گیسیا دختر جسوری بود. اوایل آذر ماه بود و رنگ موی جدید گیسیا، متناسب با درختان کنار خیابان، به قرمزی میزد. کار هرکسی نیست که رنگ تمام موهایش را قرمز کند. موهایش همیشه بوی گل یخ میدهند و معمولاً آزادانه با زمانه و باد میرقصند. صبح شنبه مثل همیشه با عجله از پیادهرو میگذشت و دستانش را در درختهای کاج نقرهای میکشید؛ دستهایش بوی سبزه میگرفتند. کاغذهای کاهی، مقواهای بزرگ، دفتر سبز ضخیم و کیف خوابآلودش را در آغوش گرفته بود و سر به هوا تر از همیشه، به سمت شرکت میرفت. همزمان که راه میرفت گاهی به ابرهای آسمان نگاه میکرد و با آنها شکل میساخت و گاهی به موزاییکها و سنگ فرشهای کف زمین نگاه میکرد و سعی میکرد فقط از روی خانههای همرنگ حرکت کند. از اول هم ذهنش متفاوت و عجیب بود. همیشه رگههای بوی او، با مردمان فرق میکرد.
دختر باهوشی بود اما همواره دو مشکل داشت: اول اینکه سر به هوا بود و دوم اینکه شغلش را دوست نداشت. از اول دبیرستان هم مادرش میخواست که او در رشتههای نظری درس بخواند و بعد هم در دانشگاه، رشته مدیریت را انتخاب کند. گیسیا طور دیگری بود. بیشتر دلش میخواست تئاتر یا نقاشی یا حتی ادبیات فرانسه بخواند؛ میخواست فارغ از زندگی آدم بزرگها، از خیابان بگذرد و با دیدگاه جاندار انگاری، همهی جزییات دنیا را نگاه کند و روی صحنه، در پررنگترین نقش، بچرخد و برقصد و بعد هم تا هروقت که خواست، بخوابد. اما به هرحال از پس کارش برمیآمد، یا حداقل سعی میکرد بربیاید. آخرین بار که برای مصاحبهی ارتقای شغلی به اتاق آقای رئیس رفت، او را به عنوان مدیر مالی شرکت انتخاب کردند. او در هرکاری که میکرد تمام خودش را میگذاشت.
حالا گیسیا مدیر قسمت مالی بود، باید سر ساعات مشخصی اعداد را کنار هم میچید و حواسش را جمع میکرد تا هیچ عددی از دستشان فرار نکند. باید روزها و ماهها به صدها نفر مبالغ مختلفی را واریز میکرد و بدهیها و طلبها را دقیق در جدول و چارچوبهای آقای رئیس میگذاشت. به هرحال برای گذران زندگی و فکر به آیندهای روشن، به شغل خوبی احتیاج داشت. فارغ از حرفهای درگوشی از قبیل اینکه گیسیا تمام حقوقش را خرج کتابها، رنگ و آبرنگ، گیشهی فروش بلیط تئاتر و خرید نمایشنامهها میکند، او معتقد بود باید پول دربیاورد و خودش را در نهایت با زندگی جدی و دنیای بیرون وفق بدهد و بپذیرد که جهان در داستانها خلاصه نمیشود. به هرحال اگر زندگی او قرار بود گوشهای از یک داستان یا حتی ناداستان باشد، او در این صبح سرد، گوشهی دامنش را گرفته بود و داشت از دشت لالههای سفید میگذشت و شاهزاده برایش ۶ شاخه گل میچید و بعد باهم میرقصیدند و در حیاط قصر، صبحانه میخوردند. شاید هم در ایوان خانهی مادربزرگش گلدوزی میکرد و شیرینی پنجرهای میپخت، به اردکها چشمک میزد، پرتقال میچید، شعر میخواند و همسر نیما بود. گیسیا همیشه به عشق فکر میکند.
آقای رئیس زودتر از گیسیا به شرکت رسیده بود.
در را باز کرد و با اضطراب، از بابت تأخیرش عذرخواهی کرد. به اتاقش رفت و با گلدانها، سلام و احوالپرسی گرمی را آغاز کرد. چهرهها در هم بود. با خودش فکر کرد که هرروز تعداد زیادی از کارکنان تأخیر دارند یا حتی بیشتر از مرخصی مجاز، مرخصی میگیرند و هیچ نظمی ندارند، اما کسی از دستشان اینطور ناراحت نمیشود. چرا از تأخیر گیسیا همه خشمگین بودند؟ چرا همه اخم میکردند و یا با پچ پچ و پوزخند به او نگاه میکردند؟
- با این همه ادعای مدیر شدن تو بخش مالی... ببین چه آبروریزیای بالا آورده
- از اولشم میدونستم این دختره یه کلکی تو کارشه
- واقعا با چه رویی اومده..؟
- به نظرت اگه ادامه بده میره زندان؟
زندان...؟ بین پچ پچها چیزهای عجیبی بود؛ تازگیها مجازات تأخیر، زندان است...؟ آقای رئیس قوانین جدید گذاشته است..؟
نه! حتماً مسئله مهمتری پیش آمده است. موهایش را زیر مقنعه پنهان کرد، وسایل را روی میز گذاشت و از پنجرهی اتاق به حیاط نیلی و آسمان غم گرفته نگاه کرد. سعی کرد اتفاقات اخیر را مرور کند. دلش شور میزد. بمانعلی، نیروی خدماتی شرکت که معمولاً اخبار خصوصی تمام نقاط شرکت را داشت، در زد. یک سینی چای و بیسکوئیت شکلاتی آورد. زیر چشمی به گیسیا نگاه کرد و لبخند تمسخرآمیزی زد.
- بمانعلی، یک سوال ازت دارم.
- سوال؟ از من؟ من کی باشم خانم. از ما بهترون تو اتاقتون هستن «خانم مدیر» .
- تو میدونی این از ما بهترونی که گفتی چرا اینجوری نگاهم میکنن؟ اتفاقی افتاده؟
- والا خانم، یعنی خودتون نمیدونید؟
- نه، نمیدونم. لطفاً بهم بگو چی شده.
- به آقای مهندس نویان چیزی نگید، ولی من از ایشون شنیدم که شما اختلاسگر شدید.
- من؟؟؟ اختلاس؟؟؟
- راستش از خانم نوروزی هم شنیدم شما به همه بدهکارید، به کل این شرکت.
- من؟ کدوم بدهی؟
بمانعلی -مثل اینکه صدایی از بیرون شنیده باشد- استکان چای را با عجله روی میز گذاشت و اتاق را ترک کرد. گیسیا در سکوتِ اتاق به فکر فرو رفته و به بخار چای زل زده بود. افکار زیادی از ذهنش میگذشت. در همین هنگام، درب اتاق باز شد و مهندس نویان وارد شد. یک سری کاغذ در دست داشت و معلوم بود میخواهد حساب و کتاب شرکت را از گیسیا جویا شود.
- خب توضیح بدید.
چی رو مهندس؟
- اینکه چجوری اینهمه مغایرت مالی توی مستندات وجود داره!
مهندس...
گیسیا برگهها را نگاه میکرد. باورش نمیشد. تمام حسابهای شرکت بسته شده بود و کلی گزارش بانکی ضد و نقیض وجود داشت. بالاخره حواسپرتی کار دستش داده بود. نمیدانست چه توضیحی بدهد. زبانش بند آمده بود. مهندس نویان باقی برگهها را روی میز گذاشت و گفت: «شما اخراجی.» و بعد با عصبانیت از اتاق خارج شد.
گیسیا انگار تمام غم دنیا در دلش انباشته شده بود. بغض کرده بود و هر آن امکان داشت اشک از چشمانش جاری شود. شرکت در سکوت مطلق بود و چای هم سرد شده بود. باید وسایلش را جمع میکرد. قابهای نقاشیِ روی دیوار را به همراه ماگ و دفترش برداشت و در داخل کیف گذاشت. گلدان کوچکی که اسمش را نازخاتون گذاشته بود را هم در دست گرفت و با شرمساری و بغض از اتاق خارج شد. سرش را پایین انداخته بود و فقط میرفت تا از شرکت خارج شود.
کلید را انداخت و وارد خانه شد. بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری شد. خودش را سرزنش میکرد و سوالات زیادی در ذهنش میچرخیدند. از من میشنوید، تقصیر گیسیا نبود! زندگی کارمندی در دنیای مدرن کنونی بسیار شلوغ است و گیسیا هم دچار همین شلوغی و همهمه شده بود. کمترین مشکلی که در این نوع سبک زندگی برای تو به وجود میآید، حواسپرتی است. اینکه دائماً حواست به امورات زندگی، خریدها، عقب افتادن شهریه دانشگاه، پرداخت قبوض مختلف، حل چالشهای شغلی و... باشد، کار بسیار سختیست. گیسیا اما همچنان خود را مقصر میدانست و نمیخواست قبول کند که اکثر آدمهایی که در همسایگی او زندگی میکردند، همین مشکل را داشتند.
چند هفته از این ماجرا گذشته بود. اواسط ظهر، گیسیا تماسی دریافت کرد؛ از یک شرکت که این اواخر رزومهٔ خود را برای آنها ارسال کرده بود. یکی از شرکتهای بسیار بزرگ که به این سادگیها نمیشد در آنجا استخدام شوی. گیسیا ابتدا امیدی به این مصاحبه نداشت اما بعد، با خود گفت که میروم و شانسم را امتحان میکنم. با رسیدن به روز مصاحبه، گیسیا در دفتر شیک و بزرگ شرکت حاضر شد.
مصاحبه داشت خوب پیش میرفت که از او در رابطه با شغل پیشین و علت استعفا سوال شد. گیسیا اینگونه پاسخ داد:
- من در یک شرکت بازرگانی مشغول به فعالیت بودم. همه چیز خوب پیش میرفت و من توانستم با ارتقاء شغلی پی در پی، به سمت مدیریت امور مالی برسم. اما فکر میکنم این جایگاه شغلی بیش از حد برای من پیچیده و شلوغ بود.
چطور؟
- من روزانه و به طور معمول، تعداد زیادی کار را انجام میدهم؛ از کارهای خانه گرفته تا پرداخت بدهیها، قبوض و شهریه کلاسهای مختلف. در حقیقت زندگی بسیار شلوغی دارم. این سمت شغلی به نظر من یک فکر آزاد میخواهد که حواسپرت نباشد؛ چون کار بسیار دقیقیست.
یعنی فکر میکنید تمرکز لازم را برای پیشبردن یک پروژه دقیق ندارید؟
- راستش رو بخواهید مطمئن نیستم. فکر میکنم از حساب و کتاب بدم میآید.
خب اما فرمودین که روزانه تعداد زیادی از کارهای مربوط به حساب و کتاب رو انجام میدید!
- بله! اما مجبورم اونها رو انجام بدم. چون به طور مثال اگر قبض برق رو به موقع پرداخت نکنم... همه چیز قطع میشه. میدونید؟ همه چیز.
- خب ما یک دوستی داریم که میتونه بهتون کمک کنه.
- دوست...؟ چه کمکی؟
- بله، آقای مرادی، لطفاً ایشون رو به اتاق پیمان راهنمایی کنید.
گیسیا پشت در با دل شوره و احساس گیجی راه میرود و حرفهای پیش رو را در ذهنش حدس میزند و زمزمه میکند. در باز میشود.
پیمان پسر خوش مشرب و دقیقی است. باهوش است و معمولاً عاشق این است که تمام دنیا را مدیریت کند. راستش از پس این کار هم برمیآید. با بچههای شرکت شوخی میکند و میخندد، به زیردستها پول قرض میدهد، کار همه را راه میاندازد، همیشه پر انرژی و همیشه در حال پیشرفت است. هرروز و هر هفته یک حرف تازه برای گفتن دارد. چشمهایش روشن اند و موهایش خرمایی. موهایش کم کم در حال ریختن اند اما هنوز جوان به نظر میرسد. لباسهایش همیشه اتو دارند. مرتب و تمیز. دقیق و دقیق و دقیق.
گیسیا وارد اتاق میشود و به چشمهای پیمان نگاه میکند.
- سلام.
پیمان با دقت فراوان به گیسیا نگاه میکند.
- سلام، خیلی خوش آمدید. بفرمائید بشینید.
- ممنون
گیسیا روی صندلی آبی مینشیند، دوباره بلند میشود و روی صندلی سبز مینشیند.
- به من گفتن که شما میتونید کمکم کنید.
- بله همینطوره. در جریان اتفاقاتی که افتادن هستم. نگران نباشید، باهم حلش میکنیم. امیدوارم بتونم کاری انجام بدم.
- چرا به گلهای اتاقتون مرتب آب نمیدید؟
پیمان دوباره با دقت به گیسیا نگاه کرد و بعد دوباره با کاغذها و حساب کتابهایش مشغول شد...
- گلها رو دوست ندارید؟
- گلها رو دوست داریم، اما کارهای مهمتر هستن و متأسفانه وقت نمیکنم مداوم به گلها برسم.
- گلها که خیلی مهم هستن
- همین کارهارو کردید که اخبار شرکت قبلی به این شکل تو شهر پخش شده خانم. اول باید دقیق و منظم، کار مردم رو راه بندازیم، بعد خودمون و بعد گلها.
گیسیا دوباره از روی صندلی سبز بلند میشود و اینبار روی صندلی قرمز مینشیند.
- میخواستید صندلیتون همرنگ موهاتون باشه؟
- موهام..؟
- بله، در ضمن موهاتون زیبان.
- شما که دارید کار مردم رو راه میندازید، وقت ندارید به موهای آدمها دقت کنید.
- ما به همه چی دقت میکنیم و حواسمون هست. عصر تشریف بیارید دفتر اصلی تا حسابتون رو دقیق براتون توضیح بدم.
الآن مطالعهشون کردم و باید سریعاً برم تا بقیه پرداختها رو دقیق و سریع، انجام بدم. فعلا.
- فعلا آقای کار مردم راه انداز !
گیسیا صورتش را جمع میکند و در را پشت سرش باز میگذارد و میرود.
خیابان نوفل لوشاتو، جلوی سفارت فرانسه، از بین میلههای پیادهرو میگذرد و کمرش را مثل خانمهای دربار، میرقصاند و از میلههای سبز میگذرد.
گیسیا آن روز تا خود عصر، بارها و بارها فکر کرد که احتمالا عصر اتفاقات خوبی خواهد افتاد. اگر بتواند دوباره کارش را درست انجام بدهد و دوباره بتواند برای زندگیاش برنامهریزی کند..؟ اگر بتواند بدون نگرانی، به پرداختهای شخصی و کاری اش بپردازد..؟ اگر دیگر هیچوقت فراموش نکند که باید بدهیهایش را پرداخت کند..؟
چقدر همه چیز رویایی میشد.
نزدیک عصر است. گیسیا همچنان قدم میزند و به دفتر پیمان نزدیک میشود. باز هم کاجهای نقره ای. دستهایش را به برگهای کاج میکشد و عطر سبزه، در سرمای پاییز، جانش را آرام میکند. در حین قدم زدن، انگار که هالهای از خیال، اورا دربر بگیرد، تصور میکند که اگر حالا در یک جنگل پرتقال، دست مردی قهرمان را گرفته بود و عاشقانه قدم میزد و آواز میخواند، چقدر همه چیز زیبا بود. گیسیا همیشه در خلوتش به عشق فکر میکند.
جلوی دفتر میایستد، در آینهی در موهای قرمزش را مرتب میکند. مثل موهای پیمان. رسمی و تمیز. در میزند.
- بفرمایید خانم مو قرمز.
- سلام.
- سلام، شما با کاجها نسبتی دارید؟
- چطور؟
- باهاشون دست دادید، گفتم شاید فامیل هستید.
پیمان لبخند بزرگی میزند و زیر چشمی به گیسیا نگاه میکند.
- کاجها دوست داشتی هستن آقای پیمان.
- اونها هم شمارو دوست دارن خانم مو قرمز.
- گیسیا هستم
- چای میخوری یا قهوه؟
- چای
- بیا بشین اینجا، گفتم برات یک صندلی قرمز بیارن.
گیسیا انگار که احساسات زنانهاش تکانی خورده باشند با دقت به اتاق، به پیمان و به همه چیز نگاه میکند.
- خب گیسیا، بیا بنشین تا دقیقا برات توضیح بدم که قراره چیکار بکنیم.
من متوجه شدم که تو دختر خیلی باهوشی هستی اما خیلی زیاد سر به هوایی. فراموش کاری و شلخته. البته شاید هم زندگی پر مشغله باعث شده که حواسپرت بشی. مقصر نیستی. البته ببخشید کمی رک صحبت کردم، خب لازمه بگم که بوی گل یخ میدی، و با گلها دوستی، که خب اینها برای کار ما لازم نیست.
اما باید خبر خوب رو بهت بگم.
شغل من، اینه که به آدمها کمک کنم تا پرداختها، قبضها، اینترنت، بدهیها، جابهجاییها و... رو در زمینه مالی، به راحتی انجام بدن. بهتره بگم که من برای آدمها اینکارو انجام میدم و میتونم برای تو هم انجامشون بدم. فقط کافیه همه چیز رو بسپری به من.
دقیق و بدون اینکه چیزی از قلم بیفته، در کمترین زمان ممکن، بدون اینکه لازم باشه هرروز با پاکتهای بهم ریخته بری بانک و اداره. من همه رو برات انجام میدم.
پیمان دوباره لبخند بزرگی میزند، دندانهای تمیزش میدرخشند.
- واقعاً...؟
چشمهای گیسیا از شوق برق میزنند.
- یعنی واقعاً دیگه لازم نیست که...؟
- نه لازم نیست.
- واقعاً نمیدونم چطور میتونم ازتون تشکر کنم.
- تشکر لازم نیست خانم. شغل من همینه.
راستی، شما بوی گل یخ میدید.
- ممنونم. ولی مگه شما گلهارو میشناسید؟
- بعضی وقتها که از قلبمون استفاده میکنیم، گلهارو میشناسیم.
گیسیا و پیمان به چشمهای هم نگاه میکنند. چیزی در جانشان برق میزند.
- گیسیا، نگران نباش، بسپرش به من. فقط جسور باش و با صدای رسا برگرد و کارت رو پس بگیر.
- نمیدونم باید چی بگم. فقط میدونم که خیلی ممنونم.
#پرداخت_مستقیم_پیمان
#پرداخت_مستقیم_پیمان