ایدئولوژی، یه مجموعه منظم از ایده هاست. یه مجموعه از باورها و اندیشه ها که به فردِ معتقد بهش، مسیر رو نشون میده. یه جهت گیری شناختی که ما آدم ها باهاش تصمیم میگیریم، دلیل میآریم و درست و غلط رو از هم تشخیص میدیم. ایئدولوژیها، خودآگاه یا ناخودآگاه مرجع توجیه و تقلید ما هستن، دریچهای که ما دنیا رو از توش میبینیم. ایدئولوژی میتونه یه دین، یه حزب سیاسی یا حتی یه مکتب ادبی باشه.
البته معمولا درباره دید کلیِ یه "فرد" صحبت میکنیم از کلمه جهانبینی/worldview استفاده میشه و وقتی مقیاس بزرگتره(مثل سیستمهای اقتصادی و سیاسی) از کلمه ایدئولوژی/ideology.
ایدئولوژی توی فلسفه، روانشناسی و جامعهشناسی خیلی موضوع مهمیه و دربارهاش خیلی نوشته شده و میشه. کلمه ایدئولوژی برمیگرده به ریشه یونانیش، ἰδέα (همون idea، به معنی اندیشه یا الگو) و λογῐ́ᾱ (پسوند logia به معنی مطالعه و بررسیِ چیزی). مبدع کلمه آنتوان دو تراسی بود و باور داشت که این علمِ اندیشهشناسی بر پایه دو اصله:
مارکس تعریف خودش رو از ایدئولوژی داشت. "مجموعه ای از باورهای غلط که توسط قشر حاکم به صورت آزادانه -و به مثابه ابزاری برای جاودانه سازی- ترویج داده میشه". این خودش مبحث جداگونهایه (که دربارهاش نمیدونم).
جوامع انسانی معمولا ایدئولوژی هایی رو به عنوان یک جامعه دنبال میکنن. مثال بدیهی، آلمان نازی یا شوروی کمونیستی. هرچند جامعه جهانیِ امروز ما یه جامعه پسا-ایدئولوژیک /post-ideologic تلقی میشه.
جامعه پسا-ایدئولوژیک جامعهایه که (برخلاف دوتا مثالی که بالا زدیم) نمیتونه به راحتی به یک یا چند ایدئولوژی مخصوص ارتباط داده بشه (که شاید بشه گفت از دهه 1960 شروع شد. همونجایی که این کلمه باب شد).
تو تعریف ایدئولوژی -تو مقیاس فردی- گفتیم که میتونه یه وسیله برای توجیه (/خود-توجیهی. توجیه کردنِ خودمون در پیشگاه خودمون) باشه. این مبحث از اینجا میتونه خیلی شاخه شاخه بشه. مثلا از یه دیدگاه روانشناسانه با مطالعه ایدئولوژیهای فرد ریشه(ها)ی اعمال و افکارش رو جویا بشیم؛ و یا میتونیم از یه دیدگاه محاکمهگرانه، علل احتمالی انجام یه کار اشتباه (/خلافِ قانون) توسط یه محکوم فرضی رو بررسی کنیم. این نکته جالبیه، چرا که این دیدگاهها برای بررسیِ یه جامعه/حکومت هم کاربرد دارن. ("روانشناسی اجتماعی/social psychology" دقیقا همین کار رو میکنه. بررسی اینکه که چطور رفتارهای فردی و گروهی توسط اجتماعی که اون فرد یا گروه توشون هست تحت تاثیر قرار میگیره، اینکه ما چطور افکار و اعمالمون رو با توجه به جامعهامون تغییر میدیم). ممکنه روانشناسی اجتماعی با جامعهشناسی اشتباه گرفته بشه، در حالی که فرق دارن. اولی تاثیر جمع بر افراد عضوش رو بررسی میکنه. در حالیکه دومی حرکات کلِ جامعه رو بررسی میکنه.
روانشناسی اجتماعی مثلا این رو بررسی میکنه که چطور شما به عنوان یه فرد، انتخاب کردین که رو دستتون فلان عکس رو تتو کنید و تاثیر اون پست اینستاگرامی که دو سال پیش از فلان بازیگر با همین تتو دیده بودین چی بوده. در حالیکه جامعهشناسی مثلا این رو بررسی میکنه که چطور سن ازدواج در حال بالا رفتنه.
"لذت" از مباحث مطرح توی روانشناسی اجتماعیه. اینکه ما چجوری لدت رو واسه خودمون تعریف میکنیم، و چجوری تعاریفِ سایر افراد رو تعریف ما تاثیر میذاره.
اینکه چی شد که از لذت بردن از دبوسی و برامس رسیدیم به لذت بردن از Cardi B و نیکی میناژ :cry:
ایدئولوژی بعضی اوقات بدون اینکه افراد بدونن، اونا رو "مجبور" به انجام کارهایی میکنه در راستای ایدئولوژیه. مثلا شما به عنوان یه قاضی حتما باید خودتون رو عضو حزب نازی میدونستین. در غیر اینصورت (در بهترین حالت!) بیخیال شغلی که داشتین میشدین (شانس آوردین که هیتلر نیستم و میتونم تخفیف بدم. اگه خودش بود احتمالا عقیمتون میکردن تا نسلتون ادامه پیدا نکنه، از SS یه دست کتک مفصل میخوردین و تموم خانوادتون حین کاغذبازیهای اداری تا سال ها مشکل پیدا میکردن).
هرچند، همیشه عواقب اینقدر سریع و شدید و مهم نیستن و واسه همین چندان به چشم نمیان. مثلا peer pressure/فشاری که از همکلاسیهاتون تجربه کردین تا پشت مدرسه سیگار بکشین، یا حتی کوچیکتر اینکه از Comic Sans بدتون میاد چون دیدن که همه بدشون میاد. اینها همه توی حیطه تاثیرات ایدئولوژی تو زندگی ما ها قرار میگیره.
برگردیم به لذت (مثل هر شهروند قرن 21امی معمولی D;). سعی میکنم به تعریفش کار نداشته باشم چون میرسه به اینکه، به من چه! ولی خیلی قسمتها هستن که میتونم دربارهاشون بنویسم. پس مینویسم:
این مورد سوم جای توضیح بیشتر داره که بعدا دربارهاش مینویسم.
و آخر هم چیزی که باعث شد این متن رو بنویسم:
دنیای امروزی، ما رو مجبور به آزاد بودن و لذت بردن میکنه.
"چجوری"اش رو بالاتر گفتیم ولی دوست دارم مثال هم بزنم.
همه به احتمال زیاد، چندتایی از کارتونهای والت دیزنی رو دیدیم. رابین هود، پینوکیو، دامبو، آلیس در سرزمین عجایب، بامبی، سیندرلا، زیبای خفته، کتاب جنگل، 101 سگ خالدار، علاالدین، دیو و دلبر، سفیدبرفی، … . ولی چیزی که کمتر کسی انجام میده اینه که بره و ببینه منبع این داستانا چی بوده و از کجا اومده.
البته که چیز جدیدی نیست، و تقریبا عادت خیلی قدیمیِ دیزنی اینه که روایتهای عامهپسند و قصههای شاه و پریون و داستانهای کودکانه رو بگیره و با روش مخصوص خودش، فرو کنه تو حلق مخاطباش، به طوری که اونقدر شیرین و دوستداشتنی باشن که منِ مخاطب راهی جز قورت دادنشون نداشته باشم.
پینوکیو در ابتدا یه مجموعه داستان به قلم کارلو کلودی بود که بین سالهای 1881 - 1882 تو روزنامه Giornale per i bambini چاپ میشد. از موارد جالب "کارتون" پینوکیو که دیزنی سال 1940 منتشر کرد، برمیگرده به اون کرم جیرجیرکی که همراه پینوکیو بود: جیمینی
جیمینی همیشه همراه پینوکیو به ماجراجویی مشغوله و کمکش میکنه و یه جورایی "راه و چاه" رو نشونش میده. مثلا اینکه نباید دروغ بگه یا به هر غریبهای اعتماد کنه. یه جا توی داستان اومده:
At these last words, Pinocchio jumped up in a fury, took a hammer from the bench, and threw it with all his strength at the Talking Cricket.
Perhaps he did not think he would strike it. But, sad to relate, my dear children, he did hit the Cricket, straight on its head.
With a last weak “cri-cri-cri” the poor Cricket fell from the wall, dead!
===============================================================================
ترجمه تنبل: "پینوکیو عصبانی شد، یه چکش از روی نیمکت برداشت و با تمام قدرت پرتش کرد سمت جیرجیرک سخنگو. شاید پینوکیو احتمال نمیداد که چکش بهش بخوره ولی دقیقا با سر جیرجیرک برخورد کرد. جیرجیک در حالیکه از دیوار افتاد و مرد."
نویسنده میخواست اینو نشون بده که بچهها چقدر میتونن وقتی که بقیه مدام سعی در اصلاح کاراشون دارن، غد و عصبانی بشن، پس بهتره قبلش فکر کنن چون ممکنه کاری کنن که بعدش پشیمون بشن. ناگفته نماند که در ادامه، روح جیرجیرک برمیگرده و سعی میکنه به پینوکیو راهنمایی بکنه و اینو بگه که به گربه نره و روباه مکار اعتماد نکنه؛ ولی پینوکیو باز هم نادیده میگیرتش. قسمت جذاب: نتیجه این "حرف گوش نکردن" پینوکیو این میشه:
And they ran after me and I ran and ran, till at last they caught me and tied my neck with a rope and hanged me to a tree, saying, `Tomorrow we’ll come back for you and you’ll be dead and your mouth will be open, and then we’ll take the gold pieces that you have hidden under your tongue.
===============================================================================
باز هم ترجمه تنبل: "اونا (گربه نره و روباه مکار) من رو دنبال کردن و منم دوییدم و فرار کردم، تا اینکه بالاخره منو گرفتن و گردنمو با یه طناب به یه درخت آویزون کردن و بهم گفتن: ما فردا برمیگردیم. تا اون موقع تو میمیری و دهنت باز میمونه. اونوقت طلایی که زیر زبونت قایم کردی رو برمیداریم."
اینجا هم هدف نویسنده این بود که به بچهها بگه حرف گوش نکردن و مطیع نبودن چه عواقب بدی داره. نویسنده اینجا میخواست داستان رو تموم کنه ولی مسئول روزنامه از کلودی درخواست کرد که یجورایی داستان رو ادامه بده (شاید چون چیزی برای چاپ نداشت؟ شاید چون مسئول روزنامه هم نمیخواست داستان اینقدر تاریک تموم شه؟)
در نهایت داستان اینجوری تموم میشه که جیرجیرک باز هم بر میگرده ولی اینجای داستان پینوکیو نجات پیدا کرده و بجای جفتک انداختن حرف گوش میکنه و از پدر پیرش مراقبت میکنه. پینوکیو بهش میگه به عنوان انتقام یه چکش پرت کنه سمتش ولی جیرجیرک قبول نمیکنه. دقیقا اینجوری:
سوال اینه که جامعه امروز هم همچین چیزی رو به عنوان یه داستان آموزنده میپذیره؟ هیچ پدر و مادری داستانی با این حجم از سیاهی و خشونت و برای بچهاش "میخره"؟ تا بچهای حرف گوش کنه؟ فکر نکنم.
مورد بعدی انیمیشن "زیبای خفته" اس. محصول 1959 دیزنی هست. منبع داستان این انیمیشن، "زیبای خفته" اثر شارل پرو، نویسنده فرانسویه(که گربه چکمه پوش، سیندرلا و شنل قرمزی رو هم نوشته).
اما! خود شارل پرو داستانش رو مستقیما از یه داستان قدیمیتر اقتباس گرفته. یعنی نسخه شارل پرو فقط یه "بازخوانی" از داستان اصلیه که اسمش "خورشید، ماه و تالیا" بوده؛ نوشته جیامباتیستا بازیل، تقریبا 200 سال قبل از شارل پرو. بازیل این داستان رو توی مجموعهی قصههاش به اسم Pentamerone، در کنار سیندرلا، راپونزل و گربه چکمه پوش چاپ کرد.
تالیا، اسم دختریه که از یه پادشاه متولد میشه و دانایان روزگارش پیشبینی میکنن که این دختر مرگ خودش رو توسط یه دوک نخ ریسی میبینه. پادشاه ولی به جای اینکه به دخترش (وقتی بزرگ شد قطعا) بگه که هیچوقت نزدیک هیچ دوک نخ ریسیای نشه و یا هیچ لباس از جنس کتان نپوشه، دستور میده همه دوک ها رو جمع آوری کنن و هیچوقت اسمش از دوک برده نشه (hail Stalin).
خلاصه تالیا بزرگ میشه و یه بار که چندتا زن در حال نخ ریسی رو میبینه و میره بهشون میگه این چیه و این حرفا، دوک زیر ناخنش گیر میکنه و منجر به مرگش میشه. اما پدرش (باز هم کار عجیبی میکنه ولی چون شاهه کسی جرات نداره جلوشو بگیره) جنازهاشو دفن نمیکنه؛ در عوض تو قشنگترین لباسهاش روی تخت نگهش میداره. یه روزه یه شاهی در حال مسافرت بوده که شاهینش پرواز میکنه و در میره و از قضا میره داخل قصر. شاه میاد داخل قصر که دنبال شاهینش بگرده ولی هیچی دم در شهر جوابشو نمیده پس خودش دست به کار میشه و از دیوار بالا میره و وارد قصر میشه. سورپرایز:
being on fire with love, he carried her to a couch and, having gathered the fruits of love, left her lying there. Then he returned to his own kingdom and for a long time entirely forgot the affair.
===============================================================================
مثل همیشه ترجمه تنبل: "در حالیکه (اون شاهزاده هه که از دیوار اومد بالا) از آتش عشق میسوخت، تالیا رو برد روی مبل و بعد از اینکه *سرفه* میوههای عشق رو چید *سرفه، دوتا*، همونجا درازکش روی مبل ولش کرد. بعد هم برگشت به کشور خودش و تا مدت مدیدی حتی یادش هم نبود که همچنین اتفاقی افتاده."
عملا تو خواب به تالیا تجاوز کرد. ادامه داستان حالا!:
تالیا در ادامه حامله میشه و بچههاش رو به دنیا میاره و تو این گیر و دار پری ها بهش کمک میکنن. حتی بچهها رو نگه میدارن تا از سینهاش شیر بخورن، اما یه بار اشتباهی پیش میاد و یکی از پریها بچه رو بجای سینه، روی انگشت تالیا میذاره و بعد از اینکه بچه شروع میکنه به مکیدن، زهر (یا هر چی که باعث مرگ تالیا شد) رو از انگشتش بیرون میمکه (فعل جدید) و تالیا بیدار میشه!
(فکر کن بیداری، داری تو حیاط نخ میریسی. بیدار میشی تا چندتا بچه و پری دور و برت و کل شهر هم خالی از سکنه. sheesh)
سالها بعد شاهزاده (پدر بچهها) یادش میافته که اوه آره! پس برمیگرده تا ببینه چه خبره. میبینه که این بار تالیا بیداره ("ای بابا، حیف شد" هاه؟) و دوتا بچه داره و اسمشون رو گذاشته ماه و خورشید؛ چرا که اونا هم مثل ماه و خورشید معلوم نیست از کجا اومدن (نیمه پر لیوان 100). خلاصه عاشق هم میشن و شاد و خندون به زندگی مشترکشون ادامه میدن (هرچند، فراموشکاری باز کار دستش میده. یادش میاد که خودش زن و بچه داشته تو کشور خودش! باز برمیگرده پیش اونا. بعد زنش میفهمه داستان تالیا چیه چون اسم تالیا رو تو خواب صدا میزده و از این قبیل داستانهای GemTVطور. در نهایت زنِ واقعی کاری میکنه تا بچههای تالیا رو بکشن و آشپز قصر رو مجبور میکنه که اونا رو "به خورد" شوهرش بده. و سر سفره بهش میگه "چیزی که میخوری مال خودته".
بعدتر خود تالیا رو هم پیدا میکنه و دستور میده بندازنش تو آتیش، ولی وسط قیل و قالِ سوزوندن، تالیا برای وقت کشی درخواست میکنه اجازه بدن قبل از سوزونده شدن لباسش رو در بیاره. شاه هم (نمیدونم چی میبینه که) یادش میاد عه این اونه! Plot twist، پس یهو داستان عوض میشه و شاه دستور میده به جای تالیا، زنش رو بسوزونن! بعد میگه آشپز رو هم بسوزونن ولی گویا آشپزه آدم خوبی بوده و به جای کشتن و پختن بچهها، اونا رو یه جا قایم کرده بود و نجاتشون داده. حالا دیگه بدون ملکه، وقت happily ever after شده. شاه با معشوقهی تجاوزشدهاش عروسی میکنه و داستان اینجوری تموم میشه:
Lucky people, so ’tis said, are blessed by Fortune whilst in bed.
===============================================================================
“بخت و اقبال، آدمای خوش شانس رو تو خواب میآمرزه".
پاورقی اینکه هممون قدرت اینو داریم که به خودمون آزادی بدیم و با سوبژکتیو-تر کردنِ شرایطِ زندگیمون، از ابژه محض بودن خارج شیم. مرامی که ما باهاش حقایق رو درک و تعبیر میکنیم خودشون قسمت از جهان رو تشکیل میأن، پس همونقدر مهمن که حقایق و این قلهی به کار بستن structralism تو زندگی روزمرهاس.
خوش بگذره D: