمیدونم کجاست دقیقا. ولی میخوان بفروشنش.

- بفروشنش؟! اینجا که شهر متمدنی بود.

- اینجا نیست. احتمال میدم توی جزیره باشه. نمی‌تونم تنهایی نجاتش بدم.

- ببین من شنیدم افرادی هستن که پول می‌گیرن و اینجور کارها رو انجام می‌دن.

- آره ولی من پول زیادی ندارم. بیشتر پولی که داشتم رو در راه پیدا کردن دوستم خرج کردم. الان باید راهی پیدا کنم تا پول به دست بیارم.

- می‌فهمم چی میگی. منم قبیله مو از دست دادم. تو این جنگ مزخرف.

- متاسفم پسر. متاسفم.

کایزه دستی روی شانه مکس می‌گذارد و به سمت آشپزخانه می‌رود.


مینتار – بازار

مکس بعد از خوردن صبحانه از تاورن خارج شده و به سمت بازار به راه می‌افتد.

کایزه هم از برنت اجازه می‌گیرد تا برای پیدا کردن کار به سمت پادگان برود و همزمان با مکس از تاورن خارج می‌شود.

اسکات هم از خانه امن خارج شده و به سمت بازار در حرکت است.

در یکی از تقاطع‌های اصلی سه نفر به هم برخورد می‌کنند.

- به چاکر مکس خودمون! چه خبر؟ از این طرفها؟

- چی شدی تو پسر. دیروز یهو غیبت زد.

- اِ! شما دو تا دیروز تو تاورن ما با هم بودین!

- چاکر شما اسی هستم اسی رنجر. به چه هیکلی داری شما. دمت گرم.

- من دارم میرم دنبال کار.

- داش تو راست کار خودمی. بیا با من خودم کار برات جور می‌کنم. تو هم دنبال کار می‌گردی مکس؟

- آره، میشه گفت.

- ببین اون یارو کوتوله شَله رو یادته؟ شما دنبالش بودین. تو و دوستت پشمالو.

- آره. چطور؟

- اون الان اینجا تو شهره. بهش میگن اِدی. راستش رو بخوای اینا یه قراردادی رو از ما گرفتن که خونمون رو ریختیم رو کاغذ. من باید دهن اینو سرویس کنم.

مکس سری تکان می‌دهد و چهره‌اش مصمم می‌شود. در پشت سر مکس، کایزه و اسکات مشغول صحبت کردند هستند اما مکس حواسش جای دیگری است و صدای آنها را نمی‌شنود. بعد از چند دقیقه مکس احساس می‌کند آسمان ابری شده و از شدت گرمای هوا کاسته می‌شود. وقتی به بالا نگاه می‌کند متوجه می‌شود ابرها با سرعت زیادی در حال شکل‌گیری هستند در حالی که بادی نمی‌وزد. کم کم همه شهر زیر سایه ابرها فرو می‌رود و آفتاب به چشم نمی‌خورد. ناگهان صدایی به گوش مکس می‌خورد و نگاهش به پنجره ساختمان روبه رویی جلب می‌شود.

- نه! نه! خواهش میکنم! نهههههههههههه!

و صدای شکستن شیشه‌ای شنیده می‌شود و مردی از پنجره به بیرون پرت می‌شود و فردی که به نظر می‌رسد گردن فرد اول را گاز گرفته و روی او قرار دارد. دو نفر وسط خیابان به زمین برخورد می‌کنند. سپس فرد مهاجم سرش را بلند می‌کند، در حالی که خون تمام صورتش را پوشانده با چشم‌های سرخ به مکس نگاه می‌کند و می‌غرد. مکس که ناگهان احساس خطر می‌کند به اطراف نگاه می‌کند و متوجه می‌شود دو خون آشام دیگر هم به سمتشان در حرکت هستند. خون آشام‌ها لباسی به تن ندارند و بدن‌های سفید رنگی دارند.



مکس سریعتر از بقیه از خودش عکس‌العمل نشان می‌دهد و سعی می‌کند جادویی روی سه خون آشام اجرا کند تا حرکتشان کند شود. یکی از آن‌ها تحت تاثیر جادو قرار می‌گیرد اما دو تای دیگر ذهنشان قویتر است و مقاومت می‌کنند. سپس رو به اسکات و کایزه می‌کند و فریاد می‌زند:

- اون سمت راستی! اون رو بزنید!

نفر بعدی خون آشام اول است که به سمت کایزه حمله می‌کند و گردن او را گاز می‌گیرد. سپس با پنجه به صورت او می‌کوبد. اسکات با دیدن این وضعیت با چالاکی فوق‌العاده خود را به بالای ساختمان کناری می‌رساند. سپس توسط جادویی خون آشام کند شده را به عنوان هدف انتخاب می‌کند و سعی می‌کند با تیر و کمان او را بزند. اما در لبه پشت بام لیز می‌خورد و از پشت به عقب می‌افتد. به سرعت بلند می‌شود و یکبار دیگر سعی می‌کند به هدفش شلیک کند. این بار تیر به هدف برخورد می‌کند اما به نظر می‌رسد آن طوری که انتظار می‌رود از این ضربه آسیب نمی‌بیند. تیر بعدی را سعی می‌کند به سر او بزند اما تیر از کنار او رد می‌شود.

خون آشام دوم که تیر به او برخورد کرده به سمت کایزه می‌آید و سمت دیگر گردن او را گاز می‌گیرد و وقتی خون او را می‌خورد به نظر می‌رسد زخم خودش بهبود می‌یابد.

کایزه با عصبانیت نعره‌ای می‌زند و سعی می‌کند با مشت به صورت خون آشام اول ضربه بزند اما او با چالاکی جاخالی می‌دهد. سپس خون آشام سوم به سمت مکس حمله می‌کند و گردن او را گاز می‌گیرد. مکس از شدت درد فریاد می‌کشد و تمرکزش به هم خورده و اثر جادویش از بین می‌رود.

مکس که تحت تاثیر حمله خون آشام قرار گرفته به سمت دیوار می‌دود و لحظه‌ای به شکل بخار در می‌آید و لحظه‌ای بعد در بالای دیوار ظاهر می‌شود. سپس به سمت خون آشام اول می‌چرخد و سعی می‌کند ذهن آن را تحت تاثیر خود قرار دهد. خون آشام فریادی می‌زند و به نظر می‌رسد کاملا تحت تاثیر آن قرار گرفته باشد. سپس به سمت بالای دیوار می‌پرد و سعی می‌کند مکس را گاز بگیرد اما در آخرین لحظه به نظر می‌رسد که مکس ناگهان به طور غیر عادی جابه جا می‌شود و او هوا را گاز می‌گیرد.

اسکات دوباره سعی می‌کند خون آشام دوم را با تیر بزند. این بار دو تیر به او برخورد می‌کند و توجه او را به سمت بالای دیوار جلب می‌کند. او به سمت بالای دیوار اشاره می‌کند و به خون آشام سوم نگاه می‌کند، سپس یکبار دیگر کایزه را گاز می‌گیرد و پنجه‌ای به صورتش می‌کشد.

کایزه به نظر زخمی و عصبانی می‌آید. مشت‌هایش را به هم می‌زند و سپس مشت محکمی به صورت خون آشام می‌زند که باعث می‌شود روی زمین بیافتد و سپس با لگد به پشت او می‌کوبد.

خون آشام سوم با سرعت بالایی خود را به کنار اسکات می‌رساند و سعی می‌کند او را گاز بگیرد اما اسکات با سرعت جاخالی می‌دهد و از جلوی حملات او کنار می‌رود.

اسکات دست خود را روی شانه خون آشام می‌گذارد و ناگهان صاعقه‌ای به او اصابت می‌کند و فریادی از درد می‌کشد. سپس دوباره به حالت مه در می‌آید و روی زمین ظاهر می‌شود.

خون آشام اول که هنوز درد صاعقه را حس می‌کند با تمام سرعتش به سمت مکس می‌دود. اسکات هم به سرعت از دیوار پایین می‌آید و از پایین سعی می‌کند خون آشام سوم را که هنوز بالای دیوار است با تیر بزند. تیر اول برخورد می‌کند اما تیر دوم از کنارش رد می‌شود.

خون آشام دوم این بار موفق نمی‌شود کایزه را گاز بگیرد اما با پنجه به صورت او ضربه‌ای می‌زند. کایزه سعی می‌کند از قدرت درون خود استفاده کند و زخم‌هایش اندکی بهبود می‌یابند. سپس با تمام قدرت به خون آشام ضربه می‌زند و دو مشتش به بدن او ضربات محکمی وارد می‌کند.

خون آشام سوم از بالای دیوار به پایین می‌جهد و با تمام سرعت خود را به اسکات می‌رساند. مکس یکبار دیگر دست خود را روی شانه خون آشام اول می‌گذارد و یکبار دیگر صاعقه‌ای به او برخورد می‌کند. سپس مکس با حداکثر سرعت به کوچه کناری می‌دود و یک معجون آرام کننده ذهن می‌نوشد تا ذهن خود را برای اجرا کردن جادو آماده کند.

خون آشام اول به دنبال مکس به کوچه می‌دود و سعی می‌کند او را بزند، اما در آخرین لحظه سپر جادویی دور مکس را می‌گیرد و ضربه به او برخورد نمی‌کند.

اسکات با چابکی خاص خود به بالای دیوار می‌رود و تیری به سمت خون آشام دوم پرت می‌کند. تیر با شدت زیادی به او برخورد می‌کند و تا نیمه داخل بدنش می‌رود. وی از شدت این ضربه به زمین می‌افتد و سپس دود می‌شود و فقط خاکستر او روی زمین باقی می‌ماند.

کایزه به سمت خون آشام اول می‌دود و با مشت دوبار به صورت او می‌کوبد. خون آشام سوم با تمام سرعت به سمت مکس می‌دود و تا نزدیکی او می‌رسد. مکس سعی می‌کند خون آشام اول را لمس کند اما این بار دستش می‌لغزد، ساعت جیبیش به زمین می‌افتد و نمی‌تواند جادویش را اجرا کند. خون آشام اول کایزه را گاز می‌گیرد و پنجه‌ای به صورتش می‌کشد.

اسکات از بالای دیوار خون آشام اول را به صورت جادویی هدف می‌گیرد و دو تیر به سمت او پرت می‌کند، اما خون آشام سریع جاخالی می‌دهد و تیرها به او برخورد نمی‌کنند. کایزه سعی می‌کند خون آشام را دو دستی بگیرد، اما او با مهارت جاخالی می‌دهد. در نتیجه این بار با مشت به او ضربه‌ای می‌زند و شکم او را هدف می‌گیرد.

خون آشام سعی می‌کند مکس را گاز بگیرد اما مکس به طور جادویی جاخالی می‌شود و ضربه ضعیف‌تری به او برخورد می‌کند. مکس با عصبانیت به خون آشام اول نگاهی می‌کند و ذهن او را مورد هدف قرار می‌دهد. خون آشام از درد به خود می‌پیچد اما بعد ضربه‌ای به مکس وارد می‌کند و سپس به سمت کایزه می‌چرخد و با تمام قدرت او را گاز می‌گیرد.

اسکات یکبار دیگر سعی می‌کند دو تا تیر به خون آشام اول بزند. این بار هر دو تیر به او برخورد می‌کنند، خون آشام روی زمین می‌افتد و تبدیل به خاکستر می‌شود. سپس اسکات از روی دیوار پایین پریده و آن طرف خیابان روبه روی جایی که مکس و کایزه و خون آشام آخر هستند می‌ایستد.

کایزه این بار دست خون آشام را محکم می‌گیرد و او را تحت کنترل خود می‌گیرد. خون آشام گردن کایزه را گاز می‌گیرد و پنجه‌ای به صورتش می‌زند و کایزه به شدت بدحال می‌شود. مکس – که او هم حالش بد است – از کیف کناری خود سرنگی به خود تزریق می‌کند که باعث می‌شود زخم‌هایش مختصری بهبود پیدا کنند اما متوجه می‌شود که به طور کلی حالش مثل اول خوب نیست. سپس دستی روی شانه خون آشام می‌گذارد و یک صاعقه به او می‌زند.

اسکات سعی می‌کند دو تیر به خون آشام بزند، اما تیر اول از کنارش رد می‌شود و فقط تیر دوم به او برخورد می‌کند. کایزه هم سرنگی از کیف خود بیرون می‌کشد و به خودش تزریق می‌کند تا زخم‌های خود را اندکی بهبود دهد. سپس دو دستی خون آشام را محکم می‌گیرد و به اسکات می‌گوید:

- من گرفتمش! بزنش! بزنش!

خون آشام سعی می‌کند خود را از دست کایزه آزاد کند، اما موفق نمی‌شود. مکس یکبار دیگر به ذهن خون آشام هجوم می‌برد و فریاد او به هوا می‌رود. اسکات دو تیر به خون آشام می‌زند و به نظر می‌رسد حال خون آشام خیلی بد است. خون آشام سعی می‌کند کایزه را گاز بگیرد اما موفق نمی‌شود. کایزه با زانو دو ضربه به خون آشام وارد می‌کند و در این لحظه خون آشام توانش تمام می‌شود، تبدیل به خاکستر شده و از بین می‌رود.

بعد از این که هر سه مهاجم از بین می‌روند، مکس، اسکات، و کایزه نفس نفس زنان به اطراف نگاه می‌کنند. به نظر می‌رسد که در سراسر شهر اتفاق مشابهی در حال وقوع بوده و وضعیت شهر ناآرام و به هم ریخته است. مکس به سرعت پارچه‌ای از کیفش خارج می‌کند و مقداری از خاکستر خون آشام را داخل آن می‌ریزد و وقتی بلند می‌شود متوجه می‌شود خاکسترها در حال ناپدید شدن از روی زمین هستند. سپس به سمت دیگر خیابان رفته و ساعت جیبی خود را برداشته و داخل جیبش می‌گذارد.

بعد از چند دقیقه تعداد زیادی سرباز در خیابان دیده می‌شوند که به نظر می‌رسد خود نیز درگیر مبارزه با خون آشام‌ها بوده‌اند. سردسته این گروه مرد نسبتا میان سالی است که موهای خاکستری رنگ و ریش و سبیل پرپشتی دارد و در مجموع چهره خیلی کاریزماتیکی دارد. وقتی به گروه می‌رسند، فرمانده جلو آمده، نگاهی به خاکسترهای روی زمین می‌اندازد و از آن‌ها می‌پرسد:

- شما این کار رو کردین؟

مکس در حالی که دستش را روی زخم شانه‌اش گذاشته جواب می‌دهد:

- بله

فرمانده رو به افرادش می‌کند و دستور می‌دهد:

- سریع یک کلریک بفرستید اینجا.

سپس رو به مکس می‌کند و می‌پرسد:

- اسمت چیه جوون؟

- مکس هستم. مکس هانتر.

- و تو؟

- کایزه هستم قربان.

- من هم اسی هستم، اسی رنجر در خدمت شما. اینا چه موجودات وحشتناکی بودن. شما می‌دونید اینا چی بودن؟

- من هم مثل شما بی خبرم. باید بگردیم ببینیم اینها چه موجوداتی بودن و از کجا سر و کله‌شون پیدا شده. ولی به نظر میاد که شما خوب از پس خودتون بر اومدین. چون کشتن این موجودات کار راحتی نبود. مخصوصا که شما سلاح خاصی هم به همراه نداشتید.

جمله آخر را بعد از نگاه کردن به افراد گروه مطرح می‌کند. در همین هنگام فردی که به نظر کلریک می‌آید سر می‌رسد و دستی روی زخم‌های مکس و کایزه می‌گذارد و زخم‌هایشان را کامل می‌بندد. علی رغم این موضوع، مکس و کایزه هنوز به نظر خسته و آسیب دیده می‌آیند. کلریک به آنها توصیه می‌کند که تا فردا استراحت کنند تا حالشان بهتر شود.

فرمانده خود را آشوک بارالین معرفی می‌کند و می‌گوید:

- از آشنایی با شما خیلی خوشبختم.

- جناب آشوک شما عضو ارتش هستید؟

- من فرمانده این ارتش هستم.

- بسیار از آشنایی با شما خوشبختم.

این را مکس می‌گوید و سپس فرمانده ادامه می‌دهد:

- واقعا کاری که شما انجام دادید تحسین بر انگیزه. به نظر میاد شما جنگجویان لایق و به درد بخوری هستید. ما باید در مورد این حادثه تحقیق کنیم و متوجه شیم که دقیقا چه اتفاقی افتاده. میخوام ازتون خواهش کنم که برید و استراحت بکنید تا حالتون بهتر بشه. فردا صبح بیاین به پادگان شمالی. میخوام باهاتون بیشتر صحبت کنم. فکر می‌کنم شما میتونید به ما کمک کنید و مسلما ما هم در ازای اون برای شما جوایزی در نظر می‌گیریم. فردا می‌بینمتون آقایون. روز خوش.

سپس فرمانده و گروهش رد می‌شوند و دور می‌شوند. مکس و کایزه خسته و زخمی به سمت تاورن حرکت می‌کنند. اسکات اما به سمت خانه امن اِدی حرکت می‌کند. قرار می‌گذارند صبح روز بعد ساعت 10 جلوی پادگان شمالی یکدیگر را ملاقات کنند.

اسکات سر راه خود به بازار می‌رود و از یک آهنگری 60 تیر نقره، 30 تیر طلا و 30 تیر معمولی می‌خرد. همچنین یک تیردان 60 تیره خریداری می‌کند که داخل آن یک بخش جداکننده تیر هم وجود دارد.

وقتی که مکس و کایزه به تاورن می‌رسند متوجه می‌شوند مردم زیادی در آنجا پناه گرفته‌اند. مکس در ورودی تاورن می‌ایستد و با صدای بلند خطاب به جمعیت می‌گوید:

- نگران نباشید. حمله دیگه تموم شد.

سپس به همراه کایزه به سمت میزی می‌روند و پشت آن می‌نشینند. بارتندر سریع دو تا آبجو برایشان می‌آورد و با نگاه قدرشناسانه‌ای جلوی آنها می‌گذارد.

اسکات به خانه امن ادی می‌رسد. وقتی نزدیک می‌شود متوجه می‌شود که در باز است و روی زمین رد خون دیده می‌شود. وقتی به آستانه در می‌رسد می‌بیند که روی در و دیوار پر از رد خون است. اسکات به آرامی داخل می‌شود و داخل اتاق اول جسد مثله شده یکی از افراد را می‌بیند. جسد نفر دوم در اتاق بعد دیده ‌می‌شود که خونش به طور کامل از بدنش خارج شده است. و روی دیوار جسد اِدی به چشم می‌خورد که به صورت پشت و رو به دیوار میخ شده و گلویش بریده شده است. زیر میزی در کنار جسد اِدی، قراردادی که اسکات با خون امضاء کرده بود به چشم می‌خورد.





اگر به ماجراهای ما علاقه‌مند شدید میتونید پخش زنده‌ی جلسات رو از طریق لینک زیر پیگیری کنید:

https://www.twitch.tv/eldoriantales/

همینطور برای اطلاع از برنامه بازی‌ها و اضافه شدن به بازی میتونید پیگیر صفحه Dungeon Master ما (رامتین) باشید:

https://www.instagram.com/eldoriantales/

خون آشامنقش آفرینیdungeons and dragonsبازیداستان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید