
متاسفم عزیزم. زیبایی ها را میبینم، ولی هنوز ترجیح میدهم که کاش میمردم و یا بهتر از آن، هرگز به دنیا نیامده بودم که حالا اینگونه رنج بودن، کم بودن، و تهی بودن را به دوش بکشم. لذتی ندارد زنده بودن. امیدی ندارم. آرزوهایم دور هستند. مثل تو. هرچقدر که بدوم به آنها نخواهم رسید. هرچقدر که بدوم هم احتمالا به تو نخواهم رسید. نکند به تو برسم و دیگر مرا نخواهی؟ ترجیح میدهم پاهایم را بشکنم، که دنبال تو نباشم، و تازه، اگر روزی خواستی نزد من برگردی راحت پیدایم کنی. البته اگر تا آن موقع از من زنی باقی مانده باشد. زنی که میشناختم مدت هاست که رفته. شبیه به عکسهای قبلم نیستم. با حفره های خالی ای که احتمالا چشم نامیده میشوند، زل میزنم به تصاویر دو سال قبل، سه سال قبل، اصلا چهار سال قبل! و متوجه میشوم که او احتمالا مرا ترک کرده است. تحمل گریه هایم را نداشته. عزیزم! رفتن تو مرا غمگینتر از قبل میکند، ولی مرا نخواهد کشت. من از قبل کشته ام شور و شوق زندگی را، آرزوهایم را.
مدتهاست که هر آنچه مرا شبیه به آن زن میکرد را از پنجره ی اتاقم به بیرون پرت کرده ام. برای همین است که از اتاقم بیرون نمیروم. برای همین است که همیشه با حسرت بیرون را نگاه میکنم. من در کسانی که دست در دست هم درخیابان قدم برمیدارند، دنبال ذره ای از خودم میگردم. من مدت هاست خودم را کشته ام عزیز دلم.
تو که دنبال امید و زندگی هستی دیگر دنبالم نگرد.